🌹🌹☘️☘️ #وصیتنامه_شهید
#شهید_حسن_نظری
بسم الله الرحمن الرحیم.
«لا حول و لا قوه الا بالله»«فاستقم کما امرت و من تاب معک؛ خدایا!پروردگارا! معبودا!هستی بخش، جهان آفرین، بنام تو»(سوره هود، آیه112) خدایا! بندگان صالحت عزم جزم کرده اند تادین ات را یاری کنند. خدایا! اینان عظمت اسلام را می دانند و در حفظ آن جانها قربانی می کنند. خدایا! اینان بندگان تو هستند و به عشق لقای تو همه مصائب را به جان خریدارند. پروردگارا! تو خود شاهدی که این امت مقاوم، گوش به فرمان امام بت شکن، قصد گسترش اسلام را در جهان دارد و در این راه از [ملامت] ملامت کنندگان و از جانیت جنایتکاران هراسی به دل راه نمی دهند و مردانه پیش می روند. خدایا! تو شاهدی و تو حاکم، پس خود می دانی که این مردم مظلوم غریب، غیر تو کسی را ندارند، دل به امید تو بسته اند و از تو کمک می خواهند. ایزدا! عنایتی کن، لطفی نما و دستان این مردم خالص و صادق را به کرم و لطف خودت بگیر، بازوانشان را پرتوان گردان و دعاهایشان را مستجاب فرما.
برادر و خواهر مسلمان، امروز شما دعوت به صبر و استقامت شده اید؛ باید چون کوه محکم و استوار در مقابل حوادث بایستید که خدای بزرگ با شماست. تداوم انقلاب و حفظ آن به عهده شماست. به هوش که تخلف از این امر عقوبت خداوند قادر را به دنبال دارد. تداوم انقلاب بستگی به شناخت چهره های انقلاب دارد. باید چهره های انقلاب را شناخت تا کسی به انقلاب ضربه نزند . امروز چهره های حافظ انقلاب، همین جوانان مؤمن حزب الله هستند که چه در جبهه و در پشت جبهه، از انقلاب حفاظت می کنند، خواهر و برادر، به هوش باش که انزوای حزب الله به هر شکل، انزوای انقلاب است.
امروز حزب الله باید همانند گذشته چون بنیانی مرصوص در صحنه های مختلف انقلاب اسلامی، پر توان تر و پر تلاش تر باشد تا جنایتکاران خارجی و فرصت طلبان داخلی هوس حاکمیت بر انقلاب اسلامی را نداشته باشند. خواهر و برادر حزب الله، به هوش باش تا تو را از درون خراب نکنند، فتنه های ضد انقلاب در بین شما اثری نداشته باشد، متحد و همگام با هم بوده و اختلافات را از بین برید، خود را تزکیه کنید تا فرصت طلبان، حاکم بر مقدرات مردم نشوند.
فرامین و نصایای امام را به دقت مورد عمل قرار دهید. جوانان عزیز شما امید آینده این مرز و بوم هستید، از هوس ها و لذائذ دنیوی چشم پوشی کنید که اینها سرابی بیش نیستند؛ به خود آئید و قدر خود را بدانید و در دام شیطان به عناوین مختلف گرفتار نشوید. به جوانان عزیز حزب الله اقتدا کنید و ببینید که چگونه با ایثارگری خود شرق و غرب را به وحشت انداخته اند. اعتیاد را این بلای خانمان سو، ولگردی و منکرات را رها سازید و مطمئن باشید که می توانید جوانان مفیدی برای این کشور عزیز باشید.
اما ای فرصت طلبان ضد انقلاب! ای هواداران دیروز طاغوت و ای به اصطلاح تجربه داران امروز! آگاه باشید که پیش نخواهید برد و با یاری خدا با همت جوانان حزب الله، شماها نیز مانند اربابانتان عزادار خواهید شد.
📚مهین مهرورزان، غلامرضا شعبانپور، ص683-684-685 شادی روح تمام شهدا، امام و شهید فوق صلوات.🌹🌹☘️☘️ https://eitaa.com/shamem_hoozoor
موسیقی دفاع مقدس 2.mp3
2.57M
چند لحظه ای همراه شویم با صدای شهدا . یاد و خاطراتشان گرامی. شادی روحشان صلوات.
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #نهج_البلاغه #نکوهش_از_بدعت_ها هیچ بدعتی در دین ایجاد نمی شود، مگر آن که سنتی ترک گردد، پس از #بدعت ها بپرهیزید، و با راه راست و جاده آشکار حق باشید، نیکوترین کارها سنتی است که سالیانی بر آن گذشته و درستی آن ثابت شده باشد، و بدترین کارها انچه که تازه پیدا شده و آینده آن روشن نیست. 🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #ترجمه_خطبه_145 📚نهج البلاغه https://eitaa.com/shamem_hozoor
☘️☘️🌹🌹🌸🌸 #خاطرات_شهدا #شوخی_با_لیوان_آب_یخ
این خاطره مخصوص آنهایی است که فکر می کنند شهدا، آدمهای اخمو و دائم الذکر بودند.
پیش از شروع یکی از حملات، همه مسئولین و فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله، در جلسه ای توجیهی شرکت داشتن « حاج محمد کوثری» فرمانده لشکر پشت به دیگران، رو به نقشه، مشغول توضیح منطقه عملیاتی بود و آنرا شرح می داد. « حاج محسن دین شعاری» در ردیف اول نشسته بود. یکی از نیروها، یک لیوان آب یخ را از پشت سر ریخت توی یقه حاج محسن . حاجی مثل برق گرفته ها از جا پرید و آخَش بلند شد.
برگشت و به سوی کسی که این کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهدید تکان داد. بلافاصله یک لیوان آب یخ از پارچ ریخت و به قصد پاشیدن به طرف او نیم خیز شد. حاج محمد که متوجه سر و صدای حاج محسن و خنده های بچه ها شده بود، یک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهی کرد. حاج محسن که لیوان آب یخ را به عقب برده و آماده بود تا آن را به سر و صورت آن برادر بپاشد، با دیدن حاج محمد دستپاچه شد و یک باره لیوان را جلوی دهانش گرفت و سر کشید.
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، گفت: یا حسیبن(ع) با این کار حاج محسن، صدای انفجار خنده بچه ها سنگر را پر کرد و فرمانده لشگر، بی خبر از آن چه گذشته بود لبخندی زد برای حاج محسن سری تکان داد. حاج محسن دین شعاری شهید همیشه خندان را بعدها یک مین والمری در«ماروت» آسمانی کرد.
شادی روحشان صلوات.☘️☘️🌹🌹🌸🌸
📚 زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص77. https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #داستانک_قسمت_اول #سفر_به_سرزمین_خنده_ها_و_شکلات_ها #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در وسط جنگلی بزرگ درکلبه ای کوچک خانم کوچولویی با خانواده اش تنها زندگی می کردند. او هیچ دوستی نداشت و تنها دوست صمیمی اش خورشید بود. خورشید هر روز صبح از پشت پنجره اتاقش در می زد، وارد می شد و با پر تو گرم و طلایی اش او را از خواب بیدار می کرد و تا شب درکنار هم بازی و شادی می کردند.
یک روز صبح مثل همیشه خورشید وارد اتاقش شد دوست کوچولوش را خوشحال ندید گفت: چرا امروز ناراحتی؟ خانم کوچولوگفت: من آرزو دارم به سرزمینی بروم که همه جا شکلاتی، خوراکی های خوشمزه، لباسهای زیبا، تفریح و بچه هایی شاد باشد. روز ها و شب ها می گذشت و خانم کوچولو در آرزوی رفتن به آن سرزمین بود. تا این که یک روز صبح مثل همیشه خورشید از پشت پنجره اتاقش شروع به در زدن کرد او را از خواب بیدار و با پرتو نورانی اش اتاق را روشن کرد و به او گفت: مگر منتظر رفتن به سرزمین شادی و شکلاتی نبودی؟ پس معطل نکن.
خانم کوچولو در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد و لُپ هایش گل انداخته بود، با تعجب پرسید مگر چنین جایی است؟ و بدون معطلی آماده شد، لباس صورتی و کفش های روز عیدش را پوشید و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد سال ها طول کشید تا به آنجا رسیدند. خانم کوچولو از تعجب دهانش باز ماند! وای خدای من این جا کجاست؟ چه جای زیبایی! چقدر دوست! چقدر خوراکی! چه لباسهای زیبایی! چقدر اسباب بازی! خورشید گفت این همان سرزمینی است که دوست داشتی.
در آنجا بچه ها با لباسهای زیبا، در دستانشان شکلات های رنگارنگ و خوشمزه بر روی ُسرسُره و چرخ و فلک های شکلاتی بازی می کردند و می خندیدند، اسباب بازی ها با خنده به خانم کوچولو سلام می کردند، همین طور که می رفت دوستان خندان زیادی پیدا کرد.
دوستانش به او گفتند: هر بچه ای که تازه وارد این سرزمین می شود، باید ملکه خانم از او دیدن کند، به او هدیه بدهد بعد بازی و تفریح کند. در حال صحبت و بازی بودند تا اینکه به قصر شکلاتی که تمام چیز های آن از شکلات ساخته شده بود رسیدند. به داخل قصر رفتند در آنجا ملکه خانم را دیدند که با لباسهای بلند طلایی رنگ با تاجی از شکلات و لُپ های گل انداخته و چشمانی مهربان بر روی تختی شکلاتی نشسته بود. یک تخت مخصوصی از شکلات نیز کنارش بود. خانم کوچولو وارد شد: تعجب کرد وای چه قصر زیبایی! چه ملکه زیبا و خوشحالی! چه لباسهای زیبایی! چقدر شکلات! ملکه صدایش را شنید، گفت: این صدای چه کسی بود؟ خانم کوچولو گفت: من تازه به این سرزمین آمده ام دوستانم مرا به اینجا آورده اند. نمی دانستم این قصر زیبا برای شما است ببخشید. ملکه خانم با مهربانی و خوشحالی گفت: اشکال ندارد بیا کنار من روی این تخت بنشین. ادامه دارد...................🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
☘️☘️🌹🌹 #پیام با سلام و احترام . تشکر می نمایم از تمام بزرگوارانی که مطالب کانال را دنبال می نمایند. و در نظر خواهی شرکت نمودند. امیدوارم مطالب فوق تاکنون مفید واقع گردیده باشد. کوتاهی و قصورات مطالب را ببخشید. پست جدید به در خواست یکی از اعضای کانال می باشد. برای تمامی شما بزرگواران موفقیت و سلامتی آرزومندم. التماس دعا.☘️☘️🌹🌹
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #داستانک_قسمت_دوم #سفر_به_سرزمین_خنده_ها_و_شکلات_ها #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار داخل قصر بچه های بسیار خندان با لباسهایی رنگ رنگی بودند، که با دستور ملکه خانم برای خانم کوچولو، لباس، شکلات های خوشمزه و اسباب بازی های شکلاتی هدیه دادند، باورش نمی شد این همه هدیه را به او داده است. آن چنان خوشحال شد که فریاد زد. وای خدای من این ها چه زیباست! خدایا ممنونم!
ملکه خانم گفت: الان هدیه ات را گرفتی برو هر کجای این سرزمین دوست داری بازی کن. او با دوستانش از قصر بیرون آمدند با سُرسُره ها و چرخ و فلکهای شکلاتی بازی کردند، خوراکیهای خوشمزه خوردند. تا اینکه با ابری به نام ابر شکلاتی آشنا شد. ابر به او گفت: بیا برویم در این سرزمین گردش کنیم او که منتظر بود با خوشحالی روی ابر پرید.
ابر او را به دیدن پرندگان برد. وای چه پرندگان زیبایی! اینها به جای آواز می خندند؟ وایی چه حیواناتی! چقدر زیبا هستند! چه گل ها و درختان شکلاتی خندان زیبایی! اینجا چقدر همه چیز زیبا و خندان است! او را بر روی یکی از درختان گذاشت، آن قدر بالابود که حس کرد به آسمان رسیده است. با قهقه افتاد و بی هوش شد و با نسیم خنده به هوش آمد. ابر گفت: این همه شکلاتها و خنده ها از سر چشمه خنده ها و شکلات ها است می آیی آنجا برویم؟ خانم کوچولو با خوشحالی گفت: زودتر برویم. وای چه چشمه ای! چقدر خنده! چقدر شکلات! من هم می خواهم از اینها بخورم. آن قدر خورد که پوستش، لباسش، تمام بدنش شکلاتی شد و آن قدر بازی و شادی کرد که متوجه گذشت زمان نشد. یکی دو ساعت مانده بودکه خورشید به خانه اش برگردد، ابر گفت: بیا برگردیم قصر ملکه خانم منتظر است. هنگامی که برگشتند، ملکه خانم با قیافه خوشحال خانم کوچولو خوشحال تر شد و گفت: اینجا به تو خوش گذشت؟ به آرزویت رسیدی؟ از خوشحالی آن چنان ذوق داشت که، نمی دانست چگونه تشکر کند گفت: کاش من اینجا می ماندم ملکه خانم به او گفت: تو خانواده ات اینجا نیستند منتظرت هستند، خورشید هم باید به خانه اش برگردد، اما من به تو قُول می دهم که دوستان خوبی برای هم باشیم و هر زمانی که دوست داشتی و دلت تنگ شد دوباره خورشید تو را به اینجا بیاورد. خانم کوچولو به امید اینکه روزی دوباره به این سرزمین برگردد قبول کرد و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد و خندان برگشت.
خانم کوچولو آن روز را فراموش نکرد و خورشید هم از اینکه دوست کوچولوش به آرزویش رسیده بود، خوشحال شد و قُول داد که دوباره او را به این سرزمین بیاورد. پایان.🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor