مادر و کودک شیرخوار
مادر قنداقه کودک شیرخوارش را در گهواره می گذارد؛ برای او لالای می خواند صدای گریه های او همچنان بی وقفه می آید؛ زن همسایه روبه رویشان صدای کودک را می شنود؛ به در خانه شان می آید چرا کودکت بی قرار است؟ صدایش تا خانه ما می آمد طاقت نیاوردم.
به گمانم گرسنه است، شیر خشک می خواهد.
زن همسایه به خانه شان می رود؛ ته ظرف قوطی شیرخشک کودکش را نگاه می کند؛ سری تکان می دهد، اشک از گوشه چشمانش جاری می شود؛ با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند.
قوطی را به دست می گیرد، به خانه همسایه شان می رود، سر قوطی را باز می کند و می گوید:
- ببین من هم در قوطی، شییر خشکی برای کودکم ندارم.
هر دو گریه می کنند؛ دستانشان بالا می رود و صدایشان به نفرین رژیم صهیونیستی بلند می شود.
آن خانم کودکش را در آغوش می گیرد؛ از خانه بیرون می رود مسیری پیش می گیرد تا به داروخانه یا جایی برسد و برای کودکش شیر تهیه کند، نزدیک در یک داروخانه می شود؛ ترکشی او و کودکش را نقش بر زمین می کند.
#داستانک
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
✍درد آوارگی
🍃جنگ بود و درد و آوارگی. حسین با چشمانی خسته و دستانی خاکی و لباسهای پاره شدهاش کوچه پس کوچههای شهر را طی میکرد و به دنبال خانوادهاش می گشت؛ هیچ جایی سالم نمانده بود.
🌾 آهی از ته قلبش کشید چشمانش تر شد. همین طور که میرفت؛ به یک کتابخانه رسید که البته اتاق کوچکی در گوشه ی نزدیک پارک بود. کمی نزدیک شد، با خود گفت: «چقدر کتاب! حیف کتابها که پاره شدند، حیف که بچهای نیست تا اونها را بخونه.»
✨اشک از چشمانش سرازیر شد. به داخل رفت، بر روی چهارپایه گوشهی اتاق نشست، با گوشهی آستینش اشک هایش را پاک کرد. دستان استخوانی و ضعیفش را به سمت کتابی برد که تقریباً آخرهای جانش و پاره شده بود. همین طور که برگه های آن کتاب را ورق می زد؛ به فصلی رسید که در آن در مورد ویژگیهای دولت امام زمان (عج) و زندگی در دولت امام زمان(عج) گفته بود.
☘اشک هایش سرازیر شد و هق هق گریههایش شانههایش را به لرزه انداخت. همین طور که گریه میکرد نگاهی به آسمان کرد و آرزو کرد: «ای کاش! امام زمان(عج) زودتر ظهور میکرد و مدینه فاضله امام زمان (عج) را می دیدیم.»
#داستانک
#مهدویت
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
#حجاب
پیرمردی که به مقصد نرسید
پایش را بر روی گاز گذاشت. چراغ قرمز را رد کرد.سرعتش روی صد هشتاد بود.صدای ضبط صوت ماشین تا آن سر چهارراه می رفت.
پیرمردی عصا زنان از سوپرمارکت حاج ابراهیم چند چهار راه آن طرف خانه شان خارج شد، شانه تخم مرغی در دستش بود. کت رنگ و رو رفته مشکی رنگی بر تن داشت. عینک مربعی شکلی بر چشم داشت که مدتی قبل شیشه اش ترک برداشته بود. او آرام آرام از پیاده رو می رفت.
کلاه نمدی اش را بر روی سرش جابه جا کرد. به خط عابر پیاده رسید تا نیمه رفت، سپس چشمانش سیاهی رفت، بعد ایستاد نفسش را بیرون داد. شانه تخم مرغ ها را بر زمین گذاشت. حس کرد خوب نمی شنود سمعکش را از گوشش بیرون آورد. دستش را بر درجه تنظیم صدای سمعک برد، والم صدایش را افزایش داد، بعد آن را در گوشش قرار داد. عینکش را از چشمش برداشت، دستمال سفیدرنگی از جیب کتش بیرون آورد و آن را تکاند.به شیشه عینک، ها کرد، با دستمال بر شیشه کشید، صدای دلخراشی گوشش را به درد آورد و ماشین با شتاب او را نقش بر زمین کرد.
#داستانک
#قوانین
#عابر-پیاده
✍خ. محمدجانی
https://eitaa.com/shamem_hoozoor
✳️فاطمیه آن سال
حاج خانم لنگان لنگان و عصا به دست از اتاق بیرون رفت.
دستش را به نرده های کنار راه پله گرفت، یکی یکی پله ها را پشت سر گذاشت تا به داخل حیاط رسید.
به پایین راه پله رسید، روی اولین کاشی کف حیاط ایستاد، نفسش را بیرون داد، عرق پیشانی اش را خشک کرد.
از ته دلش با غمی درونی گفت:
سلام بر تو ای! شهیده راه ولایت
با دل تنگی و غم به درو دیوار حیاط نگاه کرد، چه حس غریبی داشت!
با خودش زمزمه کرد:
روحت شاد مادر. کاش! بودی
رضا را می گفت چه قدر زود یک سال گذشته بود.
آهسته آهسته تا نزدیک زیر زمین رفت، پله ها را پشت سر گذاشت، به در زیر زمین رسید
دستش را به در گرفت، کلید را در قفل فرو برد در را باز کرد، سایه ای از نور در زیر زمین افتاده بود، برق را روشن کرد، به سمت قفسه رفت، کتیبههای ایام فاطمیه را
یکی یکی بیرون آورد و در گوشهای گذاشت، سماور و کتری بزرگ زرد رنگ را برداشت.
آرام عصا زنان از پله ها بالا برد و در گوشه حیاط گذاشت.
در زیر زمین را بست.
سماور و کتری را برداشت، به دستش گرفت و به سمت راه پله رفت تا به سمت در هال ببرد، یکی، دو پله را گذر کرد، نفسش بالا نمی آمد در همان پله ها نشست. از گوشه چشم اشکانش سرازیر شد، با گوشه چادر آن را پاک کرد.
آهی کشید و از ته قلب آرزو کرد و گفت:
رضا مادر یادت به خیر کاش! الان بودی.
خاطرات سال قبل رضا جلوی چشمانش چون پرده نمایش سینما می گذشت، نگاهی به دیوار کرد، انگار همین دیروز بود رضا از نردبان بالا رفت تا کتیبه ها را به دیوار بکوبد و علی نردبان را گرفت.
دوباره آهی کشید و نگاه به اطراف کرد و با غمی که قلبش را می فشرد، از روی پله بلند شد تا به سمت در هال برود، صدای یاالله به گوشش خورد، اول توجه نکرد، فکر کرد اشتباه شنیده دوباره صدا آمد یاالله
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، علی وپسر همسایه شان حسین نردبان به دست جلوی در ورودی حیاط ایستاده بودند. گفت:
حاج خانم! کمک نمی خواهی؟
حاج خانم خوشحال شد، لبخند بر لبانش نقش بست و گفت:
بله شما را حضرت زهرا(س) برام فرستاده، خیر ببینی بیاین تو
علی و دوستش حسین در حالی که نردبان دستشان بود، به گوشه حیاط رفتند،کتیبه ها را برداشتند، علی از نردبان بالا رفت، حسین نردبان را گرفت و شروع به کوبیدن کتیبهها کردند.
#داستانک
#فاطمیه
✍خ. محمدجانی
https://eitaa.com/shamem_hoozoor
✍قرار همیشگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث از خود بی خود شدن او بود که در هر صورت به دعای ندبه برود. آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهارآماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را درکیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
کوچه ها و خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ در همین هنگام که بهار عجله داشت تا سریع تر به داخل مسجد برسد، ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون این که آن ماشین سوار توجه کند، سریع محل را ترک کرد.
زهرا خانم مادر بهار که ناله کنان امام زمان (عج) را صدا می زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود اما کسی نبود. در حال ناامیدی به بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شوم بلند شو، دعا الآن شروع می شود. »
در همین هنگام ناگهان تاکسی سبز رنگی که بر روی شیشه های آن یا صاحب الزمان (عج) نوشته شده بود، در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت:
چی شده خانم؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا مادر بهار ماجرا را برای راننده تاکسی توضیح داد. در این هنگام راننده تاکسی گفت:
بلند شوید تا من شما را به بیمارستان برسانم .
زهرا مادر بهارگفت:
اما پولش چی؟ الان پولی به همراه ندارم؟
راننده تاکسی گفت:
فعلا عجله کن، دخترخانمت را به بیمارستان ببریم، من روزهای جمعه به عشق امام زمان(عج) رایگان کار می کنم.
اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند.
دکتر آدم خوشرویی بود، به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که کمی دچار غش و ضعف شود.
چند دقیقه ای گذشت، صدای دعای ندبه که از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و شروع به گریه کرد.
#داستانک
#مهدویت
✍خ. محمدجانی
https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سحر آن روز
بوی باران و هوای سحرگاهان، حال آدم را دگرگون میکرد.
صدای مناجات ربنا، از گلدستههای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام که چند کوچه آنطرفتر بود، گوش را نوازش میداد. نسرین خانم، به سمت آشپزخانه رفت تا قیمه را گرم کند.
بوی قیمه، در فضای خانه پیچیده بود. حسین آقا، با صدای ربنا که از بلندگوی مسجد شنیده میشد؛ از خواب بیدار شد. مسواک و خمیر دندانش را برداشت و در حالی که زیر لب ذکر میگفت؛ به سمت روشویی رفت. در هنگام رفتن، متوجه خاموش بودن چراغ اتاق مریم و علی شد. به سمت اتاقشان رفت. به در اتاق علی و اتاق مریم کوبید و به راهش ادامه داد. علی و مریم، باز هم خواب بودند و حسین آقا، هنگام برگشت از طرف روشویی، متوجه شد که هنوز آنها خواب هستند. به سمت اتاق علی رفت و در زد و گفت:
- مریم، دخترم تو که هنوز خوابی! مگر
نمیخواهی بلند شوی؟
الآن اذان است.
چند لحظه همه جا در سکوت بود. بعد دوباره به در کوبید و این بار مریم با صدایی خواب آلود گفت:
- بله بابا جان، شما بروید الآن میآیم.
حسین آقا گفت:
- پس زود بیا من رفتم.
به سمت اتاق علی رفت. به در کوبید و گفت:
- علی جان، بابا مگر نمیخواهی بلند شوی؟ الآن اذان است.
صدایی شنیده نشد دوباره حسین آقا به در کوبید و این بار علی با صدایی خوابآلود گفت:
- بله، بابا جان شما بروید الآن میآیم.
حسین آقا گفت:
- از من گفتن بود، من رفتم.
حسین آقا، به سمت آشپزخانه رفت. به، به کرد و گفت:
چه بویی راه انداختی خانم؟ چه کار کردی؟ دستت درد نکند.
نسرین خانم گفت:
- کاری نکردم. آقا، بفرمایید بنشینید برایتان غذا بکشم.
حسین آقا، صندلی را عقب کشید و نشست.
نسرین خانم، در بشقاب حسین آقا، غذا کشید و در مقابلش گذاشت.
حسین آقا، از نسرین خانم تشکر کرد و سپس نگاهی به پشت سرش کرد، اما هنوز از بچهها خبری نبود. سرش را تکان داد و مشغول خوردن غذایش شد.
نسرین خانم که متوجه شد بچهها هنوز نیامدند. گفت:
- خبری از بچهها نشد! شما غذایت را بخور، من بچهها را صدا بزنم.
نسرین خانم، به سمت اتاق
بچهها رفت، آنها را صدا زد و باز هم از آنان خبری نشد. نسرین، به سمت آشپزخانه رفت و برای خودش غذا کشید و شروع به خوردن غذا کرد.
نزدیکیهای اذان صبح بود که از خوردن غذا دست کشیدند.
حسین آقا، برای خواندن نماز صبح، به مسجد رفت. نسرین خانم هم نماز صبحش را در خانه خواند و بعد از مرتب کردن آشپزخانه، به سمت اتاق رفت تا استراحت کند.
چراغ اتاقها خاموش بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود که ناگهان صدای باز شدن در آمد.
مریم بدو، بدو به سمت آشپزخانه رفت. بشقاب غذایی، برای خودش کشید.
علی هم که متوجه صدا شد، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و به مریم گفت:
- سلام مریم. یک بشقاب غذا هم برای من بکش.
مریم برای علی هم غذا کشید و بر روی میز گذاشت. هر دو بسم الله گفتند و قاشق غذا را به نزدیک دهانشان بردند که ناگهان چشمشان به عقربه ساعت افتاد که ربع ساعت، بعد از اذان صبح را نشان میداد.
مریم و علی به بخاری که از غذا میآمد و رنگ و لعاب قیمهای که دل آدم را به ضعف میبرد؛ نگاه کردند.
اخمهایشان در هم رفت، آهی از ته قلب کشیدند و قاشق غذا را در بشقاب گذاشتند و با حسرت به یکدیگر نگاه کردند.
#رمضان
✍خ. محمدجانی
#داستانک
@shamem_hoozoor
🌸این هم قسمت من بود
بوی نفت و نَم در فضای مهمان خانه پیچیده بود. مرد نیمه خیز به سمت جلو رفت. صندلی را کمی به جلو، عقب حرکت داد. هیکل شُل و وِلش را بر روی صندلی رها کرد. موهای فرفریاش را کمی صاف کرد. سبیل پر پشتش را تاب داد.
دستانش را قلاب کرد و به پیشانیاش فشرد. در فکر فرو رفت، اشک گوشه چشمش را خیس کرد و تا انتهای صورتش سرازیر شد.
لُنگ رنگ رو رفتهای را از داخل جیب کُت مشکی و نیمه پارهاش بیرون کشید. به صورتش مالید، عرق پیشانیاش را خشک کرد و اشک چشمانش را پاک کرد.
پارچ پلاستیکی سبز رنگ آب بر روی میز خودنمایی میکرد. لیوان استیل نیمه غر بر روی میز قرار گرفته بود و چند پشه در اطراف آن با یکدیگر مسابقه گذاشته بودند. مرد پشهها را با دستش، به سمت دیگری هدایت کرد. لیوان را در دستش گرفت. لرزش دستانش، مانع از نگه داشت لیوان در دستش میشد. لیوان از دستش به زمین افتاد.
خم شد تا لیوان را بردارد، یکی از پایههای صندلی کوتاهتر بود، ناگهان از روی صندلی بر روی زمین افتاد. دستانش را به سمت میز دراز کرد تا کمی تعادل گیرد و ناگهان، پارچ آب از بالا به سمت پایین پرت شد و سر و روی مرد را خیس کرد.
مرد اشک ریزان سرش را به سوی آسمان بالا برد و گفت: «خدایا! شکرت این هم قسمت من بود.»
#داستانک
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
دختربچه و بطری آب
دختربچه دستان لرزانش را در همدیگر قفل کرد و به جلوی دهانش گرفت و ها کرد. موهای لَختش را از روی پیشانیاش کمی آن طرف تر زد. سرمای استخوان سوز در مغر استخوانش فرو می رفت. لنگان، لنگان بطری آب را در دست گرفته بود و مسیری را طی می کرد؛ بطری سنگین بود و از گوشه های آن آب می ریخت. دختربچه همین طور پیش می رفت و از سرما لرزش گرفته بود. به نزدیکی خانه ای رسید، پشت درب جلوی خانه ای نشست تا کمی خستگی از جان به در کند که همان جا به خواب رفت.
شب از نیمه گذشته بود، صدای پایی او را از خواب بیدار کرد. چشمانش را باز کرد، با دستانش آن را مالید و وحشت زده متوجۀ سایۀ بزرگی بالای سرش شد.
دستانی بزرگ در موهایش چنگ انداخت او را از روی زمین بالا کشید و دختربچه در حالی که از سرما و ترس می لرزید، به گریه افتاد. مرد بیرحمانه، کشیده ای بر صورت نحیف و استخوانی او زد.
دختر بچه شروع به گریه کرد. مرد او را کشان کشان، به سمت کلبه می برد و فریاد می زد:
مگه من نگفتم زود بیا؟ تا الان کجا بودی؟ آب کو؟
دختربچه درحالی که من من کنان سعی داشت چیزی بگوید، بر روی زمین بی هوش شد.
مرد لگدی به پهلوی دختر بچه زد و گفت:
حالا چه وقته خوابه؟ پا شو ببینم؟
دختربچه دوباره ناله اش بلند شد همین که خواست چیزی بگوید، دوباره بی هوش شد.
مرد دوباره کشیده ای به دختر بچه زد، او را به سمت رودخانه هُل داد و گفت:
یا لله، زود باش ، برو آب بیار
دختربچه در حالی که نگاهی ملتمسانه به مرد می کرد؛ به پشت سرش نگاه کرد و تاریکی خیابان ترس به جانش انداخت.
مرد گفت:
پاشو چرا معطلی؟! مگه من نگفتم برو آب بیار؟
دختربچه لنگان، لنگان به راه افتاد به سمت رودخانه رفت. صدای زوزۀ گرگ ها به گوشش می رسید.
او جیغ می زد و کمک می خواست؛ اما جنگل سوت و کور بود.
و او همین طور به راهش ادامه می داد که پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد. پایش پیچ خورد. او با گریه و درد به مسیرش ادامه داد. همین طور که پیش می رفت؛ چند قدمی به رودخانه مانده بود که ناگهان در گودال بزرگی افتاد. فریاد جیغ و کمکش به آسمان بلند شد، اما سکوت و تاریکی همه جا را گرفته بود.
نزدیکی های صبح، هوا گرگ و میش بود. چوپانی در حالی که گوسفندانش را هدایت میکرد و آواز عشایری میخواند؛ به نزدیکی گودال رسید. چوب دستی اش را کنارش گذاشت.اونفس، نفس می زد و خواست کمی در کنار آن گودال بنشیند تا خستگی در کند که متوجه نالهای شد، هنگامی که به داخل گودال نگاه کرد، دختر بچه ای کوچک و لاغری را دید که صورتش زخمی بود و از سرش خون می رفت. آن چوپان دختر بچه را از گودال بیرون آورد. از توبرهاش قمقمۀ آبی بیرون آورد به صورت دختر بچه پاشید. ناخودآگاه گریه اش گرفت، یاد دختر خودش افتاد او را صدا زد، دختر بچه چشمانش را باز کرد، ناله ای کرد و ناگهان خاموش، خاموش شد.
✍خ. محمدجانی
#داستانک
@shamem_hoozoor
#داستانک
#آخرین_مقصد
آب نبات چوبی را در دستشان گرفت. با ولع و لذت خاصی شروع به مکیدن کرد.
لبخند کش داری بر روی لبانش نقش بست. به دنبال مادرش می رفت و چادرش را محکم تر در دستانش گرفت. نگاهی به صورت مادرش کرد. اخم های مادر در هم بود. عرق از سر و رویش می بارید. نفسش به شماره افتاده بود.
گاه لبانش می جنبید و زیر لب ذکر «یا حسین(ع)» را زمزمه می کرد.اشک از گوشۀ چشمانش سُر خورد و تا پایین چانه اش رسید. نگاهی به کودکش کرد. سریع سرش را از کودک برگرداند و با گوشۀ چادرش اشک ها را پاک کرد. به سوپر مارکت رسیدند. به نزدیکی آب سرد کن مقابل سوپر مارکت رفت. پیاله را از کنار شیر آب برداشت و از آب پر کرد در مقابل دهان کودکش گرفت و به او آب را خوراند. دوباره پیالۀ دیگری ازآب پر کرد و خودش خورد. پیاله را سر جایش گذاشت. «یا حسین (ع)» گفت و دوباره به راهش ادامه داد.
چند قدمی ازسوپر مارکت گذشت. وارد کوچۀ بن بستی شد، از اول تا آخر بن بست را جلو رفت و یکی یکی بالای در خانه ها را نگاه کرد. اخم هایش درهم رفت. از این کوچۀ بن بست خارج شد. به مسیرش ادامه داد. هوا گرم بود. عرق از سر و رویش می بارید. با چادرش خود را باد زد. بعد عرق های صورت کودکش را با چادرش پاک کرد. مسیرش را ادامه داد. کودک غرق در لذت آب نبات چوبی بود. به نزدیکی کوچه ای رسیدند. کوچه بن بست بود.نزدیک درب خانه ای نشست. نفس، نفس می زد.دست بر قلبش گذاشت.آهی کشید. سر کودکش را در آغوشش فشرد. موهایش را نوازش کرد. چند دقیقه گذشت. صدای مداحی از آن خانه بلند شد. خانم آن خانه به در خانه آمد. نگاهی به پایین کوچه کرد و سپس نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز خبری ازخانم مداح نبود. در این هنگام چشمش به خانمی افتاد که کودکش را به خودش چسبانده و در نزدیکی خانه اش بر روی زمین نشسته است. متعجبانه به او نگاه کرد. به سمتش رفت. دستانش را گرفت. از حال و روزش سوال کرد.
آن خانم گفت:
همسرم در شهری نزدیک مرز بود. او گارگر ساختمانی بود یک روز نزدیکی های غروب هنگامی که کارش تمام شده بود و خواست برای مرخصی به خانه بیاید، داربست شکسته شد و از بالا به پایین پرت شد و سرش به میله های آهنی خورد و فوت شد. حالا من با قلب بیمارم ماندم و این بچه بی پناه
امروز از محل کار شوهرم تماس گرفتند که هزینه بیمه و حقوقش را به دوستش دادند برایمان بیاورد. دوستش آدرس خانه اش را در کوچه بن بستی داد. اما دقیق خانه اش نمی دانم کجاست. چند کوچه بن بست را رفتم، اما خانه اش را پیدا نکردم.
آن خانم بوسه ای بر سر کودک و آن خانم زد و گفت:
خانه من مراسم روضۀ حضرت رقیه(س) است. بیا بریم مراسم روضه بعد فکری می کنیم.
آن خانم را به داخل منزلش راهنمایی کرد. در پذیرایی نشاند. شربت گلاب و زعفران برایشان آورد. خانم کمی از آن شربت را خورد و یا حسین(ع) گفت و کمی هم به کودکش خوراند. چند دقیقه گذشت. خانم مداح آمد. مراسم شروع شد. مداح در حال خواندن روضۀ حضرت رقیه (س) بود. صدای آن خانم با گریه و هِق هِق قاطی شد. ذکر یا حسینش به آسمان بلند شد. ناله ای سر داد و برای همیشه خاموش، خاموش شد.
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
مهمانی باشکوه
هوا گرم بود، سیل جمعیت داخل خیابان در حال رفت و آمد بود. بوی اسپند فضا را پر کرده بود، صاحبان موکب ها زائران را به سمت موکب هایشان راهنمایی می کردند. پیرزن لنگان لنگان تسبیح به دست با پسر و نوه سه ساله اش زهرا از پهنای خبابان می رفت و زیر لب صلوات می فرستاد. خسته شد کمی ایستاد با گوشه چادر عرق های صورتش را پاک کرد و دوباره به راهش ادامه داد. میانه راه به خانه ای رسیدند، داخل آن خانه شدند. همه چیز تدارک دیده شده بود، وسایل پذیرایی آب، هوای خنک ... پیرزن آبی به صورتش زد؛ کمی خورد و زیر لب زمزمه کرد:
جانم به فدایت یا حسین!
اشک هایش از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا نزدیکی چانه اش رسید. با چادرش اشک هایش را پاک کرد.
نوه سه ساله اش زهرا که آب می خورد؛ با گوشه آستین
خیسش آب اطراف دهانش را پاک کرد سرش را بالا گرفت و نگاهی به اطرافش کرد؛ روسری اش را بر روی سرش جابه جا کرد؛ چشمش به صورت خیس مادربزرگش افتاد متعجبانه پرسید:
مامان جان! چرا گریه می کنی؟
مادربزرگش در حالی که اشک چمشانش را دوباره پاک می کرد ؛ دستی به سر زهراکشید، سرش را پایین آورد، او را بوسید و ماجرای کربلا و حضرت رقیه (س) با غم و آه برای او تعریف کرد، بعد از کمی تأمل به استقبالی که از زوار می شد؛ آهی کشید و با خودش گفت:
آه! از میزبانی کوفیان چه سختی هایی که بر امام حسین(ع) و یارانش گذشت .. سپس از میزبانی صاحب خانه تشکر کردند و در مسیرشان به کربلا به راهشان ادامه دادند. ...
#داستانک
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
#راه_حسین
✍ خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
✍قرار همیشگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث از خود بی خود شدن او بود که در هر صورت به دعای ندبه برود. آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهارآماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را درکیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
کوچه ها و خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ در همین هنگام که بهار عجله داشت تا سریع تر به داخل مسجد برسد، ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون این که آن ماشین سوار توجه کند، سریع محل را ترک کرد.
زهرا خانم مادر بهار که ناله کنان امام زمان (عج) را صدا می زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود اما کسی نبود. در حال ناامیدی به بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شوم بلند شو، دعا الآن شروع می شود. »
در همین هنگام ناگهان تاکسی سبز رنگی که بر روی شیشه های آن یا صاحب الزمان (عج) نوشته شده بود، در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت:
چی شده خانم؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا مادر بهار ماجرا را برای راننده تاکسی توضیح داد. در این هنگام راننده تاکسی گفت:
بلند شوید تا من شما را به بیمارستان برسانم .
زهرا مادر بهارگفت:
اما پولش چی؟ الان پولی به همراه ندارم؟
راننده تاکسی گفت:
فعلا عجله کن، دخترخانمت را به بیمارستان ببریم، من روزهای جمعه به عشق امام زمان(عج) رایگان کار می کنم.
اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند.
دکتر آدم خوشرویی بود، به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که کمی دچار غش و ضعف شود.
چند دقیقه ای گذشت، صدای دعای ندبه که از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و شروع به گریه کرد.
#داستانک
#مهدویت
✍خ. محمدجانی
https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
درد آوارگی
جنگ بود و درد و آوارگی. حسین با چشمانی خسته و دستانی خاکی و لباسهای پاره شدهاش کوچه پس کوچههای شهر را طی میکرد و به دنبال خانوادهاش می گشت؛ هیچ جایی سالم نمانده بود.
آهی از ته قلبش کشید چشمانش تر شد. همین طور که میرفت؛ به یک کتابخانه رسید که البته اتاق کوچکی در گوشه ی نزدیک پارک بود. کمی نزدیک شد، با خود گفت: «چقدر کتاب! حیف کتابها که پاره شدند، حیف که بچهای نیست تا اونها را بخونه.»
اشک از چشمانش سرازیر شد. به داخل رفت، بر روی چهارپایه گوشهی اتاق نشست، با گوشهی آستینش اشک هایش را پاک کرد. دستان استخوانی و ضعیفش را به سمت کتابی برد که تقریباً آخرهای جانش و پاره شده بود. همین طور که برگه های آن کتاب را ورق می زد؛ به فصلی رسید که در آن در مورد ویژگیهای دولت امام زمان (عج) و زندگی در دولت امام زمان(عج) گفته بود.
☘اشک هایش سرازیر شد و هق هق گریههایش شانههایش را به لرزه انداخت. همین طور که گریه میکرد نگاهی به آسمان کرد و آرزو کرد: «ای کاش! امام زمان(عج) زودتر ظهور میکرد و مدینه فاضله امام زمان (عج) را می دیدیم.»
#داستانک
#مهدویت
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor