#نبات
دو سه ساعتی از عقدمون می گذشت...
هی فکر میکردم حالا که بهم محرم شدیم، اگه به من دست بزنه، چی میشه...؟!
تو همین فکرها بودم که اذان مغرب شد...
پسری که حالا تازه دو ساعت بود همسرم شده بود، وایستاد نماز بخونه،
منم به تقلید از کسانیکه میشناختم، سریع رفتم پشتش وایستادم و اولین نماز جماعت دونفره رو به همسرم اقتدا کردم...
نماز که تمام شد، انگاری فکرمو خونده بود...
برگشت و دستهاشو دراز کرد سمت من و گفت:
«قبول باشه»! 😲😬☺️
🌺 @shakhehnabat
#نبات
مادر بزرگم خیلی خرافاتی بود...
اونقدر تو گوشم خوند که آخرش قبول کردم.
می گفت هر کی زودتر این کار رو بکنه، طرف مقابل کاملا مطیعش میشه..!
باید بلافاصله بعد از اینکه بله رو گفتم، پامو میذاشتم رو پای داماد😳😳
به برادرزادهم هم سپردم که یه جوری با چش و ابرو اشاره کنه که یادم نره..
بله رو گفتم.
اما تا اومدم بخودم بجنبم، شادوماد پاشو گذاشت رو پام! ☹️🙁
خیلی لجم گرفت...
دو سه ماهی طول کشید تا فهمیدم که شوهرم اتفاقا واسه حرف من ارزش قائله و اون جریان هیچ اثری تو زندگیمون نداشت...
تازه بخاطر اون روز کلی ازم عذرخواهی کرد.
گفت که اونم فقط واسه دلخوشی عمه خانوم این کارو کرده و نه بیشتر! 😁😁
🌺 @shakhehnabat
#نبات
چندوقتی بود دیپلم گرفته بودم و بیکار بودم...
رفتم کلاس خیاطی...
اون روز مجیدآقا دوست داداشم، اومده بود خونه ما کامپیوترمونو درست کنه.
همین جور مشغول خیاطی بودم که یهویی داد مجیدآقا بلند شد!
بنده خدا سوزن رفته بود تو پاش!😳
کار همیشگیم بود... همیشه سوزنهام تو خونه پخش بود.
بردنش بیمارستان و سوزن رو درآوردن.
چندوقت بعدش اومد خواستگاریم...
غیر از دسته گل، یه هدیه هم برام آورد؛
جاسوزنی!!😊😊
🌺 @shakhehnabat
#نبات
پاهام میلرزید...
دلم تاپ تاپ میکرد...
نفسم بند اومده بود...😰
سینی چایی رو دستم سنگینی میکرد...
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو پذیرایی...
تو ذهنم دنبال یه آیهای، دعایی، چیزی میگشتم تا آرومم کنه...
دیگه داشتم میرسیدم جلوی داماد...😱
یهویی ناخودآگاه زیرلبم این آیه رو خوندم:
«و کلبهم باسط ذراعیه...» [و سگ آنها با دستهای کشیده جلو آنها... ]😳
دوماد گفت: «خیلی ممنون! متشکرم» .
هول کردم و گفتم: «وسلامعلیکم»!😬
همه یهویی پقی زدن زیر خنده... 😂
🌺 @shakhehnabat
#نبات
روسریم نو بود...
مادرم واسه مجلس خواستگاری خریده بودش.
اما وقتی زیر گلو گرهش میزدم، گوشههاش سیخ میشد.
هرکاری هم که کردم، درست نمیشد.
خواهرم دونهدونه میوهها رو با دقت برق مینداخت و میگفت:🍒🍐
مواظب باشیها... محجوب باش... الکی نخند... سرتو بلند نکنی... به پسره نیگا نکنی... قدمات کوچیک باشه... ظرف میوه رو زیاد بالا نگیری... آبرومون رو نبری دختر!😐
ظرف میوه رو داد دستم گفت برو بیرون...
اما من چشمم همینجور به گوشه روسری بود که...
یهویی پام گیر کرد به ریشه فرش و پهن شدم وسط اتاق...😱😨
میوهها هرکدومش یه طرف...
از خجالت روم نمیشد بلند بشم...😰
مامانم همینطور که داشت بلندم میکرد، با هر کلمهای که میگفت، یه نیشگون میگرفت و زورکی میخندید...😬
مهمونا هم خم شده بودن و داشتن میوههارو از زیر پاهاشون جمع میکردن...😥
از خجالت پناه بردم به آشپزخونه...
اما گوشه روسریم هنوز همونطور سیخ مونده بود و بهم دهنکجی میکرد!😝😝
😂😉
#کانال_شاخه_نبات
🌺 @shakhehnabat
#نبات
با چند نفر از بچههای دانشکده، نشریه زده بودیم.
چند وقتی بود که وقتی منو میدید، این پا و اونپا میکرد، چیزای بی ربطی سر هم میکرد و سرخ و سفید میشد... بعدش هم میرفت!
بچهها میگفتن، میخواد ازت #خواستگاری کنه ولی نمیتونه!😊
اولش اصلا از این حرکت خوشم نیومد...
اما بعدش که به عمق ماجرا فکر کردم، به کم شدن آمار مردهای آماده ازدواج و دخترهای مأیوس از ازدواج، کمکم احساس کردم مرد آرزوهام داره پیدا میشه!🙄
دفعه بعد که اومد بهش گفتم:
«موافقین که یه ویژه نامهی برای ازدواج دربیاریم؟»...
بنده خدا انگار که تو مترو صندلی خالی بهش تعارف شده باشه(😂) ، درجا گفت:
«بله بله!... اصلا معضل اصلی ازدواج ما، دانشجوئیه!!» 😉😂
#کانال_شاخه_نبات
🌺 @shakhehnabat
#نبات
تو اتاقمون کسی نبود که من یه بلایی سرش نیاورده باشم؛
از خیس کردن با پارچ آب نمک گرفته تا جشن پتو... ☺️
واسه همین همه منتظر #تلافی بودن...
شب #حنابندون چون خانومم تهرانی بود و هیچکی از فامیلام نیومده بود، به رفیقام گفتن که بیان تا خیلی هم غریب نباشم.
اونا هم از خداخواسته همشون سریع اومدن و سریع هم بساط حنا رو ردیف کردن... 😐
شروع کردن موهای سر و دست و پام رو حنا زدن! 😊
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که احساس #سوزش کردم... 😣
وقتی دیدم که دارن میخندن، شک کردم...
سریع رفتم حناها رو شستم...
اما دیگه خیلی دیر شده بود...
نامردا تو ظرف حنا، دو سه تا بسته «#داروی_نظافت!» ریخته بودن... 😫😫😉
#کانال_شاخه_نبات
🌺 @shakhehnabat
#نبات
یکی از دوستام با یه دختر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه،
تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که ۵ ساله #دفتر_خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه،😎
دختره همم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!!
از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات #تقلبی واسش!
من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم،
۱۰ جور خودکار واسش عوض کردم،
پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش…،
چایی ریختم روش و گل گذاشتم لای برگه ها و…
اونم تا میتونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ دختری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و …
بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن طرف، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد…
دختره در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت:
منو چی فرض کردی؟
این سالنامه که مال امسـاله!! 😱
تو ۵ ساله داری تو این خاطره می نویسی؟
و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است. 😬
#کانال_شاخه_نبات
🌺 @shakhehnabat
#نبات
دو سه ساعتی از عقدمون می گذشت...
هی فکر میکردم حالا که بهم محرم شدیم، اگه به من دست بزنه، چی میشه...؟!
تو همین فکرها بودم که اذان مغرب شد...
پسری که حالا تازه دو ساعت بود همسرم شده بود، وایستاد نماز بخونه،
منم به تقلید از کسانیکه میشناختم، سریع رفتم پشتش وایستادم و اولین نماز جماعت دونفره رو به همسرم اقتدا کردم...
نماز که تموم شد، انگاری فکرمو خونده بود...
برگشت و دستهاشو دراز کرد سمت من و گفت:
«قبول باشه»! 😲😬☺️
#کانال_شاخه_نبات 👇
💝 @shakhehnabat