روش تحریف رسانه ای
#تبیین
#اختصاصی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
من وقتی مامانم خونه نیست:
#طنز
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پرسش_پاسخ
#نگرانی
پرسش از شما
سلام. نوجوانی هستم که مطالب کانال را پیگیری میکنم. ذهن من خیلی شلوغ و پر از نگرانی است. نمیدانم ریشه این نگرانیها کجاست. لطفا کمکم کنید.
پاسخ از ما
✅ سلام و ممنون از شما نوجوان خوب و دغدغه مند!
🍃 ذهن تکانی، راهکاری است که به شما پیشنهاد می دهم.
خانهتکانی، مثال خوبی است برای ذهنتکانی!
منظور ما از این کلیدواژه، مرتب سازی ذهن است.
⭕️ مشکلی که شما از آن حرف زدید، چنانچه زیاد تکرار شود و فشار فراوانی را هم به شما تحمیل کند، نامش اضطراب ذهنی است که در آن احساس میکنید کنترلی روی ذهن خود ندارید و هر تکهای از ذهن شما در گوشهای افتاده است.
👈برای حل این مشکل، به چند نکته توجه کنید:
1⃣ خانه تکانی کنید. نگرانیهای خود را شناسایی و ردیابی کنید.
2⃣ هر کدام از نگرانیها که نیازمند انجام فعالیت خاصی هستند را نگهدارید و فعالیت آن را با برنامهریزی انجام دهید.
3⃣ بخشی از نگرانیهای ذهنی شما ممکن است ناشی از بلندپروازی حساب نشده باشد. آنها را دور بریزید یا به زمان دیگری انتقال دهید.
4⃣ زمانی که نیاز به تصمیم گیری دارید، در دو راهی نمانید. زود ولی با مشورت و عاقلانه تصمیم بگیرید.
🌺 ادامه دارد....
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق 💗 قسمت25 از دور گنبد و که دیدم، اشکام سرازیر شد از ماشین پیاده شدم ،نزدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت26
از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم توی بغلش زهرا هم هیچی نگفت و آروم نوازشم میکرد.
زهرا: حالا که اومدم تا اینجا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام...
-باشه ،من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه روی زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود چادر و کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت وباهم خارج شدیم چادر و به خانمی که دم در ایستاده بود تحویل دادم و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه توی راه زهرا هیچی نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد....
زهرا: جانم جواد
داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن،آخ آخ باشه باشه ،یاعلی...
- چی گفت داداش
زهرا: مهمونا اومدن،فک کنم امشب باید باهمدیگه محاکمه بشیم...
-نترس،مامان کاری با عروسش نداره رسیدیم خونه و زهرا ماشین و گذاشت پارکینگ و با هم رفتیم داخل خونه در و باز کردم ،خشکم زده بود
اینا اینجا چیکار میکنن آقای احمدی و خانواده اش زهرا شروع کرد به احوالپرسی کردن
فاطمه با دیدنم ،اومد سمتم و بغلم کردم ،همه با تعجب نگاهمون میکردن از همه جالب تر قیافه احمدی دیدنی بود...
فاطمه:
وااای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما
- خوبی؟
خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر آقای احمدی...
- سلام حاج خانم خوبین ؟
سلام عزیزم ،خیلی ممنون...
(حاج آقا احمدی رو قبلن تو حجره بابا دیده بودمش ولی نمیدونستم که ... ای خداااا)
- شکر
بعد احوالپرسی با بابای آقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم
روی تختم مثل دیونه ها نشسته بودم
در اتاق باز شد
زهرا اومد داخل
زهرا: بهار لباست و هنوز عوض نکردی؟
- هااا،،، الان میام
لباسمو عوض کردم ، یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین
اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ،رفتم داخل آشپز خونه
روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
مامان اومد داخل آشپز خونه
مامان: بهار نگفتم زود تر بیا...
زهرا: ببخشید مامان جون، من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران
مامان: خیلی خوب، اشکال نداره ، وسیله ها رو آماده کنین ،یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده
زهرا : چشم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت27
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود
بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه
استرس عجیبی داشتم، اگه مادر آقای احمدی حرفی بزنه چی؟
واااییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم
همین لحظه فاطمه اومد داخل آشپز خونه
فاطمه: متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامان گفته خیالت راحت حرفی نمیزنه...
- خیلی ممنونم
فاطمه: ولی به داداش نمیگم که تا آخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه....
(خندم گرفت)
زهرا هم اومد داخل آشپز خونه
زهرا: شما همدیگه رو میشناسین؟
فاطمه: اره ،تو موسسه با بهار جون آشنا شدم ،ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابا باشه زهرا: عع چه خوب،داداشتونم تو موسسه درس میدن ؟
فاطمه: اره
زهرا: میگم ایشونم غذاشونو نخوردن
بعد از شستن ظرفا ،منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پذیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید
که مادر آقای احمدی اومد جلو و بغلم کردو زیر گوشم گفت: خوشحال شدم که دوباره دیدمت دخترم...
- منم همین طور....
احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ،سرش و انداخت زمین و رفت توی اتاقم ،فقط به امروز فکر کردم ،نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر بار دیدنش قلبم به شمارش میافته اما افسوس که همه چی یه طرفه است نمیشه کسی رو به زور عاشق کرد...
.•°``°•.¸.•°``°•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸