شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بریم برای قسمت ششم؟
ببخشید آخرش باید اصلاح بشه برای همین فعلا پاکش میکنم اصلاح شد میفرستم
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بریم برای قسمت ششم؟
#رمان
#قسمت_ششم
گوشی به دست روی صندلی نشستم. اخبار را بالا و پایین میکردم که سجاد پیام داد: «سلام کاکوو میای بریم حرم؟»
داشتم مینوشتم: «تو بگی و من نیام؟» که یاد قول و قرارم با شاهچراغ افتادم.
نوشتم: «نه، بریم مزار شهدا؟»
قبول کرد، ساعت قرار را هماهنگ کردیم.
زودتر راه افتادم. دلم گرفته بود. حوصله در خانه ماندن نداشتم. فردا اربعین بود و من جامانده بودم. حوصله اتوبوس و شلوغیاش را هم نداشتم. سوار تاکسی شدم به سمت مزار شهدا. راننده با ابروهای پرپشت و گره کرده بداخلاق و بیحوصلهتر از من، بنظر میرسید.
متوجه نگاه من شد. با دست سبیلش را تاب داد و شروع کرد به درد دل: «میبینی چیطو شد کاکوو؟ همه چی رو که گرون کِردن! هی فشار، هی فشار، از ای طرفم دخترو رو زدن ناقص کِردن.»
دستش را روی بوق گذاشت تا از پژویی که راه را بند آورده بود جلو بزند: «رانندگی بلد نیستن!» رو به من کرد و ادامه داد: «چی چی میگفتم؟ ها خلاصه که واس خاطر یه روسری دخترو رو زدن انداختن رو تخت بیمارستان! دیدی چیطو میزدنش؟»
سر تکان دادم: «نه والا ندیدم!»
محکم زد پشت دستش: «اما من دیدم کاکوو، فیلمشو دیدم! دخترو بیچاره هی نمیره اینا هی به زور میبرنش.»
جلوتر زن جوان محجبهای دست تکان داد. راننده سبیل کلفت، زد روی ترمز. زن جوان صندلی پشت نشست. دوباره راه افتادیم. راننده رو به زن کرد: «ببخشید آبجی، بیادبی نباشه، شما تاج سر ما! اما او که روسری سرش نمیکنه که دشمن ما نیست ها! خو دلش نمیخواد زوری که نیست.»
چهره زن را که پشت سرم نشسته بود نمیدیدم صدایش را میشنیدم: «برادر من هرجایی یه قانونی داره...»
راننده وسط حرف زن جوان صدایش را بالا برد: «ای قانونو رو کی درآورده؟ خدا تو قرآن گفته لا اکراه فی الدین!»
زن جوان جواب داد: «همون قرآن که گفته لا اکراه فی الدین گفته حالا که ایمان آوردی باید به اوامر الهی هم عمل کنی.»
چند لحظه ساکت ماند. راننده جوابی نداد. زن ادامه داد: «اطیعوالله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم.»
کرایه را به راننده داد و گفت: «ببینید نمیتونیم یه آیه رو بگیم و بقیه رو بذاریم کنار اونم بخاطر اینکه به نفعمون نیست، سختمونه، خسته شدیم از گرونی!»
راننده رفت توی فکر، من هم داشتم به حرفهای زن جوان فکر میکردم که رسیدیم مزار شهدا.
نشر ممنوع ⛔️
درحال ویرایش و تکمیل ❌
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_ششم گوشی به دست روی صندلی نشستم. اخبار را بالا و پایین میکردم که سجاد پیام داد: «سلام
لطفا دوباره بخونید
نقد و نظری داشتید حتما بفرمایید خوشحال میشم🙏🌸
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_ششم گوشی به دست روی صندلی نشستم. اخبار را بالا و پایین میکردم که سجاد پیام داد: «سلام
سلام و نور
خب بازخوردهایی داشتم که لازمه یسری تغییرات باز لحاظ بشه
شماهم اگر نظری داشتید حتما بگید خیلی ممنون
تولستوی جنگ و صلح رو ۷_۸بار بازنویسی کرده😨 کتاب ۳۰۰۰صفحهای رو!
خب دیگه از من انتظاری نیست إن شاءالله آخرش باز اگر لازم بود بازنویسی و اصلاحاتی انجام میشه
البته همین الان هم باز همزمان دارم بازنویسی و اصلاح میکنم
نادر ابراهیمی میگه من متن اولیه رو تو نشست یا هرجایی که پیش میومد مینوشتم بعد بازنویسی بود که بیش از بیست بار انجام میدادم! بازنویسی براش سختتر از نوشتن اولیه بوده
واقعا هم همینطوره بازنویسی سختتره
اولش مینویسی و قالب داستان رو درمیاری و بعدش این بازنویسیه که زمان زیادی نیاز داره و حتی لازمه مدتها متن اولیه داستان رو کنار بذاریم
خلاصه که نقدها رو بگید آخر کار همه رو بازنویسی و ویرایش میکنم إن شاءالله
سامرست موآم تو کتاب حاصل عمرش که تجربیات یک عمر نویسندگیش رو داخل این کتاب آورده، میگه: هنرمندان معمولا هنگام کار روی آثار بزرگشان دچار بیاشتهایی، سردرد، حالت تهوع، سرماخوردگی، افسردگی و عوارضی مانند این میشوند.🤭
حاجمهدی_رسولی_غیر_از_تو_هر_چی_دلدادگی_بود_.mp3
7.05M
🎤حاج مهدی رسولی
🎧غیر از تو هر چی دلدادگی بود ...
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#رمان #قسمت_ششم گوشی به دست روی صندلی نشستم. اخبار را بالا و پایین میکردم که سجاد پیام داد: «سلام
#رمان
#قسمت_هفتم
از ماشین پیاده شدم و به طرف مزار شهدای گمنام به راه افتادم. کمی جلوتر چند نوجوان قد و نیم قد، که تازه پشت لبشان سبز شده بود ایستاده و نشسته با صدای بلند با هم گپ میزدند. هنوز بین مزارها قدم میزدم که شنیدم: «عمو امیر... عمو امیر...»
پشت سرم را نگاه کردم، سجاد بود به همراه پسرش. تا ایستادم احسان دوید و خودش را توی بغلم انداخت: «چطوری عمو جون؟ خوبی؟»
سجاد هم دیگر به ما رسیده بود. سلام و احوالپرسی کردیم. احسان را روی زمین گذاشتم. جلوتر میدوید و برای خودش چیزهایی میخواند. گفتم: «میبینم که بچهداری میکنی.»
با لذت به بازی احسان نگاه میکرد. جواب داد: «دیگه ماه آخره زهرو خیلی اذیت میشه گفتم این وروجکو رو بیارم او بنده خدا یکم استراحت کنه.»
سری به تاسف تکان داد: «خجالت بکش کاکوو من بچه دومم داره دنیا میاد تو هنو عزبی»
راست میگفت. سجاد یکسال از من کوچکتر بود. یک پسر چهار ساله و یکی هم توی راه داشت. گفتم: «همه که مثل آقا سجاد زرنگ نیستن.»
به طرف احسان دوید. نشسته بود روی زمین و ریز گریه میکرد.
تندتند صورتش را بوسید و آرامش کرد: «یواش ببه قشنگوم چرا میدوی ها؟» احسان تا آرام شد دوباره دوید. گفتم: «همین الان خورده زمینا باز میدوه.»
سجاد انگار در دنیای دیگری بود بیتوجه گفت: «گاهی فکر میکنم اگه یه روز من نباشم کی اشکای احسانو پاک میکنه؟»
با خنده گفتم: «تو برو من هستم.»
خندید: «دمت گرم.»
زدم روی شانهاش: «چته خو؟»
آه کشید: «هیچی یاد بابام افتادم! همسن احسان بودم که شهید شد.»
پدر سجاد توی عملیات به شهادت رسیده بود.
قدم تند کرد. به طرف احسان دوید و از پشت بغلش کرد: «کجا میری پدرسوخته؟» صدای خنده احسان بلند شد.
نشر ممنوع ⛔️
درحال ویرایش و تکمیل ❌