شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
چی گوش بدیم حال دلمون خوب بشه امروز؟
یافتم👆
التماس دعا🙏
#قسمت_اول
با صدای شیون مادر از اتاق بیرون دویدم. سر نگین را روی زانو گذاشته بود و صدایش میکرد. پدر با دست لرزان شماره اورژانس را گرفت. نگاهم به نگین افتاد. حتی در لباس گشاد و گلدار خواب هم زیبا بود. موهای خرمایی و چشمان عسلی در گردی صورت و پوست سبزهاش زیبایی نمکینی به او میداد.
_اقا توروخدا زودتر خودتون رو برسونید دخترم از دستم رفت.
نگاهم به سمت پدر برگشت:
_نمیدونم یکدفعه دیدیم دست روی سینهش گذاشت و افتاد روی زمین، هرچی صداش میکنیم جواب نمیده!
باران هرلحظه شدیدتر میشد. کنار مادر و نگین روی زانو نشستم. هق هق گریه شانههایم را میلرزاند. کاری از دستم برنمیآمد.
خیلی زود اورژانس رسید. از بین حرفهای پزشک اورژانس کرونری عروق قلبی را شنیدم اما چیزی از آن نمیدانستم. نگین را که سوار آمبولانس کردند پدر رو به من کرد:
_بمون خونه خبرت میکنیم.
پدر و مادر همراه آمبولانس راهی شدند و من با چشم گریان بدرقهشان کردم.
چطور در چنین وضعیتی میتوانستم در خانه بمانم.
صدای رعد و برق همه جا پیچید. نگرانی تمام وجودم را پر کرده بود. خودم را روی مبل رها کردم. دانههای اشک صورتم را خیس میکرد.
گوشیام را برداشتم و جستجو کردم: کرونری عروق قلبی علل و نشانهها، درمان
با خواندن مقالهها حالم بدتر شد. شماره پدر را گرفتم صدای گوشی از توی آشپزخانه میآمد. او هم مثل مادر گوشیاش را جا گذاشته بود.
باید خودم را به بیمارستان میرساندم. کاش میشد من هم با آمبولانس میرفتم. دیروقت بود و نمیشد تنها توی این هوا از خانه بیرون بروم. برای پیدا کردن راه حلی با خودم درگیر بودم که سورنا پیام داد:
_سلام نازنین، تا کی میخوای پیامهای من رو بیجواب بگذاری؟ یه چیزی بگو... گناه دارما!
کار هر روزهاش شده بود این مدت. مدام پیام میفرستاد و با اینکه جوابی نمیدادم ناامید نمیشد. فکر میکردم با بیجواب گذاشتن پیامهایش بالاخره خسته میشود. چند روز پیش که ماجرا را برای نگین گفته بودم متوجه علاقهی نگین به سورنا شدم. خودش چیزی به من نگفت اما از حسرتی که در نگاهش بود فهمیدم. با دیدن پیامهای سورنا خیلی بهم ریخت. قبلا حدسهایی زده بودم اما حالا دیگر مطمئن بودم که نگین به سورنا دلبسته و سورنا به من! عجب حکایتی شده بود.
پیام بعدی سورنا در حالی رسید که فکری به سرم زده بود:
نازنین جان! امروز اولین روز پاییزه... پاییز آمده که مرا مبتلا کند...
#باران
#رمان_پاییز
پل ارتباطی با نویسنده👇
https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
سلام و نور
خیرمقدم خدمت دو عضو جدید
امیدوارم اینجا حوصله تون سرنره🤭
ان شاالله دو تا کتاب در دست تصویرگری دارم تموم که شد شاید دوباره نوشتم😅
البته پاییز رو کم کم میفرستم که خوابتون نبره😌
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_اول با صدای شیون مادر از اتاق بیرون دویدم. سر نگین را روی زانو گذاشته بود و صدایش میکرد. پدر
#قسمت_دوم
برای اولین بار پیامش را جواب دادم:
_سلام پسرعمو!
خیلی زود جواب داد:
_😍سلام به روی ماهت!
با تردید نوشتم:
_حال نگین بد شده تماس گرفتیم اورژانس، بابا و مامان بردنش بیمارستان. من دارم از نگرانی میمیرم باید برم پیششون.
اشکهایم را پاک کردم تا بتوانم جوابش را ببینم:
_ای وای چرا؟
عصبانی شدم الان چه وقت چون و چرا بود؟
_ماشین بابا تعمیرگاهه، دیروقته تنها نمیتونم برم!
منتظر جواب بودم اما خبری نشد. با خودم گفتم چه خوش خیال بودم که به او گفتم و خودم را سرزنش کردم.
نباید جواب پیامش را میدادم. بیقرار بودم بلند شدم کنار پنجره ایستادم. دستم را زیر باران بردم:
_خدایا، خداجونم مواظب نگین باش.
صدای گوشی مرا از پنجره جدا کرد. شماره سورنا را که دیدم با تردید جواب دادم:
_سلام نازنین، زنگ زدم عمو برنداشت گوشیشو، نگین حالش چطوره؟
با گریه جواب دادم:
_سلام خبر ندارم بابا گوشیشو جا گذاشته، من باید برم بیمارستان خیلی نگرانم.
مکثی کرد و بعد گفت:
_اماده شو دارم میام دنبالت...
چیزی نگفتم و گوشی را قطع کردم. با عجله لباس پوشیدم. چتر برداشتم و توی حیاط زیر باران ایستادم منتظرش. زیاد طول نکشید که برسد. خانهی عمو چند خیابان بیشتر با خانهی ما فاصله نداشت.
از ماشین پیاده شد و زیر باران در جلو را برایم باز کرد. وقت لجبازی نبود سوار شدم. در سکوت به طرف بیمارستان راه افتاد.
گریهام بند نمیآمد. ترافیک زیاد نبود.
توی دلم دعا دعا میکردم همینطور تا بیمارستان ساکت بماند که شروع کرد:
_تا پیامت رو دیدم ذوق کردم که بعد از دوماه و چهار روز بالاخره جوابم رو دادی!
آمار دقیق روز و ماهش را هم داشت!
چشمم به قطرات باران بود که روی شیشه مینشستند. ادامه داد:
_نفهمیدی نگین چرا حالش بد شده؟ اصلا چی شد دقیقا؟
با صدای لرزان جواب دادم:
_نمیدونم دکتر اورژانس گفت کرونری عروق قلبی!
چشمانش گرد شد:
_مگه نگین بیماری قلبی داشت؟
سر تکان دادم که نه نداشت.
ساکت شد. تا خود بیمارستان دیگر حرفی نزد.
#باران
#رمان_پاییز
پل ارتباطی با نویسنده👇
https://harfeto.timefriend.net/16493209099263