بيدار شو و
بہ خودت ثابت كن
براے رسيدن بہ رؤياهات
مصمم هستے.🤓
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
درست لحظه ای که از
همه چیز
وهمه کس دلسردشده ای
گرمی دست خدا را در
دستت احساس میکنی...🦋
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خودتو باور داشته باش اون موقع میفهمى كه چهجوری زندگی كنی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خوب بخوابید
خوابهای خوب ببینید
شب بخیر دوستان😉
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دوازدهم- بخش دوم اونشب تا خونه با هم در این مورد حرف زدیم و قلیچ خان سعی
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_دوازدهم- بخش پنجم
خلاصه قلیچ خان که تا اون موقع کسی رو حرفش حرف نزده بود بر خلاف میلش منو برد خونه ی آتا .....
این بار همه تو حیاط نشسته بودن و آتا داشت قلیون کشید ... و من اول به جای آنه رفتم سراغ اون ...
بغلش کردم و بوسیدمش ..
یکم براش عجیب بود ..
ولی احساس می کردم خوشحال شده ...
آی جیک همین طور اخمش تو هم بود ..و از جاش تکون نخورد ..
مخصوصا وقتی کادو ها رو دادم و تنها اون بود که هیچی براش نگرفته بودم بیشتر حالش گرفته شد ...
آتا عصا رو بالا و پایین می برد و می زد به زمین .. باهاش ژست می گرفت ..و با همون خوشحالی گفت : ممنون خیلی خوبه خوشم اومد عروس ...
گفتم : قابلی نداره شما خیلی به گردن ما حق دارین .. وای ببخشید آی جیک خانم ..هر چی گشتم چیزی برای شما پیدا نکردم ..آخه دیدم شما هر روز با دوست هاتون تو شهر خرید می کنین ..
این روزا هر کس منو می ببنه میگه مادر شوهرتون رو تو بازار دیدم .. فکر کردم ماشاالله همه چیز دارین از بهتریش برای خودتون می خرین پس حتما چیزی که من بخرم رو نمی پسندین ..
نیست که گفتن خیلی هم حساس هستین و از بوی اسب بدتون میاد ...فکر کردم در شان شما نمی تونم خرید کنم خلاصه ببخشید ...
آتا به ترکی گفت : تو (..) زیادی خوردی ؟ از بوی اسب بدت میاد ؟ ..و یک فحش بد بهش داد ...
اونم فورا گفت : نه من اینطوری نگفتم اصطبل کثیف بود بو می داد ...
گفتم : نه بابا شما که تو ی باشگاه بودی ..به من گفتین اصلا پا تو اصطبل نذاشتین تا حالا .....آی جیک نذاشت حرف من تموم بشه ..زیر لب غری زد و رفت ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_دوازدهم- بخش ششم
ما زیاد نموندیم چون قلیچ خان دل تو دلش نبود که من زیاده روی کنم ..
در حالیکه حواسم جمع بود ....با این حال من قدم دوم رو بر داشته بودم ....
اما تو یک فرصت آنه به قلیچ خان گفته بود دیشب آتا می خواسته آی جیک رو بزنه ولی فرار کرده و دیگه اجازه نمیده از خونه بره بیرون ...
خوب این نشون می داد که قدم اول موفقیت آمیز بوده ....
تا چند روز مونده بود به سفر ما ؛؛ من و قلیچ خان باز دوش به دوش هم کار می کردیم تا همه چیز مهیا بشه و بریم تهران ...
اون گفته بود که اول با ماشین میریم گرگان خونه ی خواهر و برادراش و از اونجا راهی تهران میشیم و قرار بود یک هفته ای بمونیم ....و بعد از عروسی حامد و سوگل با ما بیان برای ماه عسل ....
از بس ذوق داشتم سوغاتی می خریدم و چمدونم رو هم بسته بودم ...
قلیچ خان داشت یک اسب رو تو میدون سواری می کرد ..خودش وسط می ایستاد و با شلاقی که دستش بود اسب رو وا دار به دویدن می کرد ...
اونقدر این کارو ادامه می داد که اسب خسته میشد و اون زمان می تونست دهنه رو بهش بزنه و زین رو روی پشتش بزاره ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_دوازدهم- بخش هفتم
من حوصله ام سر رفت ..
اون روزا خیلی این منظره رو دیده بودم ..به آلای بای گفتم : برو یودوش رو بیار زین کن من یک دوری بزنم...
کمی بعد در حالیکه دهنه ی اسب دستش بود اومد ...قلیچ خان ما رو دید ..همینطور که به کارش ادامه می داد ..خیلی بلند گفت : ..کجا میری ..
گفتم یک دور می زنم ...
گفت : دور نشو ..همین اطراف باش ....
سوار شدم و آهسته ..راه افتادم ...
هنوز من بدون قلیچ خان جرات نمی کردم با سرعت تاخت برم ...یودوش هم اسب پیر و آرومی بود ..وارد دشت که شدم ..یکم سرعتم رو بیشتر کردم ...
هوا گرم بودو آفتاب می تابید ولی نسیم خنکی که به صورتم می خورد جون تازه ای بهم می داد ...
بوته های گلهای زرد بلند شدن بودن و دیگه از شقایق خبری نبود ..غرق در لذت سواری بودم که یک مرتبه زین از روی اسب چرخید و تعادلم رو بهم زد و با کمر افتادم زمین در حالیکه پام تو رکاب گیر کرده بود و یودوش همینطور میرفت ..
فریاد می زدم یودوش وایسا ......و بدنم ؛؛مخصوصا سرم به زمین می خورد یکم گذاشت تا تونستم پامو از تو رکاب
آزاد کنم ..
فقط تونستم اسب رو ببینم در حالیکه با زین کج شده دور می شد ..
ولی اون حیوون با هوش دوباره برگشت بالای سر من ,که خونین و زخمی بی حال روی زمین افتاده بودم ...
دو تا شیهه کشید ..و با سرعت دور شد ...
من مونده بودم بین علفها یی که پیدا شدنم به این آسونی نبود ..از درد به خودم می پیچیدم ..
سرم شکسته بود وقدرت حرکت نداشتم ..با هر تکون دردم شدید تر میشد ..
در حالیکه از شدت درد گریه می کردم ....چشمم به آسمون بود و دعا می کردم قلیچ خان پیدام کنه ..ادامه دارد.
@shakh_nabat_1400
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سیزدهم- بخش اول
نمیدونم چقدر طول کشید ولی برای من زمان طولانی بود درد شدیدی داشتم و آفتاب می خورد تو صورتم و نمی تونستم سرمو تکون بدم ...
اصلا نمی فهمیدم کجام درد می کنه ..فقط مامانم رو صدا می کردم اونو می خواستم و دیگه به هیچی فکر نمی کردم .......
که صدای شیهه ی اسب رو از دور شنیدم که نزدیک می شد فکر کردم یودوش دوباره برگشته ..
و بعد صدای ماشین رو شنیدم ....
کمی بعد یودوش رسید کنارم پوزش رو مالید به پهلوم ..و بالافاصله قلیچ خان صدام کرد ..
گلین ...گلین ..ای خدا ...به من رحم کن ..و خودشو رسوند به ...
دوباره صدام کرد ..
گفتم : درد دارم تکونم نده ...همه جام درد می کنه ..سرم شکسته داره خون میاد .. کمرم ..مامان ..مامانم رو می خوام .....
قلیچ خان داد زد آلپ ارسلان برو زود زنگ بزن آمبولانس بیاد ...
چیزی نیست عزیزم نترس من اینجام ؛ نمی زارم چیزت بشه ..خوب میشی ..
با ناله گفتم : به خدا تقصیر من نبود زین باز شد چرخید ... نتونستم خودمو کنترل کنم ...
گفت: باشه می دونم ..می دونم دیدم ..تو به این چیزا فکر نکن ..حرف نزن ...
گفتم : مامانم رو می خوام ...
گفت : باشه چشم هر چی تو بخوای فقط خودتو اذیت نکن ...و شال کمرشو باز کرد و سر منو باهاش بست ...
گاهی از لای چشمم بهش نگاه می کردم ...
گفتم : خیلی درد دارم کاش بیهوش می شدم ... دستم خیلی درد می کنه ....تکونم نده ...
گفت : می دونم عزیز دلم؛؛ صدمه دیدی ولی زود خوب میشی صبر داشته باش آمبولانس زود میاد ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سیزدهم- بخش دوم
وقتی آمبولانس رسید دو نفر منو در حالیکه فریادهام به آسمون رفته بود بلند کردن و گذاشتن روی برانکارد ..
بردن توی آمبولانس و قلیچ خان در حالیکه از شدت اضطراب همش داد می زد گفت : تو با ماشین بیا بیمارستان ..من با گلین میرم ...
و نشست کنارم ....
و در حالیکه دست راستم تو دست قلیچ خان بود و مدام باهام حرف می زد , تا خود بیمارستان از درد فریاد زدم و گریه کردم ....
اونجا فورا منو بردن اتاق عمل ...و یک آمیول بهم زدن و چند دقیقه بعد دیگه چیزی نفهمیدم ....
وقتی به هوش اومدم رو تخت بیمارستان بودم و دست راستم تو دست قلیچ خان بود و دست چپم تا کتف توی گچ ..
دور تا دور کمرم باند گچی بسته بودن و سرم پانسمان داشت ...
قلیچ خان فورا صدام کرد اغشام گلین ؟ ..خوبی ؟ صدامو میشنوی ؟
گفتم : چه بلایی سرم اومده ؟ بگو کجام صدمه دیده ؟
گفت : چیزی نیست خوب میشی .....
بزار دوتا خبر خوب و خوش بهت بدم ..اول اینکه ما داریم بچه دار میشیم ..و تو این حادثه براش اتفاقی نیفتاده خدا رو صد هزار مرتبه شکر ..
دکتر می گفت همینطور که استراحت کنی مشکلی پیش نمیاد ...
گفتم : آخ ...راست میگی ؟ من حامله بودم ؟ واقعا چیزیش نشده ؟
گفت : آره عزیزم ..این معجزه ی خدا بود با این شدت جراحاتی که تو بر داشتی میشه گفت معجزه شده ...
فقط خدا به ما رحم کرده
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سیزدهم- بخش سوم
بی رمق بودم و دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ...
خوابم می برد و دوباره بیدار میشدم و مثل اینکه هر بار به هوش میومدم از قلیچ خان می پرسیدم من چی شدم ؟مامانم ؛؛ ....
چرا نمی تونم حرکت کنم ؟...ولی دیگه صدای اونو نمی شنیدم و دوباره از هوش میرفتم ...
نمی دونم چه مدت به این حال بودم ولی وقتی یکم اثر بیهوشی رفت احساس کردم یکی داره منو نوازش می کنه و دستم رو گرفته ...
بدون اینکه چشمم رو باز کنم ..گفتم : مامان ..مامان جون ...
گفت : جونم ؛عزیز دلم ؛مادر بمیرم برات ..من اینجام ..
من هستم اومدم ؛ قربونت برم ..نیلوفرم چشمت رو باز کن مادر ..بزار اون چشم قشنگت رو ببینم ...
با شوق دیدن اون حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ...
مامان و ندا اومده بود ..دو طرفم داشتن گریه می کردن ...
نگاه کردم آلماز خانم و آنه و قلیچ خان هم بودن ....
حالا تازه یادم اومده بود که قلیچ خان می خواست دوتا خبر خوب بهم بده ...و یادم اومد که باردارم ...با ناله گفتم ..مامان جون بچه دار شدم ..من حامله ام ...
گفت : می دونم عزیزم ..خبر دارم مبارکت باشه اشاالله ...
ندا همینطور که چشمش پر از اشک بود گفت : خبر داریم خانم خوشگله قلیچ خانت برای تو و بچه ات گوسفند کشت ....
@shakh_nabat_1400