14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پایان رویداد هنری ثمر در قزوین
رویداد هنری ثمر با موضوع جمعیت به روز سوم و پایانی رسید.
https://www.iribnews.ir/00H8EL
@qazvin_iribnews
مطالعه کتاب «گالان» در فراکتاب:
www.faraketab.ir/b/190585?u=152412
گالان، نوجوانی ست با دنیایی از سختی ها و مشکلات. چالش هایی که او نمی خواهد در آنها بازنده باشد. گالان نوجوانی ست که ...
دلــم گرفته است
به اندازه یِ تمام دلتنگی هایِ دنیا
به اندازه یِ تَمامِ روزهایِ دوری #تُ !
اینجا
دَر انتهای ذِهـن خَسته ام
هََر شَب هزار بار می میرم
و هَر روز
در اندوهی بی پایان
آمدنت را انتـظار می کشم..!
بدون #تُ همه چیز بی معناست!
همه چیـز پوچ و دلگیـر!
تمامِ زندگـی ام خلاصه شُده در " #تُ "!
و "تــو"
نیستـی
و نیستــی
و نیستـــی..!
#یاشار_عبدالملکی
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
😭
هربار به یه موفقیت تازه میرسم بیشتر دلم میگیره😭
دیگه خوشحال نمیشم از پیشرفت و اتفاقات خوب زندگی😔
مسجد صاحب الزمان
نگاهم را به صفحهی نگران گوشی میچسبانم، انگار چشمهای بیجانم بین کلمات آوارهتر شدهاند: «من کنار مسجد صاحب الزمان منتظرت میمونم عجله نکن اینجا نشستم تا بیای.»
دنیا دور سرم میچرخد. نفسم به سختی بالا میآید. به زحمت جلو میروم. مردم وحشتزده به دنبال عزیزانشان میگردند. دختری گریان فریاد میزند: «بابا... باباجون!» چشمم روی اجساد تکه تکه شده گیر کرده است. نفسم به شماره افتاده، اشک پهنای صورتم را خیس میکند، دست و پاهایم دیگر رمق ندارد.پلکم دوباره میپرد. بیحال و خسته همانجا روی زمین مینشینم. چیزی میان قلبم تیر میکشد. میخواهم فریاد بزنم اما توان ندارم. زنی هراسان جلو میدود. چادر سیاهش خاکی و پاره است و روی صورتش رد خون نشسته، رنگ به رو ندارد. لبهایش میلرزد و به هر کس میرسد میپرسد: «یه پسر ده، دوازده ساله... شما رو به خدا بچهم... بچهم گم شده...» زن جوانی که لباس هلال احمر به تن دارد جلو میرود دست زن را میگیرد و سعی دارد آرامش کند. صدایشان را نمیشنوم.
با چشمان خیس و تار بین پیکرهای مطهر روی زمین، به دنبال گمشدهی خودم میگردم. باید بروم. باید بگردم. باید دختر یکی یک دانهام را پیدا کنم. به زحمت بلند میشوم. چادرم را به سختی روی سرم نگه داشتهام، آن را به دندان میگیرم و ادامه میدهم. پیرمردی با پیراهنی سیاه و خاکی بر سر زنان، کنار پیکری مویه میکند، پیکر زنی میانسال غرق در خون وسط خیابان افتاده است. قدری میایستم.
کمی آن طرفتر نگاهم خشک میشود بر روی پیکر کودکی که به نظر کمتر از یک سال سن دارد. قلبم میخواهد از جایش کنده شود. باورم نمیشود چنین صحنههایی را به چشم میبینم و زنده میمانم. کودک لباسی سبز پوشیده و موهای بورش مرا یاد آیدای خودم میاندازد. صبح قبل از حرکت موهای طلاییاش را خودم بافتم. چقدر قربان صدقهاش رفته بودم. دلم برای مادر این طفل معصوم میسوزد. کاش هرگز به اینجا نیاید و پسرک زیبایش را در این وضع نبیند.
به زحمت از طفل چشم برمیدارم و به سختی جلو میروم. صدای شیون مردم، گریه و جیغ و فریادها تاب و توانم را گرفته است. چشمانم سیاهی میرود تمام تنم سرد و سنگین شده است. دوباره زمین میخورم. کمی همانجا میمانم شاید حالم بهتر شود، گرچه سودی ندارد. محال است بین این همه پیکر نیمهجان و بیجان باشی، گمشدهای داشته باشی و حالت خوب شود. دوباره به پیام آخر آیدا خیره میشوم: «من کنار مسجد صاحب الزمان منتظرت میمونم عجله نکن اینجا نشستم تا بیای.»
کاش با هم راه افتاده بودیم. کاش، تنها راهیاش نمیکردم. خدا را قسم میدهم به زینب کبری (سلام الله علیها) و صبری زینبی طلب میکنم. دست روی زانویم میگذارم و تمام توانم را جمع میکنم که بلند شوم. ناگهان آیدا را میبینم. چادرش را رویش کشیده و آرام گوشهی خیابان به خواب رفته است. به زحمت خودم را به طرفش میکشم. کنارش مینشینم. قلبم تیر میکشد. خوب نگاهش میکنم. به سینهاش خیره میشوم و منتظرم تا با بالا و پایین شدنش، خیالم از زنده بودن جگر گوشهام راحت شود. آرام تکانش میدهم. حرکت نمیکند، نفس نمیکشد. با صدایی که به زحمت درمیآید صدایش میکنم: «آیدا خانم...آیداجانم... دخترم... توروخدا بلند شو... آیدا جانم چشماتو باز کن دختر قشنگم... آیدا... من تو این دنیا جز تو دلخوشی ندارم... نگو که تنهام گذاشتی... نگو که بدون من رفتی پیش بابایی... آیدای قشنگم...»
گفته بود منتظرم میماند اما نمانده بود.
پیامش را دوباره میخوانم: «من کنار مسجد صاحب الزمان منتظرت میمونم عجله نکن اینجا نشستم تا بیای.»
#باران