شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_یازدهم به اتاقم برگشتم بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. حتی یک لحظه هم نگین از یادم نمیرفت. باز
#قسمت_دوازدهم
نمی دانم چطور و کی خوابم برد اما از ظهر گذشته بود که بیدار شدم پایین که رفتم مادر خاله و زن عمو با هم نشسته بودند و درددل میکردند و باز چشمان مادر خیس بود. پدر و عمو هم گریه میکردند اما دور از چشم بقیه. مسعود در حال نوشتن بود و سورنا داشت تلویزیون تماشا میکرد تا من را دید گفت:
_بالاخره بیدار شدی؟ بیا بشین برات چایی بیارم بخوری حالت جا بیاد.
بی تفاوت در حالی که به طرف حیاط میرفتم جواب دادم:
_نه ممنون میل ندارم
هوا سرد بود و آسمان ابری، کنار باغچه نشستم و به فکر فرو رفتم تمام فکرم نگین بود و یاد خاطراتش.
بلند شدم باید وضو میگرفتم و برای شادی روحش نماز میخواندم بعد از نماز قران را برداشتم سوره مبارکه ارحمن آمد.
بعد از خواندن قران هم حوصله جمع را نداشتم اما با رفتن خانواده عمو مجبور بودم بیشتر به مادر و پدر برسم. خاله اصلا اجازه نمیداد کار کنم و همه کارها را خودش انجام میداد.
روزهای زرد و سرد سپری میشد و جای خالی نگین مار ا میآزرد. صبح با یادش بیدار میشدیم و شب با یادش به خواب میرفتیم. مدتی که مسعود کنار ما بود سعی میکرد کاری کند که ما از این حال و هوا بیرون بیاییم تقریبا در مورد من موفق بود شعر میخواند، از دانشگاه برایم میگفت چند خط از دفترش را هم برایم خواند. شرح حال خودش بود آن قدر زیبا کلمات را کنار هم چیده بود که دلم میخواست بارها و بارها آن را بخوانم.
در مورد دانشگاه صحبت میکردیم که گفت:
_امسال باید حسابی درس بخونی و کنکور قبول بشی...
یاد قرارمان با سارا و نگین افتادم:
_قرار بود با یکی از دوستام برنامه ریزی کنیم و نگین هم کمکمون کنه
و دوباره بغض گلویم را فشرد سریع بحث را عوض کرد:
_شنیدم بهروز داره برمیگرده!
_بله 6-7 ماه دیگه...
این وسط سورنا هم هرچند وقت یکبار به ما سر میزد. مادر هر دوشنبه و پنجشنبه به بهشت زهرا میرفت و با نگین درد دل میکرد و این بهانهای میشد که من هم به اشکهایم مجال جاری شدن بدهم.
هر شب به امید اینکه خواب نگین را ببینم به خواب میرفتم و در کنار نمازهایم برایش نماز میخواندم.
احساس میکردم به مسعود وابسته شدهام.
#باران
#رمان_پاییز
پل ارتباطی با نویسنده👇
https://harfeto.timefriend.net/16493209099263