eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای شیون مادر از اتاق بیرون دویدم. سر نگین را روی زانو گذاشته بود و صدایش می‌کرد. پدر با دست لرزان شماره اورژانس را گرفت. نگاهم به نگین افتاد. حتی در لباس گشاد و گلدار خواب هم زیبا بود. موهای خرمایی و چشمان عسلی‌ در گردی صورت و پوست سبزه‌اش زیبایی نمکینی به او می‌داد. _اقا توروخدا زودتر خودتون رو برسونید دخترم از دستم رفت. نگاهم به سمت پدر برگشت: _نمی‌دونم یک‌دفعه دیدیم دست روی سینه‌ش گذاشت و افتاد روی زمین، هرچی صداش می‌کنیم جواب نمی‌ده! باران هرلحظه شدیدتر می‌شد. کنار مادر و نگین روی زانو نشستم. هق هق گریه شانه‌هایم را می‌لرزاند. کاری از دستم برنمی‌آمد. خیلی زود اورژانس رسید. از بین حرف‌های پزشک اورژانس کرونری عروق قلبی را شنیدم اما چیزی از آن نمی‌دانستم. نگین را که سوار آمبولانس کردند پدر رو به من کرد: _بمون خونه خبرت می‌کنیم. پدر و مادر همراه آمبولانس راهی شدند و من با چشم گریان بدرقه‌شان کردم. چطور در چنین وضعیتی می‌توانستم در خانه بمانم. صدای رعد و برق همه جا پیچید. نگرانی تمام وجودم را پر کرده بود. خودم را روی مبل رها کردم. دانه‌های اشک صورتم را خیس می‌کرد. گوشی‌ام را برداشتم و جستجو کردم: کرونری عروق قلبی علل و نشانه‌ها، درمان با خواندن مقاله‌ها حالم بدتر شد. شماره پدر را گرفتم صدای گوشی از توی آشپزخانه می‌آمد. او هم مثل مادر گوشی‌اش را جا گذاشته بود. باید خودم را به بیمارستان می‌رساندم. کاش می‌شد من هم با آمبولانس می‌رفتم. دیروقت بود و نمی‌شد تنها توی این هوا از خانه بیرون بروم. برای پیدا کردن راه حلی با خودم درگیر بودم که سورنا پیام داد: _سلام نازنین، تا کی می‌خوای پیام‌های من رو بی‌جواب بگذاری؟ یه چیزی بگو... گناه دارما! کار هر روزه‌اش شده بود این مدت. مدام پیام می‌فرستاد و با اینکه جوابی نمی‌دادم ناامید نمی‌شد. فکر می‌کردم با بی‌جواب گذاشتن پیام‌هایش بالاخره خسته می‌شود. چند روز پیش که ماجرا را برای نگین گفته بودم متوجه علاقه‌ی نگین به سورنا شدم. خودش چیزی به من نگفت اما از حسرتی که در نگاهش بود فهمیدم. با دیدن پیام‌های سورنا خیلی بهم ریخت. قبلا حدس‌هایی زده بودم اما حالا دیگر مطمئن بودم که نگین به سورنا دل‌بسته و سورنا به من! عجب حکایتی شده بود. پیام بعدی سورنا در حالی رسید که فکری به سرم زده بود: نازنین جان! امروز اولین روز پاییزه... پاییز آمده که مرا مبتلا کند... پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_اول با صدای شیون مادر از اتاق بیرون دویدم. سر نگین را روی زانو گذاشته بود و صدایش می‌کرد. پدر
برای اولین بار پیامش را جواب دادم: _سلام پسرعمو! خیلی زود جواب داد: _😍سلام به روی ماهت! با تردید نوشتم: _حال نگین بد شده تماس گرفتیم اورژانس، بابا و مامان بردنش بیمارستان. من دارم از نگرانی می‌میرم باید برم پیششون. اشک‌هایم را پاک کردم تا بتوانم جوابش را ببینم: _ای وای چرا؟ عصبانی شدم الان چه وقت چون و چرا بود؟ _ماشین بابا تعمیرگاهه، دیروقته تنها نمی‌تونم برم! منتظر جواب بودم اما خبری نشد. با خودم گفتم چه خوش خیال بودم که به او گفتم و خودم را سرزنش کردم. نباید جواب پیامش را می‌دادم. بی‌قرار بودم بلند شدم کنار پنجره ایستادم. دستم را زیر باران بردم: _خدایا، خداجونم مواظب نگین باش. صدای گوشی مرا از پنجره جدا کرد. شماره سورنا را که دیدم با تردید جواب دادم: _سلام نازنین، زنگ زدم عمو برنداشت گوشی‌شو، نگین حالش چطوره؟ با گریه جواب دادم: _سلام خبر ندارم بابا گوشی‌شو جا گذاشته، من باید برم بیمارستان خیلی نگرانم. مکثی کرد و بعد گفت: _اماده شو دارم میام دنبالت... چیزی نگفتم و گوشی را قطع کردم. با عجله لباس پوشیدم. چتر برداشتم و توی حیاط زیر باران ایستادم منتظرش. زیاد طول نکشید که برسد. خانه‌ی عمو چند خیابان بیشتر با خانه‌ی ما فاصله نداشت. از ماشین پیاده شد و زیر باران در جلو را برایم باز کرد. وقت لجبازی نبود سوار شدم. در سکوت به طرف بیمارستان راه افتاد. گریه‌ام بند نمی‌آمد. ترافیک زیاد نبود. توی دلم دعا دعا می‌کردم همینطور تا بیمارستان ساکت بماند که شروع کرد: _تا پیامت رو دیدم ذوق کردم که بعد از دوماه و چهار روز بالاخره جوابم رو دادی! آمار دقیق روز و ماهش را هم داشت! چشمم به قطرات باران بود که روی شیشه می‌نشستند. ادامه داد: _نفهمیدی نگین چرا حالش بد شده؟ اصلا چی شد دقیقا؟ با صدای لرزان جواب دادم: _نمی‌دونم دکتر اورژانس گفت کرونری عروق قلبی! چشمانش گرد شد: _مگه نگین بیماری قلبی داشت؟ سر تکان دادم که نه نداشت. ساکت شد. تا خود بیمارستان دیگر حرفی نزد. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_دوم برای اولین بار پیامش را جواب دادم: _سلام پسرعمو! خیلی زود جواب داد: _😍سلام به روی ماهت! ب
باران بند آمده بود که به بیمارستان رسیدیم. اجازه ندادند با ماشین وارد محوطه بیمارستان شویم. ماشین را توی خیابان پارک کردیم. به طرف بیمارستان دویدم سورنا هم به دنبالم پا تند کرد. به دنبال تابلوی اورژانس می‌گشتم که آمبولانسی از راه رسید. دو پرستار مرد و جوان برانکارد را از آمبولانس پایین آوردند. زن جوانی روی تخت خوابیده بود. صورتش پر از خون بود. مرد میانسالی درحالی که توی سرش می‌زد از ماشین پیاده شد و به دنبال پرستارها دوید. تازه چشمم به تابلوی اورژانس خورد. جلوتر رفتم و چشم گرداندم تا پدر یا مادر را ببینم اما خبری نبود. سورنا به طرف اطلاعات رفت: _ببخشید خانوم، یک ساعت پیش با آمبولانس دخترخانومی رو آوردن اینجا خانم جوان با عینکی گرد که نیمه‌ی بالاییِ صورتش را پوشانده بود با آرامش نشسته بود و در دفتری بزرگ چیزهایی می‌نوشت. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد به لیست کنار دستش نگاه کرد: _اسمش؟ _نگین، نگین محمودی خانم منشی عینکش را جابه‌جا کرد: _منتقل شده آی‌سی‌یو طبقه دوم به طرف آسانسور رفتیم. نگهبان جلو آمد. هن و هن کنان گفت: _کجا؟ سورنا جلو رفت: _مریضمون رو آوردن اینجا بردن آی‌سی‌یو کلاهش را مرتب کرد: _نمی‌شه برید بالا این وقت شب همه جا ملاقات ممنوعه چه برسه آی‌سی‌یو بی اختیار اشک‌هایم ریخت: _اقا توروخدا زود برمی‌گردیم فقط حالش رو بپرسیم کمی فکر کرد و با تردید جواب داد: _ بی سرو صدا برید زود هم برگردید پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_سوم باران بند آمده بود که به بیمارستان رسیدیم. اجازه ندادند با ماشین وارد محوطه بیمارستان شو
پدر پشت در آی‌سی‌یو به دیوار تکیه داده بود و مادر روی صندلی آبی نشسته بود. با دیدن ما پدر جلو آمد خودم را رها کردم توی بغلش. هردو گریه می‌کردیم اما گریه‌های پدر بی‌تاب‌ترم می‌کرد: _بابا نگین حالش چطوره؟ شانه‌هایش می‌لرزید سرش را پایین انداخت: _خوب نیست نازنین جان، خوب نیست. کنار مادر نشستم و بوسیدمش اشکش لحظه‌ای خشک نمی‌شد. می‌دانستم نگین را خدا با هزار نذر و نیاز به آن‌ها داده بود. مادر انقدر بی‌تابی کرد که حالش بهم خورد و او هم رفت زیر سِرُم و با زور آرامبخش به خواب رفت. جلوی در اتاق مادر ایستاده بودم و اتفاقات این شب تلخ را مرور می‌کردم که سورنا آمد کنارم: _بهتره تو هم استراحت کنی رنگ و روت پریده! نگاهم را به زمین دوختم: _نمی‌تونم، اگه خدایی نکرده نگین طوریش بشه... حرفم را قطع کرد: _فال بد نزن... خوب میشه نگین... من نگرانتم دلم نمی‌خواست این حرف‌ها را از زبان سورنا بشنوم. رو برگرداندم و به طرف آی‌سی‌یو راه افتادم. پدر روی صندلی نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می‌گفت و دعا می‌کرد. عمو و زن عمو هم از راه رسیدند. عمو پدر را در آغوش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن. زن‌عمو سراغ مادر را گرفت و دوان خودش را به اتاق مادر رساند. عمو دقایقی از ما جدا شد. زن‌عمو هم خیلی زود برگشت رو به من کرد: _شماها برید خونه من اینجا می‌مونم آی‌سی‌یو که همراه نمی‌ذارن منم می‌مونم پیش مهتاب» طاقت دوری نگین را نداشتم. نگاهم به نگاه پدر گره خورد غم دنیا را توی چشمان سیاهش می‌شد دید جواب داد: _نه من که نمی تونم برم من هستم شما برید. زن عمو اما راضی نشد. من، عمو و سورنا به طرف خانه راه افتادیم و پدر و زن عمو کنار مادر و نگین ماندند. توی راه صدای دلداری عمو و صدای شیرین نگین همزمان توی گوشم زنگ می خورد. به خانه عمو که رسیدیم باران هنوز نم نم می بارید.به اتاق زن عمو رفتم تا کمی استراحت کنم. به تنهایی و تنها بودن احتیاج داشتم خصوصا اینکه دلم نمی خواست با سورنا خیلی روبه رو شوم. به یاد نگین اشک می ریختم و برای سلامتی اش دعا می کردم این تنها کاری بود که می توانستم بکنم. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_چهارم پدر پشت در آی‌سی‌یو به دیوار تکیه داده بود و مادر روی صندلی آبی نشسته بود. با دیدن ما
متوجه گذر زمان نبودم خواب از سرم پریده بود کنار پنجره ایستادم و نفس محکمی کشیدم نفسم تنگ بود و بی قرار نگین، چشم به قطرات باران دوخته بودم که صدای اذان بلند شد. بعد از نماز تصمیم گرفتم کمی بخوابم خیلی سریع خوابم برد. اما کاش هرگز نمی‌خوابیدم و آن کابوس را نمی‌دیدم: در خواب نگین را دیدم که دست در دست پدر به سوی باغی می‌دوید. باغ نارنجی که عطرش همه جا را پر کرده بود. شاد بود و می‌خندید اما پدر اشک می‌ریخت. با دیدن چهره خندان نگین شاد و با دیدن چهره گریان پدر غمگین شدم. پدر ایستاد و نگین در مقابلش گفت: _بابا خسته شدی؟ _نه عزیزم ما نمی‌تونیم نازنین و مادرت رو تنها بذاریم نگاه کن ببین مهتاب چطوری گریه می‌کنه و به مادر که کمی دورتر از من ایستاده بود اشاره کرد. چهره نگین درهم رفت: _اما بابا ما باید بریم... باهم... اگه تو دوست نداری نیا ولی من باید برم... باید برم! با انگشتان ظریفش اشک روی گونه‌اش را پاک کرد دست پدر را رها کرد و رفت آن قدر که از نظرم محو شد. هوا داشت روشن می‌شد باران بند آمده بود.به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم هوای توی خانه نفسم را بند می‌آورد. چشمم به برگ‌های زرد پاییزی بود . به نگین فکر می‌کردم. من و نگین عاشق پاییز بودیم عاشق رنگارنگی و باران‌های پاییز! یاد حرف پزشک اورژانس افتادم: کرونر عروق قلبی! دیگر طاقت نداشتم. به طرف اتاق دویدم تا برای رفتن به بیمارستان آماده شوم. سورنا انگار منتظرم بود تا مرا دید به طرفم آمد: _کجا بودی نازنین؟ بیرون سرده سرما نخوری! هیچ وقت توی چشمانش نگاه نکرده بودم سرم را پایین انداختم: _رفتم کمی هوا بخورم منتظر جوابش نماندم به اتاق رفتم جلوی آینه ایستادم. با چشمان پف کرده و قرمز لباس‌هایم را پوشیدم چادرم را روی سر انداختم و از اتاق آمدم بیرون. عمو و سورنا زودتر از من حاضر شده بودند و منتظر من بودند. عمو جلو آمد دستم را گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. صندلی را برایم عقب کشید: _بشین صبحونه بخوریم باهم میریم. ناچار نشستم اما میلی به خوردن نداشتم. به زحمت چند لقمه به دهان گذاشتم. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_پنجم متوجه گذر زمان نبودم خواب از سرم پریده بود کنار پنجره ایستادم و نفس محکمی کشیدم نفسم تنگ
دیگر از نم نم باران خبری نبود. برگ‌های زرد و طلایی رقصان روی زمین می‌افتادند و من را به یاد نگین می‌انداختند نگینی که عاشق پاییز بود و حالا در فصل مورد علاقه‌اش این چنین پرپر می‌شد. لحظه‌ای از خاطرم بیرون نمی‌رفت. به یاد شعر قشنگی از پاییز افتادم که نگین توی دفتر خاطراتم نوشته بود: ...در خزان مه‌آلود خاطرات ساده‌ام به جستجوی بوی نارنج برمی‌آیند. گرچه چشم سنگ‌ها را پلک‌ها فروپوشانده‌اند اما، همه چیز حساس است و در برگ‌های طلایی خدا پنهان است! در پای درختان نارنج دستان عشق رو به آسمان است و فصل نمی‌شناسند. شاعر: سید محمد آتشی باز هم ترافیک و باز هم صدای بوق ماشین‌ها، خسته و کلافه بودم. سنگینی نگاه سورنا گاهی روی صورتم می‌نشست. به بیمارستان که رسیدیم حس غریبی داشتم ترس از شنیدن خبرهای بد پایم را سست می‌کرد. پشت در آی‌سی‌یو زن‌عمو نشسته بود شانه‌هایش می‌لرزید. از پدر و مادر خبری نبود. جلو رفتم زن‌عمو مقابلم ایستاد محکم مرا در آغوش گرفت: _خدا بهتون صبر بده نازنین جان! سرم گیج رفت و دیگر چیزی ندیدم. وقتی چشم باز کردم روی تخت دراز کشیده و توی دستم سِرُم بود. یاد شعری افتادم و آرام زمزمه‌اش کردم: _کسانی که هستند روی زمین همه فانی هستند اندر یقین که رب تو آن ذوالجلال کرام فقط ذات او هست باقی مدام(آیات27 و 26 سوره الرحمن، منظوم محمد شایق) باور از دست دادن نگین سخت بود. سورنا زل زده بود به من: _حالت خوبه نازنین؟ اشک روی گونه‌های سرد و یخ زده‌ام سُر خورد. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_ششم دیگر از نم نم باران خبری نبود. برگ‌های زرد و طلایی رقصان روی زمین می‌افتادند و من را به ی
خواستم از جایم بلند شوم اما سورنا مانع شد: _تو باید استراحت کنی عزیزم به زحمت نشستم: _نه باید برم پیش مامان و بابا با اصرار و التماس از اتاق خارج شدم. عمو تا چشمش به من افتاد پا تند کرد. چشمان سرخش از دل پریشانش خبر می‌داد. هنوز به من نرسیده پرسیدم: _بابا ... عمو جون بابا کجاست؟ سرش را پایین انداخت. با التماس نگاهش کردم: _عمو جون شما رو بخدا بگید بابا کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟ سر تکان داد: _نه نه حالش خوبه فقط... _فقط چی عمو؟ اگه چیزی شده به من بگین اهی کشید سرش را به زحمت بالا گرفت: _دکتر گفت خطر رفع شده... یه سکته خفیف بود. یاد خواب دیشبم افتادم یاد التماس نگین به پدر برای همراهی و نرفتن پدر: _سکته؟ الان کجاست؟ به طرف صندلی رفت و به زحمت نشست: _تو سی سی یو ... فعلا آرامبخش گرفته و خوابیده نگران نباش. یاد مادر افتادم که حتما بی‌تاب‌تر از پدر بود: _مامانم کو؟ _نگران نباش الهه پیششه دیگر طاقت انتظار نداشتم: _کجا؟ منو ببرید پیشش! عمو دستم را گرفت و در سکوت به اتاقی که مادر و زن عمو آن جا بودند رفتیم. مادر با دیدن من بلند گریست: _دیدی؟... دیدی نازنینم؟ دیدی بی‌خواهر شدی؟دیدی نگینم چطور پرپر شد؟ الهی مادرت بمیره نگین... آخه چرا؟... خدا... به طرفش رفتم اشک‌ها بی‌اختیار از چشم‌هایمان می‌ریخت: _مامان جون... قربونت بشم... آروم باش و بعد خواب دیشب را با هق هق برایش تعریف کردم. سر روی سینه‌ی مادر گذاشتم و در آغوش هم در غم این مصیبت اشک ریختیم. کمی که آرام شد سراغ پدر را گرفت: _نازنین جان بابات... حال اون چطوره؟ دستش را بوسیدم: _خوبه قربونت بشم... بهتره دوباره صدای گریه‌اش بلند شد: _چطوری می‌خوایم بریم خونه؟ بدون نگینم خونه سوت و کوره... قربون قدو بالات بشم نگینم... سعی داشت از جایش بلند شود: _می‌خوام برم... می‌خوام برم پیش نگینم... من رو ببر پیشش نازنین جان... زود بود... زود بود بره از پیشمون... تازه می‌خواستم عروسش کنم... مادر مثل شمع می‌سوخت و ما هر کاری می‌کردیم آرام نمیشد. مادر را به زحمت آرامبخش خواباندیم. به سی‌سی‌یو رفتم تا سری به پدر بزنم. پدر خواب بود اما زیر لب نگین را صدا می‌کرد. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_هفتم خواستم از جایم بلند شوم اما سورنا مانع شد: _تو باید استراحت کنی عزیزم به زحمت نشستم: _نه
زمان به سرعت پیش می‌رفت. روز خاکسچاری پدر را روی ویلچر گذاشتیم و به بهشت زهرا رفتیم. ساکت و آرام بود دیگر اشکی نمی‌ریخت. مادر فقط نگین را صدا می‌زد: _نگین جان عزیزم... بلند شو قربون اون قد و بالات بشم... تو همش 21 سالته مادر... تازه می‌خوام لباس عروس تنت کنم... نگاه کن ببین بابات به چه روزی افتاده... ببین چطوری پشتش شکست... پاشو بگو اینا همش خیاله... پاشو نگینم... مگه نمی‌گفتی هیچ وقت منو بابا رو تنها نمی‌ذاری؟ پاشو دسته گلم... با هر زحمتی بود مادر را از نگین جدا کردیم. از حالا تنها کاری که می‌توانستم برای نگینم انجام دهم خواندن نماز و دعا و قران بود. مراسم خاکسپاری که تمام شد با کمک عمو و زن عمو و سورنا، مادر و پدر را به خانه بردیم. همه جای خانه بوی نگین را داشت. ناخودآگاه به اتاق نگین رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. همه چیز با دستان ظریف نگین چیده شده بود. پنجره را باز کردم و به آسمان ابری چشم دوختم. کاش نگین در کنارم بود و از عشق و دوست داشتن برایم می‌گفت. چقدر دلم هوایش را کرده بود. چشمم به دفتر خاطراتش که روی میز بود افتاد. دفتری با جلد چرمی یاسی، رنگ مورد علاقه‌اش. بی‌اختیار دفتر را برداشتم و آخرین صفحه را باز کردم؛ با خط زیبایش نوشته بود: _افسوس که آنچه برده‌ام باختنی‌ست بشناخته‌ها تمام نشناختنی‌ست برداشته‌ام هر آنچه بگذاشتنی‌ست بگذاشته‌ام هرآن چه برداشتنی‌ست. نگین، پاییز... پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_هشتم زمان به سرعت پیش می‌رفت. روز خاکسچاری پدر را روی ویلچر گذاشتیم و به بهشت زهرا رفتیم. ساک
از اتاق نگین آمدم بیرون. پدر گوشه‌ی پذیرایی نشسته و به عکس نگین خیره شده بود. به طرفش رفتم و سر روی زانوش گذاشته و آرام اشک ریختم و تمام چیزهایی که در خواب دیده بودم برایش تعریف کردم. بغضش ترکید: _نازنین نمی‌دونم چرا سر مزار نتونستم گریه کنم. انگار منم با نگین توی قبر گذاشتن... حتی تصور نبودن پدر هم عذابم می‌داد: _نگو باباجون شانه‌هایش می‌لرزید: _دست خودم نیست... چطور می‌خوایم نبودش رو تحمل کنیم؟ با رفتنش پشتم رو شکست. با صدای تلفن سر از روی زانوی پدر برداشتم و به طرف تلفن رفتم. سورنا پشت خط بود: _سلام نازنین خوبی؟ با بی‌حوصلگی جوابش را دادم اما او مثل همیشه ادامه داد: _زنگ زدم بگم مراسم 3 و 7 رو ما خودمون می‌گیریم نمی‌خواد نگران باشید اعلامیه هم نوشتیم بابا رفته چاپ کنه... راستی اگه حال عمو و زن عمو خوب نیست بیام دنبالتون بیاید پیش ما؟ همین را کم داشتم: _ممنون زحمت کشیدید... نه نیاز نیست خودم مواظبشون هستم _باشه... زنگ زدیم لندن... عمو بهروز رو هم در جریان گذاشتیم _خب... برمیگرده؟ _نه متاسفانه گفت ترم آخره شش، هفت ماه دیگه برای همیشه برمی‌گرده بعد از خداحافظی با سورنا موضوع برگشت عمو بهروز را با پدر و مادر در میان گذاشتم. پدر خیلی خوشحال شد اما تا یاد نگین افتاد گفت: _کاش نگین بود... چهار سال منتظر بهروز موند اما حالا که داره برمی‌گرده... نتوانست حرفش را تمام کند و بلند بلند گریست. دلتنگی نگین بر دلتنگی‌ام برای سارا اضافه کرده بود. سارا که بهترین دوستم بود همراه مادربزرگ و خاله‌اش به مسافرت رفته بود. بعد از گرفتن دیپلم حسابی حوصله‌اش سر می‌رفت و با مسافرت و گردش اوقات فراغتش را پر می‌کرد. قرار بود بعد از برگشتن سارا از سفر با کمک نگین خودمان را برای کنکور آماده کنیم ولی حالا دیگر نگین نبود. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_نهم از اتاق نگین آمدم بیرون. پدر گوشه‌ی پذیرایی نشسته و به عکس نگین خیره شده بود. به طرفش رفت
مراسم تازه تمام شده بود و به خانه رسیده بودیم خاله و مسعود هم آمده بودند مسعود برای استراحت به اتاق رفته بود. خاله کنار مادر نشسته و سعی می‌کرد او را آرام کند. مادر فقط از نگین می‌گفت و اشک می‌ریخت و خاله هم پای او گریه می‌کرد: _کاش من جای نگین مرده بودم... دیدی دخترم چطور پرپر شد؟ کاش من پیش مرکش می‌شدم... خدایا نگینم فقط ۲۱سالش بود... مهرنوش جون ببین خونه چه سوت و کوره... من چطوری دوری پاره‌ی تنم رو طاقت بیارم؟... من هم روی پله‌ها نشسته بودم و آرام اشک می‌ریختم. مادر توی این دو سه روز کلی پیر شده بود. کمی که آرام شد پرسید: _چرا علی آقا نیومدن؟ _ به خدا شرمندم شریکش رفته سفر همه کارای شرکت افتاده گردنش خیلی عذرخواهی کرد ولی میاد إن شاالله یاد پدر افتادم به اتاقش رفتم اما آن جا نبود به اتاق نگین رفتم حدسم درست بود پدر به اتاق نگین رفته و در خلوت اشک می‌ریخت. نخواستم خلوتش را به هم بزنم در را بستم و به حیاط رفتم. گوشه‌ای نشستم و خاطرات بودنم با نگین را مرور کردم. هوا تاریک شده بود. به آشپزخانه رفتم خاله شام را آماده کرده بود به اتاق بالا رفتم تا مسعود را برای شام صدا کنم در را که زدم چند دقیقه طول کشید تا باز شود. مسعود پسرخاله‌ام ۲۴ساله، مهربان و دلسوز بود قدی بلند و چشمان عسلی و زیبایی داشت و توی ادب و کمال زبانزد فامیل بود. پسری تحصیل کرده و مودب که هم هنرمند بود و هم داروساز برخلاف سورنا که جز شیطنت کاری بلد نبود! شام در سکوت صرف شد. بعد از شامبه اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. دلم می‌خواست دوباره خواب نگین را ببینم اما هیچ خوابی ندیدم. با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم وضو بگیرم که مسعود را در حال خواندن نماز دیدم. نمازش که تمام شد گفتم: _برای نگین هم دعاکنید لطفا چیزی نگفت و به سجده رفت. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_دهم مراسم تازه تمام شده بود و به خانه رسیده بودیم خاله و مسعود هم آمده بودند مسعود برای استرا
به اتاقم برگشتم بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. حتی یک لحظه هم نگین از یادم نمی‌رفت. باز به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم مسعود را دیدم که داشت می‌نوشت به طرفش رفتم کمی دورتر از او نشستم پرسید: _چرا نخوابیدی؟ ساعت هنوز شیشه _دلم برای نگین تنگ شده آهی کشید و دوباره شروع کرد به نوشتن خیلی دلم می‌خواست بدانم چه می‌نویسد. نگین هم عاشق شعر و کتاب و نوشتن خاطرات روزانه بود. نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم و بی‌اختیار اشکم جاری شد. مسعود که متوجه گریه‌ی من شد با بغض گفت: _می‌دونم سخته دلتنگی بدترین حس دنیاست اما نباید خودت رو ببازی باید محکم باشی حرف‌هایش را قبول داشتم اما شرایط سختی بود: _سخته خیلی سخته سر تکان داد: _می‌دونم اما تو می‌تونی... باید بتونی... چقدر به حرف زدم نیاز داشتم: _من و نگین خیلی به هم وابسته بودیم... هیچ وقت همدیگه رو تنها نمی‌ذاشتیم... همین‌طور اشک می‌ریختم و با مسعود درد دل می‌کردم. مسعود گاهی با من اشک می‌ریخت و گاهی سعی می‌کرد آرامم کند. هیچ کدام متوجه گذر زمان نبودیم هوا کاملا روشن شده بود که خاله ما را برای صبحانه صدا زد آبی به دست و رویم زدم و سر میز صبحانه نشستم. بعد از صبحانه همگی به بهشت زهرا رفتیم. عمو و زن عمو و سورنا قبل از ما به مزار رفته بودند. سورنا کنار من ایستاده و به مسعود خیره شده بود. بعد از خواندن فاتحه به خانه‌ی ما رفتیم. سورنا مدام سعی می‌کرد از هم‌صحبتی من و مسعود جلوگیری کند. برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه رفتم ولی اصلا حالم خوب نبود به یاد دستپخت نگین افتادم آشپزی را خیلی دوست داشت و برخلاف من آشپز قابلی بود. زن عمو به آشپزخانه آمد: _نازنین جون نمی‌خواد غذا درست کنیا... سورنا زنگ زده سفارش داده از بیرون بیارن... برو استراحت کن عزیزم رنگ به رو نداری... خیالم از پخت غذا راحت شد. به اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم و باز هم اشک و اشک و اشک... پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_یازدهم به اتاقم برگشتم بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. حتی یک لحظه هم نگین از یادم نمی‌رفت. باز
نمی ‌دانم چطور و کی خوابم برد اما از ظهر گذشته بود که بیدار شدم پایین که رفتم مادر خاله و زن عمو با هم نشسته بودند و درددل می‌کردند و باز چشمان مادر خیس بود. پدر و عمو هم گریه می‌کردند اما دور از چشم بقیه. مسعود در حال نوشتن بود و سورنا داشت تلویزیون تماشا می‌کرد تا من را دید گفت: _بالاخره بیدار شدی؟ بیا بشین برات چایی بیارم بخوری حالت جا بیاد. بی تفاوت در حالی که به طرف حیاط می‌رفتم جواب دادم: _نه ممنون میل ندارم هوا سرد بود و آسمان ابری، کنار باغچه نشستم و به فکر فرو رفتم تمام فکرم نگین بود و یاد خاطراتش. بلند شدم باید وضو می‌گرفتم و برای شادی روحش نماز می‌خواندم بعد از نماز قران را برداشتم سوره مبارکه ارحمن آمد. بعد از خواندن قران هم حوصله جمع را نداشتم اما با رفتن خانواده عمو مجبور بودم بیشتر به مادر و پدر برسم. خاله اصلا اجازه نمی‌داد کار کنم و همه کارها را خودش انجام می‌داد. روزهای زرد و سرد سپری می‌شد و جای خالی نگین مار ا می‌آزرد. صبح با یادش بیدار می‌شدیم و شب با یادش به خواب می‌رفتیم. مدتی که مسعود کنار ما بود سعی می‌کرد کاری کند که ما از این حال و هوا بیرون بیاییم تقریبا در مورد من موفق بود شعر می‌خواند، از دانشگاه برایم می‌گفت چند خط از دفترش را هم برایم خواند. شرح حال خودش بود آن قدر زیبا کلمات را کنار هم چیده بود که دلم می‌خواست بارها و بارها آن را بخوانم. در مورد دانشگاه صحبت می‌کردیم که گفت: _امسال باید حسابی درس بخونی و کنکور قبول بشی... یاد قرارمان با سارا و نگین افتادم: _قرار بود با یکی از دوستام برنامه ریزی کنیم و نگین هم کمکمون کنه و دوباره بغض گلویم را فشرد سریع بحث را عوض کرد: _شنیدم بهروز داره برمی‌گرده! _بله 6-7 ماه دیگه... این وسط سورنا هم هرچند وقت یکبار به ما سر می‌زد. مادر هر دوشنبه و پنج‌شنبه به بهشت زهرا می‌رفت و با نگین درد دل می‌کرد و این بهانه‌ای می‌شد که من هم به اشک‌هایم مجال جاری شدن بدهم. هر شب به امید اینکه خواب نگین را ببینم به خواب می‌رفتم و در کنار نمازهایم برایش نماز می‌خواندم. احساس می‌کردم به مسعود وابسته شده‌ام. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263