8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 احکام انتخابات
🗳 شرکت در انتخابات واجب عینی
#واجب_عینی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سواد_رسانه
#تفکر_انتقادی
👌 یکی از مهمترین موارد سواد رسانهای
تفکر انتقادی هست
🤔 «تفکر انتقادی» در مواجهه با رسانهها
به زبان ساده یعنی:
⚠️ مواظب باش کلاه سرت نره😵💫
❗️شکاک باش!
❗️بشنو ولی باور نکن!
یعنی: به راحتی باور نکن...
هر مطلبی رو باور نکن...
یعنی:
❗️سئوال بپرس!
❗️منتقد باش!
❗️از همین حالا نقادی رو تمرین کن...!
📌وگرنه...
برو بیرون😡
👉 از فضای مجازی
تا کلاه سرت نرفته
برو بیرون...🤯
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب: رای ندادن هیچ دستاورد و فایدهای ندارد.
امام خامنهای:
🔹کسانی ممکن است به هر دلیلی نتوانند در انتخابات شرکت کنند. با آنها حرفی نداریم.
🔹اما کسانی که اظهار بیمیلی به انتخابات میکنند و دیگران را به عدم حضور تشویق میکنند. اینها قدری بیشتر فکر کنند. رای ندادن هیچ دستاورد و فایدهای ندارد و مشکلی از کشور را حل نمیکند.
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتخابات
#پیشنهاد_ویژه
💬‼️مهم نیست که طرفدار کدوم حزب، جناح هستی یا نیستی...
مهم نیست که تو هیچ یک از مناسبات سیاسی شرکت میکنی یا نه...
این چند دقیقه رو فقط به خاطر اینکه ایرانی هستی و در ایران زندگی میکنی گوش بده😊☝🏻
»»» به خاطر وطن...🇮🇷
اینو یادت باشه👇🏻
کشوری که امنیت رو فدای آزادی کنه
نه شایسته ی امنیته نه شایسته ی آزادی...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#نکته_های_ناب
#مناسبتی
✍ اینک در آستانه یک انتخاب جدید هستیم🗳
به دور از هر نوع نگاه سیاسی و شعار، میدانیم که بخشی از زندگی ما به انتخاب مسئولی مرتبط میشود که تصمیمهای کلان درباره ما خواهد گرفت و سیاستهایی را برای الان و آینده خودمان و فرزندانمان اجرایی خواهد نمود🔐
این یعنی فرصتی برای احترام گذاشتن به خودمان و سهیم شدن در بهتر ساختن اکنون و آینده💡
انتخابات نه یک تشریفات است و نه یک تحمیل؛ بلکه بستری است برای نقشآفرینی و احساس مثبت گزینشگری...✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت461
همین که با نرگس وارد ساختمان شدیم مادر شوهرم در آپارتمانش را باز کرد و با لبخند گفت:
—بیاید اینجا! می خوام براتون اسفند دود کنم.
هدیه خودش را در آغوش مادرش پرت کرد و من نگاه متعجبم را به نرگس دادم.
—چی شده مامان این قدر مهربون شده؟!
نرگس بوسه ای بر گونه ی دخترش زد.
—بنده ی خدا مامان که همیشه مهربونه.
—إ...! پس چرا من این طور فکر نمی کردم.
خندید.
—مشکل دقیقا همین جاس، چون این طور فکر نمی کردی. اگه فکر کنی اتفاق میفته.
آن شب یک دورهمی لذت بخش داشتیم. آخر شب علی زیر گوشم گفت:
—دیگه بریم بالا، برات یه غافلگیری دارم.
فوری از جایم بلند شدم و از همه خداحافظی کردم.
علی شگفت زده دنبالم آمد.
در را که باز کردم وارد خانه شد و گفت:
—از وقتی فهمیدی داری مادر می شی چقدر حرف گوش کن شدی؟!
در را بستم و با خنده گفتم:
—زهر چشمی گرفته ای که مپرس.
علی خنده کنان به اتاق رفت و بسته ی کادو شده ای را آورد و به طرفم گرفت
—به خاطر مادر شدنت، ناز بانو!
روی مبل نشستم و باشوق هدیه را گرفتم و باز کردم. یک پیراهن بارداری زیبا همراه کتابی در مورد چگونگی گذراندن این دوران بود.
عاشقانه نگاهش کردم.
—تو همیشه یه قدم از من جلوتری، ممنونم.
کنارم نشست.
—امروز خیلی اذیت شدی. البته ناخواسته بود.
دلم می خواد این دوران رو با آرامش بگذرونی. چند روزی که گذشت رو فراموش کن.
با گوشه ی چشمم نگاهش کردم.
—اصلا فکر نمی کردم این قدر بلا باشی و همچین نقشه ای برام بریزی!
لبخند زد.
—چاره ای برام نذاشتی.
—چطوری دلت اومد؟ من که هیچ وقت نمی تونم با کسی که دوسش دارم همچین کاری بکنم.
آه سوزناکی کشید.
—من فقط خواستم واقعیت رو بهت نشون بدم.
—ولی توی این مدت به خاطر نقشی که بازی کردی بهم دروغ گفتی.
—مگه این همه فیلم می بینی دروغ نیست؟
وسایل را روی میز گذاشتم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
—ولی زندگی ما فیلم نیست. خیلی به من سخت گذشت. فکر کردم دیگه دوسم نداری.
دستش را دور کمرم حلقه کرد.
—تجربه ی زندگی خیلی چیزا بهم یاد داده. دلم می خواد توام یاد بگیری و از تجربه های من استفاده کنی. نه این که خودت تجربه کنی.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
با دستش سرم را دوباره روی بازویش جا داد.
— این فکر دوست داشته شدن یا دوست داشتن یه وابستگی در انسان به وجود میاره که آرامش رو از آدم میگیره.
وقتی وابسته بشی همراهش استرس و اضطراب میاد.
همراهش ترس از دست دادن میاد.
ترس از دست دادن زندگیت، ترس از دست دادن همسرت، ترس از دادن هر چیزی که دوسش داری.
بیا به هم قول بدیم، از این جور ترسا نداشته باشیم.
با تعجب نگاهش کردم.
—یعنی کسی رو دوست نداشته باشیم؟!
✍🏽 لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت462
به چشم هایم خیره شد.
—نه طوری که اگه فکر از دست دادن بکنیم اضطراب و استرس بیاد سراغمون.
شانه ای بالا انداختم.
—ولی عشق و علاقه وابستگی میاره.
نگاهش را به روبه رو داد.
—اون که دیگه عشق نیست. اصلا عشق با وابستگی اتفاق نمیفته.
وابستگی فقط توقع و باور از دست دادن رو به وجود میاره.
نباید اجازه بدیم این باورهای اشتباه در ما رشد کنه.
دستش را گرفتم.
—این که خیلی سخته. چطوری می شه این طوری بود؟
دستم را فشار داد.
—لازمه ش اینه که باور کنیم همه چیز تو این دنیا از بین رفتنیه و ما با ترسیدن و استرس گرفتن نمی تونیم چیزی رو به زور برای خودمون نگه داریم.
اتفاقا وقتی ترس از دست دادن نباشه اون شخص برامون می مونه. تو این یک هفته خیلی فکر کردم. شبی که اون پیشنهاد رو بهم دادی یه لحظه برای از دست دادنت ترسیدم. برای همین پیشنهاد محرم شدن رو دادم.
وقتی قبول کردی باورش برام سخت بود. توی این چند روز دنبال دلیل کارت می گشتم.
فهمیدم دلیل کار تو اینه که اون قدر به من وابسته نیستی. فقط تا جایی که احساس خطر کنی صدات در میاد که اونم خوبه.
حالا من تو این مسئله از تو عقب ترم.
لبخند زدم.
—پس بالاخره من یه کار درست انجام دادم.
اخم کرد.
—کارت که اشتباه بود. منظورم اون حس و علاقته، می فهمی چی می گم؟
سرم را تکان دادم.
—فکر کنم همه ی این حرفا رو زدی تا جواب اون سوالم رو ندی که پایین ازت پرسیدم؟
خندید.
—آهان! همون که پرسیدی بچه که به دنیا بیاد کدوممون رو بیشتر دوست داری؟
—اهوم، آخه از بس ذوق می کردی یه لحظه حسودیم شد.
—اولا که جنس دوست داشتنا با هم فرق داره، بعدشم به نظرم این جور مواقع عشق از بین نمی ره اتفاقا تکثیر می شه و اون وابستگی که ازش حرف زدم کمتر می شه و عشق واقعی باقی می مونه.
—پس واسه همینه که زن و شوهرا این قدر اوایل ازدواجشون براشون شیرینه و می گن اون موقع بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم؟
یعنی اونا وابسته ی هم بودن؟
—ممکنه!
شاید برای همین به مرور زمان دیگه از اون به اصطلاح عشق چیزی باقی نمی مونه، چون اصلا عشقی نبوده، یه وابستگی عاطفی بوده که به مرور کمرنگ شده.
چند روزی از آن ما جرا گذشت. نرگس حتی بعد از مرخص شدن هلما به خانه اش می رفت و با او صحبت می کرد.
از روی کنجکاوی گاهی از نرگس در مورد هلما سوالاتی می کردم.
یک روز بعد از انجام دادن کارهای روزانه، به طبقه ی پایین رفتم تا برای نرگس کمی از ترشی که مادرم فرستاده بود ببرم.
با دیدن قیافه ی ناراحت نرگس پرسیدم:
—چیزی شده؟!
✍🏽 لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´