🔰 مثل ابراهیم
💠پوستر دومین آیین ملی تکریم فعالان مساجد در روز جهانی مسجد
#مثل_ابراهیم
✍قرار همیشگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث از خود بی خود شدن او بود که در هر صورت به دعای ندبه برود. آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهارآماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را درکیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
کوچه ها و خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ در همین هنگام که بهار عجله داشت تا سریع تر به داخل مسجد برسد، ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون این که آن ماشین سوار توجه کند، سریع محل را ترک کرد.
زهرا خانم مادر بهار که ناله کنان امام زمان (عج) را صدا می زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود اما کسی نبود. در حال ناامیدی به بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شوم بلند شو، دعا الآن شروع می شود. »
در همین هنگام ناگهان تاکسی سبز رنگی که بر روی شیشه های آن یا صاحب الزمان (عج) نوشته شده بود، در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت:
چی شده خانم؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا مادر بهار ماجرا را برای راننده تاکسی توضیح داد. در این هنگام راننده تاکسی گفت:
بلند شوید تا من شما را به بیمارستان برسانم .
زهرا مادر بهارگفت:
اما پولش چی؟ الان پولی به همراه ندارم؟
راننده تاکسی گفت:
فعلا عجله کن، دخترخانمت را به بیمارستان ببریم، من روزهای جمعه به عشق امام زمان(عج) رایگان کار می کنم.
اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند.
دکتر آدم خوشرویی بود، به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که کمی دچار غش و ضعف شود.
چند دقیقه ای گذشت، صدای دعای ندبه که از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و شروع به گریه کرد.
#داستانک
#مهدویت
✍خ. محمدجانی
https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اعوذُ باللهِ مِنَ الشیطانِ الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)
السلام علیک یا ابا صالح المهدی ادرکنی(عج)
سلام مولای یا مهدی(عج)
ایام می گذرد؛ سال ها میآیند و می روند، حکومت ها نیز می آیند و می روند، اما هنوز از حکومتت خبری نیست
کی خبر برپایی حکومتت جهانی خواهد شد؟
کاش! زودتر انجام شود.
@shamem_hoozoor
مولای حسین(ع)
اینجا که صفایی ندارد. صفا آنجا در کنار شما و هم نشینی با شما است.
کاش! هم نشینتان شویم.
#حب_الحسین_یجمعنا
#راه_حسین
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
مولای حسین (ع)
کوچه پس کوچه های دل تنگی زمانه را طی نمودم، تو در تمام زمان ها حضور داشتی و این، من بودم که در زمان گم شدم. یاری ام نما تا خودم را پیدا کنم.
#حب_الحسین_یجمعنا
#راه_حسین
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
به اربعین فراق می رسیم.
یکماه حضرت زینب (س) کوچه پس کوچه های تنهایی، بی وفایی و نیرنگ زمانه را با قلبی مالامال از غم عزیزانش سفری را در تاریخ شروع کرد. سفری که چشمانش جز (رایت جمیلا )چیزی ندید.
حضرت زینب(س) به تاریخ صبر را آموخت. ایشان با سخنان کوبنده خود حقیقت یزیدیان را بر ملا کرد و انسان ها را از خواب غفلت بیدار نمود تا قلب ها و گوش جانشان را به ندای حقیقت بسپارند.
#حب_الحسین_یجمعنا
#راه_حسین
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
درد آوارگی
جنگ بود و درد و آوارگی. حسین با چشمانی خسته و دستانی خاکی و لباسهای پاره شدهاش کوچه پس کوچههای شهر را طی میکرد و به دنبال خانوادهاش می گشت؛ هیچ جایی سالم نمانده بود.
آهی از ته قلبش کشید چشمانش تر شد. همین طور که میرفت؛ به یک کتابخانه رسید که البته اتاق کوچکی در گوشه ی نزدیک پارک بود. کمی نزدیک شد، با خود گفت: «چقدر کتاب! حیف کتابها که پاره شدند، حیف که بچهای نیست تا اونها را بخونه.»
اشک از چشمانش سرازیر شد. به داخل رفت، بر روی چهارپایه گوشهی اتاق نشست، با گوشهی آستینش اشک هایش را پاک کرد. دستان استخوانی و ضعیفش را به سمت کتابی برد که تقریباً آخرهای جانش و پاره شده بود. همین طور که برگه های آن کتاب را ورق می زد؛ به فصلی رسید که در آن در مورد ویژگیهای دولت امام زمان (عج) و زندگی در دولت امام زمان(عج) گفته بود.
☘اشک هایش سرازیر شد و هق هق گریههایش شانههایش را به لرزه انداخت. همین طور که گریه میکرد نگاهی به آسمان کرد و آرزو کرد: «ای کاش! امام زمان(عج) زودتر ظهور میکرد و مدینه فاضله امام زمان (عج) را می دیدیم.»
#داستانک
#مهدویت
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor