⚘هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
شهدا !
ما شما را شب جمعه یاد کردیم ، ما را کربلا یاد کنید😭
هدایت شده از شبهای با شهدا
قرار بود کربلا دعای عرفه بخوانم. تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گوشی را جواب دادم. حاج قاسم پشت خط بود.
بعد از کلی تعارف و عذرخواهی گفت: «می شه بیای برامون روضه بخونی؟» مدام می گفت: «البته اگر خسته نمی شی، اگر اذیت نمی شی، اگر...»
درست است که نظامی نیستم ولی خب من هم حاجی را فرمانده خودم می دانستم. کافی بود دستور بدهد. فوری گفتم: «نفرمایید حاجی جان، برای ما توفیقه کنار شما روضه بخونیم.» آمدند دنبالم. رفتیم روی پشت بام حرم سیدالشهدا علیه السلام ، درست کنار گنبد.
حاج قاسم نشسته بود و ابومهدی داشت زیارت عاشورا می خواند. بعد هم من روضه خواندم. به قدر تمام دو ساعت و نیم دعا و روضه، حاجی شانه هایش می لرزید ؛ ثانیه به ثانیه
راوی: حاج محمدرضا طاهری
___________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
#پدر که باشی و مهربان، شاید نتوانی از علاقه ات به فرزندت و از خاطراتش ، آنچنان که باید، صحبت کنی ولی ما می دانیم که شما حق حیات به گردنش داری
شمایی که از نوجوانی، یتیم شدی و بار زندگی را بر دوشت احساس کردی . به هر کاری روی آوردی تا لقمه نانی حلال ، بر سر سفره خانواده ات بگذاری ...
سرگذشت سعید از زبان شما همان داستان رزق حلالی ست که برای آن، چه دوندگی ها که نکردی و چه عرق ها که صبح تا شب نریختی، آنقدر که فرصت نکردی قد کشیدن پسرت را ببینی ...
از کارگری و کارمندی و مسافرکشی گرفته تا زیر بار منت صاحب کار رفتن برای دریافت مزدی که با آن سالها کرایه خانه بدهی و مراقبت بر اینکه در اداره و هر جایی، حتی کمترین دروغی نگویی و نانت را آلوده به شبهه وحرام نکنی ...
گاهی که پای خاطرات شما می نشینیم ، اشکمان سرازیر می شود از این همه سختی ای که کشیده اید
سختی هایی که دستانت را زمخت و چهره ات را چروک انداخته ، همین دعایی که صبح به صبح می کردی و عازم محل کار می شدی که خدایا به امید تو / نه به امید خلق این روزگار / به امید تو ای پروردگار
همین ها هزاران خاطره از پشت صحنه ی خاطرات شهید است ... و خاطرات سعید...
سالهاست پدران و مادران شهدا اینچنین بر سر مزار فرزند خود می نشینند و چشم از این قاب و از این سنگ بر نمی دارند ...سالهاست امیدشان شده همین ریسمانی که به آسمان متصل گشته ...
سلامتی شان #صلوات
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
غزه شده کرببلا
مهدی بیا مهدی بیا
😭😭😭😭😭
سلام بر تو ای شلمچه ...
امروز برخی خاطرات سعید از ذهن مان عبور کرد ولی هیچ کدام را به اندازه این دستنوشته اش👆 مناسب تر برای امروز نیافتیم ؛ امروز که غزه غرق در خون و آتش است
شاید بتوان گفت هیچ کجا مثل شلمچه با خون آبیاری نشد و چنان آتش سنگینی که در شب عملیات کربلای ۵ توسط نیروهای بعثی بر سر رزمنده ها ریخته شد ، در جنگ بی سابقه بود
ولی روزی رسید که همین شلمچه، قدمگاه
زائران کربلا و اربعین سیدالشهدا علیه السلام شد ...
ای سرزمین فلسطین! و ای غزه مظلوم !
تو نیز منتظر اصحاب آخرالزمانی امام عشق باش ... به زودی تو نیز قدمگاه عاشقان و زائران کربلا خواهی بود که از حرم اباعبدالله الحسین ( علیه السلام) ، راهی قدس خواهند شد و در مسجد الاقصی نماز عشق را اقامه خواهند کرد 😭
#یادداشت
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی ست که آرزوی نابودی اسرائیل را داشت
🌷تولدت مبارک سردار
آرزویت دارد محقق می شود
https://eitaa.com/shabhayebashohada
یک روز ترک موتورش نشسته بودم و رفتیم به سمت خط راه آهن تهران-اهواز و با همون موتور تریل رفت روی خاکی کنار ریل و سرازیر شدیم به آن سمتش . آن زمان مسیر راهآهن، مثل الان حفاظ و نرده نداشت ...◀️◀️
@shalamchekojaboodi
یک روز ترک موتورش نشسته بودم و رفتیم به سمت خط راه آهن تهران_اهواز و با همون موتور تریل رفت روی خاکی کنار ریل و سرازیر شدیم به آن سمتش . آن زمان مسیر راهآهن، مثل الان حفاظ و نرده نداشت .
رفت توی محلههای ضعیفِ پشت خط و نزدیک یک خانه، موتور را خاموش کرد. بهم گفت همینجا بمان تا من بیایم.
رفت دم در یکی از این خانهها که معمولا چند تا خانواده پرجمعیت، هر کدام در یک اتاق زندگی می کردند و خیلی از امکاناتش مثل حمام و دستشویی مشترک بود.
یک آقایی را صدا زد و دیدم آن بنده خدا با چند تا بچه ی ریز و درشت که دور و برش بودند و یک بچه در بغل آمد و با سعید خیلی گرم و راحت شروع به صحبت کرد.
همه ی آن بچهها انگار سعید را میشناختند؛ به همدیگر می گفتند عمو اومده؛ عمو سعید ... و کلی خوشحال شده بودند از دیدن سعید
من که اولین بارم بود با او به این جا آمده بودم، فهمیدم این کار همیشگی اش است و این بار توفیق شد من هم این درس را ازش یاد بگیرم
بعد از این دیدار، سوار موتور شدیم و برگشتیم. توی راه بهم گفت می دونی این کیه؟ اون پسر بچهای که مچ پاش مشکل داشت را دیدی؟! پدرش می خواهد عملش کند ولی پول ندارد.
از من درخواست پول کرده و فکر می کند من وضعم خوب است. نمی داند که من هم چیزی ندارم و باید بروم به این و آن رو بزنم تا پولی جمع کنم، بدهم که برود بیمارستان پای بچهاش را عمل کند
سعید هیچ وقت اهل ریاکاری نبود. خیلی واقعی بود و فیلم برای کسی بازی نمیکرد.
میدانم قطعا افراد دیگری مثل آنها را داشت که بهشان کمک میکرد و گره از مشکلات شان باز میکرد. ولی اهل قیل و قال کردن نبود.
راوی ؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
حقیقتش نمی شود منکر شد که هر کسی یکبار پشت موتور سعید نشسته باشد ، یک خاطره هم که شده با موضوع موتورسواری اش دارد
و اکثر کسانی که باهاشون مصاحبه کردیم، یکبار ترک موتورش ، به خدا و اهلبیت نزدیک تر شدند و از ته دل خدا را صدا کرده و ذکر گفته اند ... یعنی سعید طوری موتورسواری می کرد که مرگ را جلوی چشمشان دیده تا توحیدشان بیشتر شود 😁
هر از چند گاهی یکی از این خاطرات را با موضوع موتور سواری اینجا می گذاریم. اگر چه موتور ، عضو تفکیک ناپذیر وجود سعید و خاطراتش هست.
آنقدر که بعید نیست آن دنیا هم یک موتور زیر پایش باشد ... و جالب است که میان آن همه عکسی که دارد، همین عکس با موتور هم اتفاقا توی تابلوی مزارش قرار گرفته 👇
#یادداشت
🏍🏍🛵🛵
از بچه هایم شنیده بودم که خیلی تند موتور سواری می کند ولی باورم نمیشد، چون هر وقت من را سوار می کرد آرام می رفت .
پدر خانمش که به رحمت خدا رفت ، برای مراسمشان به کرج رفته بودیم ، موقع برگشت، سعید اصرار داشت که من مامان را با موتور می برم.
مجید فکرش را نمی کرد که من ترک سعید بنشینم، می گفت مامان زهره ترک می شی. بیا با ماشین برویم، ولی به اصرار سعید ، من و مجید سوار موتورش شدیم
آن موقع موتور هزار داشت، همین که ترک موتورش نشستم گفت مامان آیة الکرسی را بخوان. کمی که گذشت به نیمه های آیة الکرسی رسیدم ، دیدم انگار روی زمین نیستیم و داریم پرواز می کنیم.
هول کردم و گفتم سعید جان ...سعید جان... نگهدار ... نگهدار من می خواهم پیاده شوم.. ایستاد و گفت؛ ترسیدی ؟ مگر آیة الکرسی نخواندی؟
گفتم نصفه نیمه خواندم . میخواهی آیة الکرسی بخوانم که اینطور رانندگی کنی؟! ... اصلا ما پیاده می شویم.
گفت باشه یواش می روم . دیگر آرام تا خانه آمد . آنجا برای اولین بار فهمیدم که موتورسواری اش افتضاح است.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi