شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید☺️
d5736f6b979c5fd96af0c2afdcd8c040.mp3
6.73M
✨🌸✨🌺✨🍃✨🌸✨🌺
🎤سید محید بنی فاطمه و سید مهدی میر داماد
🎧صل الله علی محمد...👏👏👏🌸🌸🌸
خیلی زیبا👌👌
#عید
#مبعث
#فاطره
#ماهرجب
#زینبیترینسرودزمانه
به جمع خادمان حضرت ارباب بپیوندید👇🍃🌺
@rasmekhademii
✨🌸✨🌺✨🍃✨🌸✨🌺
مادرم کرده سفارش که بگـو اول ماه
بابی انت و امی یا اباعبدالله...
✍️ علیرضا خاکساری
سلام و نور
چقدر گاهی آدم وقت کم میاره!
هفته های پرکاری رو پشت سر میگذاریم
إن شاالله خدا به وقتمون برکت بده
اگر حوصله داشتید لطف کنید و بخونید و نظرتون رو بهم بگید 👇
ممنونم
دوچرخه
زنبیل پلاستیکی را برداشتم و پول خردها را داخل جیبم فرو کردم. سوت زنان پا به کوچه گذاشتم. با دیدن دیوار سفید روبه رو جا خوردم. آقای غلامی سطل و قلمو به دست زیر لب غر میزد. تا من را دید سرتکان داد و رفت داخل خانه.
از اینکه زحمت دیشبِ من و داداش احمد را خراب کرده بود ناراحت بودم. هنوز روبهروی دیوار سفید ایستاده بودم که حسام از خانه بیرون دوید. جلو آمد و کنارم ایستاد. به دیوار سفید خیره شد، چشمان خوابالودش را مالید، خمیازه کشید و گفت:«دیدم بابام عصبانیه! باز شعار نوشتید رو دیوار؟ دمتون گرم!»
لبهایم را جمع کردم و جواب دادم:«هیس یواش... الان میشنوه، میفهمه کار ما بوده!»
حسام دوست صمیمی من بود. باهم لای روزنامههای شهر اعلامیههای امام را میگذاشتیم و به مردم میفروختیم. کسی به دوتا پسر ده ساله شک نمیکرد. با صدای حسام از فکر بیرون آمدم:«ناراحت نباش امشب دوباره شعار مینویسیم»
نچ نچی کردم و به طرف نانوایی راه افتادم. حسام دنبالم دوید از پشت دستم را گرفت و گفت:«با تو هستمها!»
ایستادم. کمی فکر کردم و گفتم:«اخه رنگ ندارم. اسپری رنگمون تموم شد دیشب!»
حسام با لب و لوچه آویزان به فکر فرو رفت. گفت:«خب بگو داداش احمدت بخره»
اما داداش احمد صبح بعد از نماز همراه دوستانش به قم رفته بود. هرماه میرفتند اعلامیه و نوار و شابلون میآوردند.
حسام که فهمید داداش احمد رفته قم و پول هم برای خرید اسپری رنگ نداریم بغض کرد. حالا او هم با دست و صورت نشسته دنبالم راه افتاده بود. نانوایی شلوغ نبود یک پیرزن با چادر گلدار و یک زنبیل قرمز پلاستیکی و یک مرد جوان سیبیلو جلوی صف ایستاده بودند. پشت سر آقای سیبیلو ایستادیم.
صدای نان خشکی از دور میآمد:«نان خشکی... دمپایی پاره... مس... آهنآلات خریداریم»
نان خشکی نزدیکتر شد. نان خشک میگرفت و جایش چیزهای دیگری میفروخت. توی بساطش دمپایی و جوجه رنگی و قلک داشت. تا چشمم به قلک افتاد دست روی شانه حسام گذاشتم و گفتم:«فهمیدم!»
حسام پرسید:«چی رو فهمیدی؟»
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:«بریم سراغ قلکامون!»
کمی فکر کرد و گفت:«افرین... خودشه!»
نان را که گرفتیم تا خود خانه دویدیم. همیشه همینکار را میکردیم؛ مسابقه کی اول میرسد.
برای یک ساعت دیگر جلوی در قرار گذاشتیم. کار حسام سختتر بود چون پدرش از ماموران شاه بود ولی برادران من انقلابی و طرفدار امام بودند.
هنوز وارد خانه نشده بودم که بوی چای تازه دم و هلدار مادر را حس کردم. این بو را خیلی دوست داشتم. دلم ضعف رفت. دویدم داخل آشپزخانه و نان را روی سفره گذاشتم به طرف مادر رفتم از پشت دستم را دور کمرش حلقه کردم. مادر دستم را گرفت و از کمرش باز کرد. دوزانو نشست، پیشانیام را بوسید. گفت:«قربون قد و بالات برم دستت درد نکنه...»
صبحانه را که خوردم به اتاق رفتم و قلک سبزم را برداشتم. تکانش دادم صدای پول خردهایی را که هر هفته از پدر میگرفتم میشنیدم. چشم ریز کردم و از سوراخ قلک نگاه کردم. چندتا پول کاغذی بیشتر نداشتم آنها را هم از پدربزرگ عیدی گرفته بودم.
دوست داشتم قلکم را تا آخر پر کنم و با پولهایش یک دوچرخه بخرم. همان دوچرخهای که توی مغازه اصغرآقا دیده بودم همان دوچرخه که یک بوق آبی و گلپرههای رنگارنگ داشت.
قلک را سرجایش گذاشتم. توپ پلاستیکی دولایهام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در ایستادم به پنجره اتاق حسام نگاه کردم. اگر حسام با قلکش میآمد چه جوابی داشتم! سرم را پایین انداختم و به اتاق برگشتم. قلک را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. مادر داشت پیاز سرخ میکرد و زیر لب صلوات میفرستاد. همیشه موقع پخت غذا اینکار را میکرد. پرسید:«چیه پسرم قلک برای چی برداشتی؟ تو که دیروز پول تو جیبی گرفتی!»
گفتم:«پول توجیبی نمیخوام»
قلک را روی کابینت گذاشتم. پرسید:«پس چی شده؟»
جواب دادم:«اقای غلامی باز شعارمون رو پاک کرده! میخوام اسپری بخرم تا شعار بنویسم»
آه کشید. پیاز را هم زد. پرسیدم:«اجازه میدین؟»
گفت:«اگه فکر میکنی لازمه اشکالی نداره فقط باید صبر کنی داداش احمد برگرده برای شعار نوشتن، تنها نمیشه بری»
سرم را کج کردم و گفتم:«من و حسام دو نفریم! تازه بابا هم هست تنها نمیریم»
لبخند زد از همان لبخندهایی که خیلی دوست داشتم. گفت:«باشه عزیزم مواظب خودتون باشید»
گفتم:«چشم» و با قلک به طرف کوچه دویدم. حسام جلوی در قهوهای بزرگشان ایستاده بود. قلک در دستش نبود. سر تکان دادم و با خودم گفتم:«دلش نیومده حتما قلکش رو بیاره»
جلو آمد و دستش را به طرفم گرفت و مشتش را باز کرد. به اطراف نگاه کرد و گفت:«بیا زود بگیرشون تا بابام نیومده!»
پولهایش را توی دستم گذاشت و گفت:«پیش تو باشه بهتره»
دستش را گرفتم و کشیدمش داخل حیاط. گوشهای نشستیم حالا نوبت قلک من بود. قلک را بالا بردم تا روی زمین بکوبم. تصویر دوچرخه با بوق و گلپرههایش جلوی چشمم بود. چشمم را بستم و قلک را روی زمین
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
دوچرخه زنبیل پلاستیکی را برداشتم و پول خردها را داخل جیبم فرو کردم. سوت زنان پا به کوچه گذاشتم. با
زمین کوبیدم.
حالا من و حسام میتوانستیم به امام و انقلاب کمک کنیم.
#باران