#داستانک
چرت
با قدو بالای بلندش روی چمن ها نشست. آفتاب به فرق سرش میخورد و او عاشق آفتاب گرفتن بود. چشمانش را بست تا چرتی بزند. با شنیدن صدای جیغی چشمانش باز شد. زنی جوان را دید که با لنگه کفش بالای سرش ایستاده است. از ترس خشکش زده بود. دختری با دیدن أین صحنه جلو آمد. دستش را به طرف او دراز کرد:«وااای چه مارمولک نازی»
#داستانک
چمدانش را بست. نگاهی به بچهها کرد. اشکش را پاک کرد. چمدان را سر جایش گذاشت.
#داستانک
صدای اذان را شنید. به طرف صحن دوید:«بدو الان همه رفتن نماز خلوته راحت میتونیم زیارت کنیم»
استخدام شد. خیالش که راحت شد زیرآب معرفش را زد. جایش را گرفت.
#داستانک
#داستانک
نوشت:«در آرزوی شهادت» چادرش را توی باد رها کرد و رژ لبش را پررنگ تر!
#داستانک
قول داده بود هر روز به نیت یک شهید زیارت عاشورا بخواند. روز تشییع پیکرش مادرش زیارت عاشورا خواند.
خسته بود. خوابید. خوابهای آشفته دید. بیدار شد. خسته تر بود.
#داستانک
#روزانه_نویسی
خیلی خسته ام، چشمانم دیگر باز نمی شود!
از صبح ساعت ۹ تا ۱۲ کلاس حاج آقا رضوی بودم.
ساعت ۱۲تا دو جلسه داشتم.
ساعت دو هم برای امتحان امیررضا وقت گذاشتم ساعت سه تا سه و نیم امتحان داشت.
ساعت ۳ونیم کلاس معصومه شروع شد، تا ساعت ۵ونیم نوشتن کاربرگ و ارسال تکالیف و مدرسه اش طول کشید.
این وسط طفلی محمدسجاد را هربار با چیزی سرگرم کردم که اذیت نکند!
حالا هم که ساعت ۶شده شام هم نپختم! اصلا اینکه آدم تصمیم بگیرد چی بپزد خیلی انرژی آدم را می گیرد حتی بیشتر از پخت شام!
تصمیم میگیرم نیم ساعت به چیزی فکر نکنم و بخوابم.
چشمانم را می بیندم، محمدسجاد کنارم می نشیند. بوسه اش را بی جواب می گذارم! انتظار ندارد، با تعجب منتظر است در آغوش بگیرمش و تلافی وقتی که برایش نگذاشتم در بیاورم.
چشمانم را باز نمی کنم و خودم را به خواب می زنم!
مطمئن میشود که خوابم بی سرو صدا از کنارم بلند می شود. نمی فهمم کی خوابم برده اما با صدای گوشی بیدار می شوم.
به ساعت نگاه میکنم فقط یک ربع خوابیدم! از جا بلند می شوم نگاهی به خانه می کنم. کاش نمی خوابیدم چون حالا باید چند ساعتی وقت بگذارم تا ریخت و پاش بچه ها را جمع کنم.
۱۰/۱۷
#خاطرات_کودکانه
#خاطرات_کودکانه
وقتی بچه ها مریض میشن مادر همه توانش رو برای اینکه زودتر خوب بشن به کار میگیره، سختیش اینه که بعضی مریضی ها واگیردار میشه و همه رو باهم درگیر میکنه. اون وقته که مادر می مونه و چندتا بچه مریض تازه باید حواسش باشه و مواظب باشه خودش مریض نشه وگرنه اوضاع سخت تر میشه!
مثل اوضاع امروز من!
اول معصومه مریض شد و تب کرد. مدام بهونه می گرفت و حتی گریه می کرد که چرا من مریض شدم! یه دارو بدین بخورم سریع خوب بشم!(باید بیشتر رو خصلت های شاکله ساز کار کنم)
کلی براش توضیح دادم که آدم باید در مقابل بیماری صبور باشه.
دو روز بعد که معصومه بهتر شد نوبت امیررضا و محمدسجاد بود. امیررضا کلا خیلی بد مریض میشه، وقتی مریض میشه فقط میخواد کنارش بشینم. از کار و زندگی می افتم! محمدسجادم که هنوز خیلی کوچیکه غر نمی زنه اما پرحرف میشه(البته پر حرف هست پرحرف تر میشه)
بدتر از همه وقتی بود که کم کم گلو درد خودم هم شروع شد. نصفه شب بود که دیدم محمدسجاد تب داره فکر کنم ساعت ۱ونیم بود. گلودرد شدیدی داشتم وحالم اصلا خوب نبود اما باید تب محمدسجاد رو پایین می آوردم.
شب رو به سختی صبح کردم.
از صبح هم که دو تا کلاس پشت سر هم داشتم، کاش می شد کلاس و بپیچونم مگه پیچوندن فقط واسه بچهاست! اصلا اگه واسه بچهاست منم بچه ام کی به کیه (یاد مادربزرگم میفتم این اخلاقم به ایشون رفته!)
بگذریم نپیچوندم اما خدا با من یار بود یکی از کلاسا بخاطر مشکل اینترنت تشکیل نشد!
ساعت یک شده بود و ناهار نذاشته بودم! توی دلم گفتم:«کاش یکی در می زد یه کاسه سوپ میاورد!»
هنوز کلامم منعقد! (خواستم بگم منم بلدم قلنبه سلنبه حرف بزنم)نشده بود که در زدن! بله دیگه اینجوریاس خدا هوای مامانا رو داره! یه قابلمه سوپ برامون اورده بودن! عجب سوپ خوشمزه ای هم بود! الهی شکرت🤲
#روزانه_نویسی
۹۹/۱۱/۱
#روزانه_نویسی
از صبح که بیدار شدم فکرم مشغول خوابیه که دیشب دیدم! قبلا پیش میومد که خواب کاراکترهای داستان هامو ببینم. باهم دعوا کنیم، ازم شاکی باشن!
خنده داره ولی خب پیش میاد دیگه!
امااین خواب با خواب های دیگه خیلی فرق داشت! امیررضا طبق معمول کنارم نشست و ازم خواست تو درس نگارش کمکش کنم. راهنماییش کردم اما خوب حس منو فهمید پرسید:«چرا یجوری هستی امروز مامان؟»
ابرویی بالا دادم بالش رو سمتش پرت کردم:«چجوری هستم؟»
خندید و بالش رو توی هوا گرفت:«نمیدونم مثل همیشه توضیح ندادی!»
هیچ وقت نمی شه سرشون کلاه گذاشت یا چیزی رو مخفی کرد! خوابم رو براش تعریف کردم! (نمی دونم گفتن خواب توی گروه درست باشه یا نه!)
تعجب کرد و پیشنهادی داد. هنوز مشغول صحبت کردن در مورد خواب عجیبم بودیم که معصومه دفتر به دست اومد و کنارم نشست. ظاهرا او هم خوابی دیده بود و می خواست تعریف کنه. خیلی حوصله میخواد شنیدن خواب های معصومه! ریز به ریز و نکته به نکته تعریف میکنه. آنقدر دقیق و با جزییات که خسته کننده می شه. خواب معصومه که تموم شد محمدسجاد دوید توی بغلم و گفت اون هم خواب بامزه ای دیده!
شروع کرد با هیجان خوابش رو تعریف کردن! خواب محمدسجاد انگار فیلم سینمایی بود انقدر قدرت تخیلش بالاست که تا ابرها و دریاها هم می ره. نزدیک یک ساعت خواب دیده بود!
داشتم فکر میکردم عجب اشتباهی کردم خوابم رو تعریف کردم، کاش کسی نجاتم می داد که گوشی زنگ خورد. محمدسجاد هم که دید دارم با تلفن صحبت میکنم رفت سراغ نقاشی و خداروشکر فراموش کرد که خوابش نصفه و نیمه مانده!
نتیجه اخلاقی اینکه خوابت رو برای بچه ها تعریف نکن🤭
#خاطرات_کودکانه
#خاطرات_کودکانه
مادرم تماس گرفتن براشون یه قلاب و کاموا بخریم. پسر بزرگمو فرستادم و کاموا و قلاب رو خرید.
گذاشتمشون روی اپن و مشغول شستن ظرف شدم.
یک دفعه صدای گریه ی پسر کوچیکم از توی اتاق اومد
گریه می کرد و می گفت:«مامان من یه کار اشتباهی کردم، ببخشید، نمی خواستم اینحوری بشه!»
فهمیدم باز یه چیزی رو یا شکسته یا خراب کرده!
رفتم اتاق و کنارش نشستم:«چه اشتباهی کردی؟»
زانوهاشو بغل گرفته بود و سرشو گذاشته بود روی زانوش تا منو دید گریه ش بیشتر شد:«خب ببخشید نمی خواستم اینجوری بشه، حواسم نبود»
روی سرش دست کشیدم:«اشکالی نداره ما ادم بزرگا هم گاهی اشتباه میکنیم»
وسط گریه عصبانی هم شد:«منم آدم بزرگم دیگه بچه که نیستم!»
خندم گرفت، اوضاع بدتر شد:«باهات قهرم به من میخندی»
_«نه عزیزم به تو نخندیدم»
+«چرا می دونم به حرف من خندیدی»
مونده بودم چی بگم که اوضاع درست بشه!
گفتم :«نمیخوای بگی چه اشتباهی کردی؟»
سرش رو بالا آورد به صورتم نگاه نمی کرد چون قهر بود:«قلاب شکست!»
همیشه دوست داشتم بچه ها بزرگ بشن و من با موهای سفید و دست لرزون برم خونشون! نوه هامو بغل کنم و براشون قصه هامو تعریف کنم!
غلغلکشون بدم، بخندن و با خنده هاشون قند توی دلم آب بشه!
امروز که به خونه ی پسرم اومدم به آرزوم رسیدم!
برای نوه هام قصه گفتم و باهاشون بازی کردم! انگار خودمم بچه شده بودم.
وقتی پسرم ازم پذیرایی کرد انگار میوه ها خوش طعم تر از همیشه بودن. چقدر خوردن میوه ی پوست گرفته از دستش لذت بخش بود!
پسرم می گفت:«دلم برات تنگ شده بود چرا کم به ما سر می زنی!»
قربون صدقه ش رفتم و گفتم:«همه این هفته منتظر بودم که بیای»
گفت که سرش شلوغ بوده اما دلش پیش من!
گفت قول میده دیگه تندتند بهم سر بزنه!
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:«الهی عاقبت بخیر بشی مادر! من پیرزن و چشم به راه نذار!»
خندید و گفت:«مامان حالا بریم تفنگ بازی! من از مهمون بازی خسته شدم!»
#روزانه_نویسی
#خاطرات_کودکانه
۱۳۹۹/۱۱/۲۴