eitaa logo
شمیم حضور
48 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
814 ویدیو
219 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺 💠 گل و شیرینی را گرفت و چیزی نگفت زهرا و رضا مدتی بود که ازدواج کرده بودند. خانه ای نداشتند. در خانه مادر شوهرش زندگی می کردند. گاهی اوقات زهرا برای درست کردن غذا از مادر شوهرش مواد غذایی را که نداشت تهیه می کرد. او هر روز با نیش و کنایه های خواهر شوهر و مادر شوهرش رو به رو می شد. یک روز مادر شوهرش به زهرا گفت: -خسته شدم یا باید به شما خانه بدهم، یا باید کمبود وسایلتان را جبران کنم . از کجا بیاورم؟ اوضاع اقتصادی سخت است من هم باید داشته باشم ؟ اگر شما نبودید می توانستم حداقل این خانه را اجاره بدهم و مقداری از پولش را به زخمم بزنم. زهرا ناراحت شد: در حالی که بغضی همراه با گریه او را فرا گرفته بود، چیزی نگفت از اتاق مادر شوهرش بیرون رفت. وارد اتاق خودشان شد. چند ساعتی گذشت؛ رضا از سر کار برگشت. زهرا را ناراحت و بغض آلود در گوشه اتاق دید . به نزدش رفت. -خانمم چه اتفاقی افتاده؟ ناراحتی ات را نبینم؟ -تا تو آبی به دست و رویت بزنی غذا را حاضر می کنم. زهرا به آشپزخانه رفت. ظرف غذایی برای مادر شوهرش آماده کرد. به در اتاق مادر شوهرش رفت. - اجازه است مادر؟ مادر شورش با تلخ رویی در را باز کرد. -باز چی شده ؟ وسیله دیگری کم داری ؟ - مادر برایتان غذا آورده ام. مادر شوهرش در را باز کرد در حالی که با شرم سرش را پایین انداخته بود، ظرف غذا را گرفت . - بله مادر حق با شماست. ما باید به فکر جا و کمبود وسایلمان باشیم. بعد عذر خواهی کرد و به اتاق خودشان رفت. سپس وارد آشپزخانه شد. غذا را در ظرف کشید. مقابل رضا گذاشت. با بسم الهن غذا را شروع کردند. رضا مشغول غذا خوردن بود. نگاهی به چهره گرفته و ناراحت زهرا انداخت. -خانمم چه اتفاقی افتاده ؟ باز به من نمی گویی؟ - آب یادم رفت بروم آب بیاورم. - رضا صدایش می زند زهرا چرا چیزی نمی گویی؟ - چیزی نیست سرم درد می کند. - تو که سردرد نداشتی ؟ چرا سرت درد می کند؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ - نه چیزی نیست؟ خستگی و کار زیاد است؟ کمی استراحت کنم خوب می شوم. - من می دانم اتفاقی افتاده است ؟ تا نگویی رهایت نمی کنم؟ زهرا دوست نداشت رضا را ناراحت کند یا اوضاع را خراب تر کند. اما رضا رهایش نمی کرد مدام می گفت: باید بگویی؟ زهرا مجبور شد ماجرا را بگوید . رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خانم گلم، من شرمنده شما ومادرم هستم. اما چه کنم هر چقدر کار می کنم، بیشتر از این نمی شود. زهرا گفت: اشکال ندارد ناهارت را بخور خدا بزرگ است . از آن پس زهرا مراقب بود غذایی درست کند که تمام وسایلش را در خانه داشته باشدو علاوه بر احترام و محبت بیشتر به مادر شوهر، ختم ذکر استغفاری هم بگیرد و آنوقت، خدا آن طور برایشان گشایش ایجاد کرد. و چند روز گذشت. دوست رضا به او زنگ زد. گفت: مادر من دو خانه دارد یکی از خانه ها را وقف کرده است برای زن و شوهرهایی که، وضع مالی خوبی ندارند تا مدتی که خانه ای تهیه می کنند بدون هیچ هزینه ای در اختیار آنها قرار دهد. رضا باورش نمی شد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. از دوستش تشکر کرد. شیرینی و دو شاخه گل گرفت و به خانه رفت. هنگامی که وارد شد. زهرا او را با شرینی و دو شاخ گل دید تعجب کرد. - به به چه شاخ گل های زیبایی! چه خبره؟ من یک خبر خوب برایت داریم . -خبر؟! چه خبری؟ - اول غذا، بعد خبر. زهرا عجولانه به سمت آشپزخانه رفت آن چنان در فکر آن خبر بود که حواسش پرت شد. می خواست چایی بریزد ناگهان استکان از دستش افتاد شکست . رضا سریع به داخل آشپزخانه رفت . - چی شد خانمم؟ خوبی؟ اتفاقی برایت نیفتاد ؟ - نه خوبم. می خواستم چایی بریزم حواسم پرت شد استکان افتاد شکست؟ -فدای سرت . دستت که زخمی نشد ؟ - نه تو برو الان ناهار را حاضر می کنم. رضا سفره را داخل اتاق پهن کرد ظرف های غذا را با زهرا داخل سفره چید. با بسم الله غذا را شروع کردند. بعد از غذا رضا گفت: حالا خبر من! - بگو چی شده ؟ - بالاخره فرجی شد و ماجرا را برای زهرا توضیح داد . زهرا که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید سریع به سجده شکر رفت از خدا تشکر کرد. - برویم از مادرت هم تشکر کنیم این مدت خیلی اذیت شد. - چشم بانوی خوب و مهربان من. چند لحظه ای گذشته بود؛ رضا و زهرا یکی از گل ها و مقداری شیرینی برای مادر شوهرش بردند. از او به خاطر این مدت تشکر و عذر خواهی کردند و ماجرا را برای او توضیح دادند. مادر شوهرش از شرمندگی سرش را پایین انداخت. گل و شیرینی را گرفت و چیزی نگفت. 🌺🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
❇️مواظب ارتباطاتمان باشیم در مسیر حرکت به سمت کمال انسان درگیر اتفاقات مختلف می شود؛ گاه افرادی در مسیرش قرار می گیرند که از همان ابتدا همراه مناسبی نیستند ، چرا که هر لحظه امکان سقوط فرد و مانع بزرگی بر سرراه کمالش می شوند و گاه نیز این فرد با سخنانش روح و جسم و جان انسان را در می نورد که تا مدت ها توان لحظه ای حرکت یا اندیشیدن در مورد هدف پیش رو را از او می گیرد و گاه کلاً او را از ادامه مسیر منصرف می نماید که چنین فردی نمی داند دیگر مسیر ش کجاست و چه خواهد کرد و در مسیر ناکجا آباد سیر خواهد کرد. پس مواظب ارتباطات و دوستی هایمان باشیم ، گاه این دوستی ها و ارتباطات مشکل ساز است. https://eitaa.com/shamem_hoozoor