نزدیک هفته دفاع مقدس بود و قرار بود من و سعید، #گروه_ویژه را در پایگاه، آموزش نظامی بدهیم .
یک روز صبح سعید آمد جلوی اتاق پایگاه و منو صدا کرد. گفت بیاین کمک کنید تا تجهیزات رو از ماشین که جلوی درب کانون است ، به اتاق منتقل کنیم؛ یک پیکان مملو از تجهیزات و سلاح جنگی که از سرکارش (لشگر 27 حضرت رسول ص ) آورده بود .
یکی دوبار رفتم و برگشتم و تعدادی سلاح و انواع مین و غیره رو بردم توی اتاق. در همین حین که داشتم تجهیزات را به بچه ها می دادم که جابجا کنند، ناگهان صدای انفجار خفیفی مثل صدای کوبیدن درب ماشین آمد ، فکر کردم شاید سعید در ماشین را محکم با پایش بسته ...
وقتی برگشتم جلوی درب کانون، با کمال ناباوری دیدم دست سعید غرق خون است و کف دستش تقریبا دو قسمت شده و رگ و ریشه ی آن آویزان است
فریاد کشیدم؛ سعید... سعید ... چی شد؟!! سعید که داشت درد زیادی را تحمل میکرد به من گفت :
مجتبی بگرد دنبال گلوله خمپاره !!! ...
یکی دوتا از بچه ها سعید را با سرعت به بیمارستان بقیة الله منتقل کردند و ما با کمال ناباوری دیدیم یک قبضه خمپاره شصت و تعدادی از تجهیزات روی زمین ریخته و تا حدودی متوجه جریان شدیم، لذا با دوستان، کلی دنبال گلوله خمپاره گشتیم تا رد آن را پیدا کنیم.
بعداً از سعید پرسیدم ؛ چه اتفاقی افتاد اون لحظه ؟
گفت: « تقریباً تمام تجهیزات را به داخل پایگاه منتقل کرده بودیم، فقط دو سه مورد مانده بود، دستم پر بود ، قبضه را از ماشین درآوردم و به صورت ایستاده ته قبضه را روی زمین و بین پاهایم نگه داشتم.
از قبل توی قبضه، دستمال گذاشته بودم که اگر کسی به طور اتفاقی گلوله را داخلش قرار داد، شلیک نکند ، ولی یک بنده خدایی، دستمال را بدون اطلاع من برداشته بود.
من هم بی خبر، گلوله را به داخل قبضه انداختم (تا راحت تر منتقل کنم) و بلافاصله که آمدم قبضه را بگیرم، زد توی دستم ، شانس آوردم سرم در مسیر گلوله نبود و گرنه متلاشی می شد .»
در بیمارستان دستش را به سختی با سیم مخصوص پزشکی جمع کردند . بعد از آن هم دیگر کف دست چپ و انگشت وسطش حالت خمیده ی رو به داخل داشت و صاف نمی شد.
راوی ؛ آقای مجتبی #عزتی
( البته آقای ضیغمی هم روایتی نزدیک به همین را داشتند.)
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید دوره راپل را برای #گروه_ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک.
یکی از آموزش ها سرسره مرگ بود؛ یک سیم بکسل که یک سر آن را به قله کوه و طرف دیگرش را به انتهای دره به صورت شیب حدودا 25 الی 30 درجه بسته بودند و به دلیل فاصله زیاد قله تا دره، ته سیم بکسل دیده نمی شد.
یک مستطیل برزنتی به نام بالشتک به طول 60 الی 70 سانت بود که دو سر آن بندی برای گره زدن داشت و این وسیله رو باید به سینه به صورت اریب می بستیم. سپس روی سیم بکسل به صورت خاصی دراز میکشیدیم و با پاها و دستها، تعادل خودمون رو حفظ میکردیم.
برای اینکه خدای نکرده نفر از ارتفاع 100_ 150 متری سقوط نکنه، یک طناب دو متری به کمرش بسته می شد و طرف دیگه طناب با کارابین به سیم بکسل در پشت سر نفر قلاب می شد که در صورت سقوط، نفر بتونه از طناب آویزان بشه.
نفر اول؛ آقای مهدی جوزی که مربی تکواندو و ورزشکار بود و بدن قویای داشت، استارت کار را زد و خوابید روی سیم بکسل. بعد از چند ثانیه ( حدود 10 ثانیه ) به انتهای کار رسید و با بیسیم اعلام سلامت کرد.
نفر دوم هم بنده بودم که با هر بدبختی بود کار رو انجام دادم و اون بالا از ترس دو کیلو لاغر شدم.
بچه ها تعریف کردند؛ نفر سوم؛ محمد زارعین روی طناب خوابید و داشت خودش رو معرفی و اعلام آمادگی برای انجام کار می کرد که یک هو سعید زد پشت کمرش و گفت؛ یا علی ... برو ...
این بنده خدا که هنوز کاملاً آماده نشده بود، تعادلش بهم خورد و از همون اول، آویزانِ سیم بکسل شد. البته دستکش دستش بود ولی تا بچه ها بیان بگیرنش راه افتاده بود.
از اون اول تا آخر مسیر داد میزد؛ سوختم سوختم ... صدای هواپیمای درحال سقوط می داد و از پشت دستکشش دود بیرون می اومد😂
برای این مواقع یک نفر توی دره و وسط مسیر با دوتا طناب 100 متری که به هم بسته و با کارابین به سیم بکسل وصل شده بود، قرار گرفته بود که اگر احیاناً کسی مثل این بنده خدا تعادلش به هم خورد، بتونه بگیردش و نذاره با تخته سنگ انتهای کارگاه برخورد کنه.
چشمتون روز بد نبینه؛ محمد با تمام سرعت به طرف انتهای کارگاه میرفت و داد میزد؛ سوختم... سوختم... ماهم از پایین و بچه ها از بالای ارتفاع به نفری که ترمز اضطراری دستش بود می گفتیم بگیرش ... بگیرش ...
محمد به طناب ترمز رسید و به دلیل سرعت بالا و وزنش، جعفر اجلالی رو که طناب دستش بود، عین یک تکه پارچه رو هوا بلندش کرد و چندین متر آن طرف تر به زمین کوبید!! محمد هم مثل یک گونی سیبزمینی به انتهای کارگاه برخورد کرد!!!
بالایی ها همه درحال دویدن به طرف پایین و ما هم در انتهای کارگاه بهت زده شاهد برخورد محمد به تخته سنگ بودیم!! انگار همه چیز را روی دور کند گذاشته بودن!!
بعد از اینکه محمد به پشت برگشت، داد زد؛ سوختممممم ... و ما همه زدیم زیر خنده و رو زمین ولو شدیم🤣
بعد از گذراندن چندین آموزش دیگه مثل عبور از کابل سه سیم و دو سیم، شخصی به نام ابوذر که مسئول آموزش لشکر ده مخصوص سیدالشهدا (ع) بود اومد رو ارتفاع کناری ما و شروع کرد به خوش و بش با سعید و بچه ها
این بنده خدا چون عصر اومده بود نمی دونست چه داستانهایی اتفاق افتاده، پرسید؛ سعید! بچه ها کارگاه کوچیکه رو رفتن که میخوان این کارگاه بزرگه رو برن؟؟!!!
کارگاه کوچکه!؟!؟ همه با تعجب به هم نگاه کردیم 😳😳 و سعید با کمال خونسردی، همانطور که سرش پایین بود و با طنابها ور میرفت، گفت؛ نه بابا! با همین کارگاه بزرگه آموزش دادم.
ابوذر از نگرانی و ترس و تعجب زیاد پاهاش سست شد و رو پاهاش کنار سعید نشست. گفت: تو اینا رو با کارگاه بزرگه آموزش دادی؟؟!! نگفتی بچه های مردم بیوفتن تکه بزرگه گوششون میشه؟؟!! نگفتی اتفاقی بیوفته ...
ماها خشکمون زده بود😳 و تازه بعد از گذراندن تمام مراحل آموزش و چندین بار از صبح تا عصر با مرگ دسته و پنجه نرم کردن، فهمیدیم که ما کار رو از آخر به اول آموزش دیدیم و از مرحله سخت به آسون رسیده بودیم! سعید هم عین خیالش نبود و واقعاً اونجا فهمیدیم که خدا با ماست!!😅
راوی؛ آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
جلسه #گروه_ویژه ناحیه رأس ساعت ۸/۳۰ دقیقه شروع میشود. مکان در پایگاه انصارالحسین(ع)
شروع کار و شرایط شرکت در گروه ویژه؛
۱. متعهد بودن و اینکه با اعتقاد و با دیدی باز دست به این کار بزنیم
۲. توان جسمی سالمی(داشتن)
۳. داشتن پرونده در هر پایگاهی
۴. حضور برادران در هر موقعی که صلاحدید فرماندهی بود
۵. حفظ اسرار
۶. نظم و رعایت شئونات اسلامی در کار و جدی بودن
برنامه ها؛
۱. انجام کارهای راپلیست
۲. کلاسهای جنگ شهری
۳. کلاسهای رزمی و تخصصی
۴. کلاسهای آموزش انواع سلاحهای سبک و سنگین
۵. نقشه خوانی
۶. مانور عملیات شهری
۷. غواصی
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi