#یک_ساعت_رفاقت_چند؟
مریض مون رو از درمان بر گردوندیم منزل. جلو در خونه ماشین همسایه روبرو پارک شده بود. در خونه شون رو زدیم که ماشین رو جابجا کنه تا مریض بتونه راحت وارد منزل بشه.
دختر کوچولویی در رو باز کرد، اول من بهش سلام کردم. خوبی عموجون؟ بگو ماشین رو یخورده جابجا کنند، جلو در باز بشه، بریم داخل.
دختر کوچولو رفت، جوانی اومد. هنوز لای در بود و ندیدمش که سلام کنم، گفت: خط قرآن که نیست، دو ساعت داخل کوچه پارک کن، اصلا ماشینم رو بر نمی دارم، هر کار دوست داری بکن. در رو محکم بست. همراهان خواستند پیاده بشن، به سرعت اومدم کوچه بعدی، پارک کردم. مریض رو پیاده بردیم سمت خونه. خواستن در خونه همسایه در بزنند، اجازه ندادم. گفتم بریم داخل، من بر میگردم باهاش صحبت می کنم.
رفتیم داخل خونه، بهشون گفتم نماز بخونیم. بعد نماز گفتم ناهار بیارید. بعد ناهار گفتم داروها و آزمایش ها رو بیارید. چهار ساعت گذشت.
رفتم بیرون، همسایه ماشینش رو سه متر جلوتر برده بود. در خونه شون در زدم. دوباره همون دختر کوچولو اومد دم در. خجالت کشید. سلام کردم، گفتم بگو مامانت بیاد. مامانش با تاخیر اومد دم در. گفتم: هر وقت به شما سلام کردم، جواب دادی: «سلام پسرم». پس اگر پسرتون هستم، حقی بر گردن تون دارم. فرمودند: حتماً.
گفتم، من میشم داداش بزرگتر بچه هاتون، داداش بزرگ، پرخاشگری خواهر و برادر کوچکترش رو دوست داره. اگر اون «پسرم» گفتن هاتون، ریا نبوده، اجازه ندارید داداشم رو دعوا کنید یا چیزی بهش بگید. در همهی خانواده ها، ممکنه بحث پیش بیاد. خداحافظی کردم. داشتم میرفتم که صدای پسرش اومد که داشت نزدیک میشد. اشک مادرش رو دیده بود، چماق برداشته، با سرعت اومده پایین. تا من رسیدم سر کوچه، مامانش داستان رو براش تعریف کرده بود.
نشستم داخل ماشین، با چماقش اومد بالا سرم. پیاده شدم. چماق رو داد دستم گفت: «یا بزن تا دلت صاف بشه، یا حلال کن.»
گفتم: من هر دو رو می خوام، هم دلم صاف بشه، هم حلال کنم. البته الان دیره. من ظهر قبل از اینکه برم خونه، هم دلم رو صاف کردم، هم حلال کردم. اما حالا یک سوال از دارم:
#داداش_یک_ساعت_رفاقت_چند؟
اومد تو بغلم.
اما این ظاهر کاره.
اومد توی مجموعه ی امر به معروفی ها😉.
ارسالی یکی از مربیان