eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
28 دنبال‌کننده
523 عکس
70 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_پنجم متوجه گذر زمان نبودم خواب از سرم پریده بود کنار پنجره ایستادم و نفس محکمی کشیدم نفسم تنگ
دیگر از نم نم باران خبری نبود. برگ‌های زرد و طلایی رقصان روی زمین می‌افتادند و من را به یاد نگین می‌انداختند نگینی که عاشق پاییز بود و حالا در فصل مورد علاقه‌اش این چنین پرپر می‌شد. لحظه‌ای از خاطرم بیرون نمی‌رفت. به یاد شعر قشنگی از پاییز افتادم که نگین توی دفتر خاطراتم نوشته بود: ...در خزان مه‌آلود خاطرات ساده‌ام به جستجوی بوی نارنج برمی‌آیند. گرچه چشم سنگ‌ها را پلک‌ها فروپوشانده‌اند اما، همه چیز حساس است و در برگ‌های طلایی خدا پنهان است! در پای درختان نارنج دستان عشق رو به آسمان است و فصل نمی‌شناسند. شاعر: سید محمد آتشی باز هم ترافیک و باز هم صدای بوق ماشین‌ها، خسته و کلافه بودم. سنگینی نگاه سورنا گاهی روی صورتم می‌نشست. به بیمارستان که رسیدیم حس غریبی داشتم ترس از شنیدن خبرهای بد پایم را سست می‌کرد. پشت در آی‌سی‌یو زن‌عمو نشسته بود شانه‌هایش می‌لرزید. از پدر و مادر خبری نبود. جلو رفتم زن‌عمو مقابلم ایستاد محکم مرا در آغوش گرفت: _خدا بهتون صبر بده نازنین جان! سرم گیج رفت و دیگر چیزی ندیدم. وقتی چشم باز کردم روی تخت دراز کشیده و توی دستم سِرُم بود. یاد شعری افتادم و آرام زمزمه‌اش کردم: _کسانی که هستند روی زمین همه فانی هستند اندر یقین که رب تو آن ذوالجلال کرام فقط ذات او هست باقی مدام(آیات27 و 26 سوره الرحمن، منظوم محمد شایق) باور از دست دادن نگین سخت بود. سورنا زل زده بود به من: _حالت خوبه نازنین؟ اشک روی گونه‌های سرد و یخ زده‌ام سُر خورد. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بریم برای قسمت ششم؟
گوشی به دست روی صندلی نشستم. اخبار را بالا و پایین می‌کردم که سجاد پیام داد: «سلام کاکوو میای بریم حرم؟» داشتم می‌نوشتم: «تو بگی و من نیام؟» که یاد قول و قرارم با شاهچراغ افتادم. نوشتم: «نه، بریم مزار شهدا؟» قبول کرد، ساعت قرار را هماهنگ کردیم. زودتر راه افتادم. دلم گرفته بود. حوصله در خانه ماندن نداشتم. فردا اربعین بود و من جامانده بودم. حوصله اتوبوس و شلوغی‌اش را هم نداشتم. سوار تاکسی شدم به سمت مزار شهدا. راننده با ابروهای پرپشت و گره کرده بداخلاق و بی‌حوصله‌تر از من، بنظر می‌رسید. متوجه نگاه من شد. با دست سبیلش را تاب داد و شروع کرد به درد دل: «می‌بینی چیطو شد کاکوو؟ همه چی رو که گرون کِردن! هی فشار، هی فشار، از ای طرفم دخترو رو زدن ناقص کِردن.» دستش را روی بوق گذاشت تا از پژویی که راه را بند آورده بود جلو بزند: «رانندگی بلد نیستن!» رو به من کرد و ادامه داد: «چی چی می‌گفتم؟ ها خلاصه که واس خاطر یه روسری دخترو رو زدن انداختن رو تخت بیمارستان! دیدی چیطو می‌زدنش؟» سر تکان دادم: «نه والا ندیدم!» محکم زد پشت دستش: «اما من دیدم کاکوو، فیلمشو دیدم! دخترو بیچاره هی نمی‌ره اینا هی‌ به زور می‌برنش.» جلوتر زن جوان محجبه‌ای دست تکان داد. راننده سبیل کلفت، زد روی ترمز. زن جوان صندلی پشت نشست. دوباره راه افتادیم. راننده رو به زن کرد: «ببخشید آبجی، بی‌ادبی نباشه، شما تاج سر ما! اما او که روسری سرش نمی‌کنه که دشمن ما نیست ها! خو دلش نمی‌خواد زوری که نیست.» چهره زن را که پشت سرم نشسته بود نمی‌دیدم صدایش را می‌شنیدم: «برادر من هرجایی یه قانونی داره...» راننده وسط حرف زن جوان صدایش را بالا برد: «ای قانونو رو کی درآورده؟ خدا تو قرآن گفته لا اکراه فی الدین!» زن جوان جواب داد: «همون قرآن که گفته لا اکراه فی الدین گفته حالا که ایمان آوردی باید به اوامر الهی هم عمل کنی.» چند لحظه ساکت ماند. راننده جوابی نداد. زن ادامه داد: «اطیعوالله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم.» کرایه را به راننده داد و گفت: «ببینید نمی‌تونیم یه آیه رو بگیم و بقیه رو بذاریم کنار اونم بخاطر اینکه به نفعمون نیست، سختمونه، خسته شدیم از گرونی!» راننده رفت توی فکر، من هم داشتم به حرف‌های زن جوان فکر می‌کردم که رسیدیم مزار شهدا. نشر ممنوع ⛔️ درحال ویرایش و تکمیل ❌