🌹#به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار
مولا جان!
بهار انتظار
رخ نمایانده
گل ها فرش قدمهایت شده اند
بوی یأس به پاییز سپرده شده است
چرا که می داند روزی از روی گل ها
عبور خواهی نمود تا به انتهای
جاده ظهور برسی.
اللهم عجل لولیک الفرج
سلامتی صاحب الزمان(عج) صلوات 🌹https://eitaa.com/shamem_hoozoor
#به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار 🌹🌹 مولا جان!
جمعه ای دیگر شد. چشمان سوسو زده ام روزهای انتظار را به نظاره نشسته است. کوچه های دلتنگی ام را با اشک ها شستشو می نمایم. غبار غفلت های قلبم را با پرده ندبه به پرواز در می آورم تا به سرزمین یاس بسپارم؛ چرا که می دانم روزی خواهی آمد، با کوله باری از امید، آرزو، آرامش، صلح. و من بوی پیراهنت را بر توتیای چشمم مرهم خواهم نهاد؛ و قصه هزار و یک شب انتظار را برایت خواهم گفت.
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹
🌿🌿🌸🌸🌸#به_یاری_خدا_و_ائمه(ع) #دیدن_رخ_یار_در_آیینه_فردا زمان در گذر است. تاریخ می نگارد قطار عمر همچنان در تب و تاب لحظه ها، در سکوت ثانیه ها در موج های خروشان زندگی به امید طلوع آفتاب ظهور و دیدن رخ یار در آینه فردا ریل های انتظار را بی صبرانه و مشتاقانه به سوی ایستگاه نور طی می کند، به امید آن که شخصی با سلاح عدالت گستر خود از پشت انوار متراکم امید و آرزو ظهور نماید غنچه های گلستان باغ انتظار را شکوفا نماید، آزادگی، انسانیت و مهربانی را زینت بخش زمین نماید. #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار🌿🌿🌸🌸🌸 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌿🌿🌸🌸🌺🌺#به_یاری_خدا_و_ائمه(ع) #تابلوی_زندگی
خواب صبحگاهی را رها می کنم، تا متوجه دنیای واقعی اطرافم شوم دنیایی که جدای از دنیای خواب است. نسیم دل انگیز صبحگاهی مرا به بیرون از اتاق می کشاند. غبار خواب و غفلت را از روی خویش می شویم خنکای آب در استخوانهایم رسوخ می نماید آن نسیم همراه با طبیعت زیبا و هماهنگ هر کدام تابلویی از قدرت و قوانین بِسامان خداوند را جلوه گر می نمایند. هوای صبحگاهی را غنیمت می شمرم به دور از هیاهو و شلوغی زندگی امروزی، در زندگی انقلابیون به جست و جو می پردازم. آن چنان غرق در جست و جو می شوم که نیم ساعت می گذرد از اتاق بیرون می روم. دارویی می خورم دوباره به داخل اتاق بر می گردم. پشت میز کامپیوتر قرار می گیرم و به سَرک در وبلاگ و گشت و گذار در پیام ها می پردازم.
یک ساعتی در وادی بی خبری می گذرد به خود می آیم، با تکاندن غبار غفلت از اتاق ها نفس تازه می کنم . سپس در فضای مجازی به دور از حقیقتی که با ذهنم کلنجار می رفت به دنبال کتابی بودم، اما چیزی دست گیرم نشد. مطلبی را برای وبلاگ آماده کردم، در صفحه ورد کپی پیست کردم تا سر فرصت قد و قواره اش را اندازه کنم.
در این فضا ی مجازی اوضاع نابِسامانی از خشونت و اتفاقات اخیری که برای خویش ایجاد کرده ایم به تصویر می کشید، اوضاع نابِسامانی که روی اعصاب همه صخره نوردی می کرد. و روح و جان همه را تسخیر و حتی اجازه استراحت را به پدرهای خسته از وضع موجود نمی داد. تصویر این اتفاقات همچون پرده نمایش سینما مقابل چشمانم جلو و عقب می روند دیگر حوصله این تصاویر را ندارم، از اتاق بیرون می روم، کمی آب نثار صورتم می نمایم. دوباره در هیاهوی اطراف و جامعه گیج می شوم……..
ما انسانها تابلوی زندگی که خداوند ترسیم نموده و قوانینی برای آن وضع نموده خطی خطی می کنیم و با رنگها و نقش هایی که می پسندیم آن را بد جلوه می دهیم. اوضاع بسامان را نابِسامان می کنیم. کاش در این موارد کمی فکر کنیم تا قوانین خلقت سامان خویش را حفظ نماید. #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار🌺🌺🌿🌿🌸🌸 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #با_یاری_خدا_و_ائمه_(ع) #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار #قصه_ناگفته_آسمان آسمان دلتنگ و طوفانی است. توان گریه ندارد، می خواهد فریاد بزند گوش جانها مدتهاست صدایش را نمی شنود. می خواهد سکوت کند، بغض درونی اش او را به تنگنا کشانده است. از قصه های نا گفته قرن ها و سال های زندگی بشر از خلقتش تاکنون و حوادثی که بارها و بارها در مقابل چشمانش منعکس می شوند و او را مات و مبهوت می نمایند.
از بشر امروز که هیچ گاه نخواسته به صدا و راز درونی او گوش دهد اما و صدها اما و افسوس هایی که هیچ گاه ره به جایی نبرده اند و او را همچنان منتظر و امیدوار نگه می دارد و آرزو می کند کاش روزی قصه های ناگفته اش را به گوش هیاهوی جانها برساندقضیه دل آسمان هم قضیه دلهایی طوفانی است از قصه های ناگفته روزگار ، سختی ها و جدایی از صاحب الزمان(عج) که نه توان فریاد دارند، نه کسی که ........ 🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌿🌿🌺🌺🌸🌸 #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار #ساحل_دوستی_ها
آفتاب سخاوتمندانه پرتو طلایی اش را گردن آویز زمین ساخته بود و در هاله ای از نور و درخشش غوطه ور ، درختان حریر سبز خود را به تن کرده و دستبند های نقره فام به دست، پرندگان تهلیل کنان اوج عظمت خدا را جشن گرفته و امروز را به امید فردایی روشن به خاطرات دیروز سپرده و گذر ایام را در پشت پنجره آرزو ها به نظاره نشسته بودند، ماهیها در حوض نقاشی زندگی را بر روی آب ها به تصویر کشیده و کودکی در ساحل دوستی صداقت را در کاسه قلب ها می ریخت. 🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌿🌿🌹🌹🌸🌸 #تلنگر #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار بعضی از اشخاص صحبت هایی را که از این و آن شنیده اند همه را با هم قاطی می کنند، به طرف مقابل تحویل می دهند. هیچ گاه با خود فکر کردید، این صحبتی که تحویل شخصی می دهید چه عواقبی در پی دارد، آیا فکر کردید ممکن است باعث خدشه و زخمی شدن قلب کسی شود، آیا فکر کردید ممکن است منجر به تیرگی یک ارتباط یا ........ شود و رشته ای از افکار مزاحم ذهن شخص را گره بزند؟
و سپس قضاوت عجولانه کنید، یک باره قاضی شوید، یک نفره حکم صادر کنید؟ کاش در این موارد کمی بیشتر توجه شود . 🌿🌿🌹🌹🌸🌸 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
☘️☘️🌹🌹 #دوربین_قلب #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار
ما انسانها هر کدام درگیر و دار زمانه و مادیاتی که همچنان پیش به سویمان می آید، گیر کرده ایم و شده ایم
افساری برای اسب سرکش نفسمان که هر لحظه ما را به سویی می کشاند. اما خود نمی دانیم به کدامین سو فقط ما را با خود می برد، حال در این مسیر و بین راه هر کس زیر پا لِه شد، هر کس هر بلایی به سرش آمد برایمان مهم نیست، عقل مان را در دست احساساتمان سپرده ایم که گوش به فرمانش باشد.
اکنون سخن این است در این مسیر برای خانه هایی که تنها چند روزی باعث آرامش و یا سرپناهی یا گاهی اوقات آن هم نیست. دوربین های مداربسته ای را قرار می دهیم که، هر لحظه همه جا را رصد کند،که چه کسی و چه زمانی وارد و خارج شد، آیا دزدی کالای با ارزشمان را برد یا نه؟ یا شخصی وارد اتاقمان شد یا نه؟ و هزاران چیزهایی که اطراف خودمان آویزان کرده ایم که مبادا آن ها را ازدست بدهیم.
اما تا به حال فکر کردیم کاش یک دوربین مداربسته، برای خانه قلبمان کار می گذاشتیم تا این هستی ما همه وجود و مایملک ما از ما دزدیده نشود؟ آیا تا به حال خانه قلبمان را رصد و چک کردیم که ببینم چه چیزی و چه کسی وارد آن شده است؟ آیا مزاحمانی چون، ریا، سمعه، افکار نادرست و هر چیزی که در خانه قلبمان مأوا گزیند. آیا تا به حال مواظبیم که به محبت های دیگر غیر از محبت خدا اجازه ورود ندهیم و در آن را بر روی محبت غیر خدا بسته نگه داریم؟ آیا تا به حال به این فکر کردیم که راه قلبمان از سمت صراطی که به سمت ولایت است، قرار دهیم یا به سمت ولایت شیطان؟ حال اگر دوربین مداربسته خود را به در خانه قلبمان کار نگذاشته ایم باید عجله کنیم و در این مسیر کمی خرج و تلاش مضاعف نمایم که راهزنان قلبمان در کمین و در حال افزایش می باشد . پس به امید آن روز که بتوانیم در تمام اتاق های قلبمان را به روی افراد متفرقه بسته نگه داریم و به سر در خانه قلبمان تابلو ورود افراد متفرقه ممنوع نصب نمایم.☘️☘️🌹🌹 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #داستانک_قسمت_اول #سفر_به_سرزمین_خنده_ها_و_شکلات_ها #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در وسط جنگلی بزرگ درکلبه ای کوچک خانم کوچولویی با خانواده اش تنها زندگی می کردند. او هیچ دوستی نداشت و تنها دوست صمیمی اش خورشید بود. خورشید هر روز صبح از پشت پنجره اتاقش در می زد، وارد می شد و با پر تو گرم و طلایی اش او را از خواب بیدار می کرد و تا شب درکنار هم بازی و شادی می کردند.
یک روز صبح مثل همیشه خورشید وارد اتاقش شد دوست کوچولوش را خوشحال ندید گفت: چرا امروز ناراحتی؟ خانم کوچولوگفت: من آرزو دارم به سرزمینی بروم که همه جا شکلاتی، خوراکی های خوشمزه، لباسهای زیبا، تفریح و بچه هایی شاد باشد. روز ها و شب ها می گذشت و خانم کوچولو در آرزوی رفتن به آن سرزمین بود. تا این که یک روز صبح مثل همیشه خورشید از پشت پنجره اتاقش شروع به در زدن کرد او را از خواب بیدار و با پرتو نورانی اش اتاق را روشن کرد و به او گفت: مگر منتظر رفتن به سرزمین شادی و شکلاتی نبودی؟ پس معطل نکن.
خانم کوچولو در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد و لُپ هایش گل انداخته بود، با تعجب پرسید مگر چنین جایی است؟ و بدون معطلی آماده شد، لباس صورتی و کفش های روز عیدش را پوشید و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد سال ها طول کشید تا به آنجا رسیدند. خانم کوچولو از تعجب دهانش باز ماند! وای خدای من این جا کجاست؟ چه جای زیبایی! چقدر دوست! چقدر خوراکی! چه لباسهای زیبایی! چقدر اسباب بازی! خورشید گفت این همان سرزمینی است که دوست داشتی.
در آنجا بچه ها با لباسهای زیبا، در دستانشان شکلات های رنگارنگ و خوشمزه بر روی ُسرسُره و چرخ و فلک های شکلاتی بازی می کردند و می خندیدند، اسباب بازی ها با خنده به خانم کوچولو سلام می کردند، همین طور که می رفت دوستان خندان زیادی پیدا کرد.
دوستانش به او گفتند: هر بچه ای که تازه وارد این سرزمین می شود، باید ملکه خانم از او دیدن کند، به او هدیه بدهد بعد بازی و تفریح کند. در حال صحبت و بازی بودند تا اینکه به قصر شکلاتی که تمام چیز های آن از شکلات ساخته شده بود رسیدند. به داخل قصر رفتند در آنجا ملکه خانم را دیدند که با لباسهای بلند طلایی رنگ با تاجی از شکلات و لُپ های گل انداخته و چشمانی مهربان بر روی تختی شکلاتی نشسته بود. یک تخت مخصوصی از شکلات نیز کنارش بود. خانم کوچولو وارد شد: تعجب کرد وای چه قصر زیبایی! چه ملکه زیبا و خوشحالی! چه لباسهای زیبایی! چقدر شکلات! ملکه صدایش را شنید، گفت: این صدای چه کسی بود؟ خانم کوچولو گفت: من تازه به این سرزمین آمده ام دوستانم مرا به اینجا آورده اند. نمی دانستم این قصر زیبا برای شما است ببخشید. ملکه خانم با مهربانی و خوشحالی گفت: اشکال ندارد بیا کنار من روی این تخت بنشین. ادامه دارد...................🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #داستانک_قسمت_دوم #سفر_به_سرزمین_خنده_ها_و_شکلات_ها #به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار داخل قصر بچه های بسیار خندان با لباسهایی رنگ رنگی بودند، که با دستور ملکه خانم برای خانم کوچولو، لباس، شکلات های خوشمزه و اسباب بازی های شکلاتی هدیه دادند، باورش نمی شد این همه هدیه را به او داده است. آن چنان خوشحال شد که فریاد زد. وای خدای من این ها چه زیباست! خدایا ممنونم!
ملکه خانم گفت: الان هدیه ات را گرفتی برو هر کجای این سرزمین دوست داری بازی کن. او با دوستانش از قصر بیرون آمدند با سُرسُره ها و چرخ و فلکهای شکلاتی بازی کردند، خوراکیهای خوشمزه خوردند. تا اینکه با ابری به نام ابر شکلاتی آشنا شد. ابر به او گفت: بیا برویم در این سرزمین گردش کنیم او که منتظر بود با خوشحالی روی ابر پرید.
ابر او را به دیدن پرندگان برد. وای چه پرندگان زیبایی! اینها به جای آواز می خندند؟ وایی چه حیواناتی! چقدر زیبا هستند! چه گل ها و درختان شکلاتی خندان زیبایی! اینجا چقدر همه چیز زیبا و خندان است! او را بر روی یکی از درختان گذاشت، آن قدر بالابود که حس کرد به آسمان رسیده است. با قهقه افتاد و بی هوش شد و با نسیم خنده به هوش آمد. ابر گفت: این همه شکلاتها و خنده ها از سر چشمه خنده ها و شکلات ها است می آیی آنجا برویم؟ خانم کوچولو با خوشحالی گفت: زودتر برویم. وای چه چشمه ای! چقدر خنده! چقدر شکلات! من هم می خواهم از اینها بخورم. آن قدر خورد که پوستش، لباسش، تمام بدنش شکلاتی شد و آن قدر بازی و شادی کرد که متوجه گذشت زمان نشد. یکی دو ساعت مانده بودکه خورشید به خانه اش برگردد، ابر گفت: بیا برگردیم قصر ملکه خانم منتظر است. هنگامی که برگشتند، ملکه خانم با قیافه خوشحال خانم کوچولو خوشحال تر شد و گفت: اینجا به تو خوش گذشت؟ به آرزویت رسیدی؟ از خوشحالی آن چنان ذوق داشت که، نمی دانست چگونه تشکر کند گفت: کاش من اینجا می ماندم ملکه خانم به او گفت: تو خانواده ات اینجا نیستند منتظرت هستند، خورشید هم باید به خانه اش برگردد، اما من به تو قُول می دهم که دوستان خوبی برای هم باشیم و هر زمانی که دوست داشتی و دلت تنگ شد دوباره خورشید تو را به اینجا بیاورد. خانم کوچولو به امید اینکه روزی دوباره به این سرزمین برگردد قبول کرد و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد و خندان برگشت.
خانم کوچولو آن روز را فراموش نکرد و خورشید هم از اینکه دوست کوچولوش به آرزویش رسیده بود، خوشحال شد و قُول داد که دوباره او را به این سرزمین بیاورد. پایان.🌿🌿🌸🌸🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
☘️☘️ 🌹🌹 #درست_انتخاب_کنیم
#به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار
#سخن_عالمانه_عامدانه_قابل_فهم
جلسه تبلیغات انتخاباتی مفصل و شلوغی ترتیب داده شده بود. هر کس با پریشانی از وضع موجود و ذهنی آشفته با خویش برگه ای از مشکلات همراه داشت و به امیدی در آن جلسه حاضر شده بود که دردهای خویش را با او بگویند، تا بارقه ای از امید بر قلب آنها بتاباند.
تا اینکه بعد از چند دقیقه انتظار وارد شد. در جایگاه خویش قرار گرفت. در ابتدا با نام و یاد خداوند شروع کرد. با نرم خویی ارتباطی تأثیر گذار برقرار نمود تا بتواند مجلس را در دست گیرد. سپس به طور واضح و آشکار شروع به صحبت کرد از انتخابات، از مجلس از هدف از انتخاب نماینده و اینکه شخص انتخاب شده نماینده آنهاست و در جهت رفع مشکلات و نا بسامانی ها می کوشد.
سپس آنها را توجیه نمود شخصی را انتخاب نمایند که شایسته باشد چرا که؛ با انتخاب نا مناسب خویش وضع آشفته را می دیدند و از درون می نالیدند اما، چاره ای نبود باید صبر می کردند تا شاید نماینده جدید بتواند دردی از آنها دوا نماید.
بعد از بیان صحبت ها و برنامه های مدنظر خویش سپس به درد دل های مردم از مشکلات اقتصادی، از عدم اشتغال و از هزاران مشکل .....که برای هر کدام نمی دانستند چه دارویی تهیه نمایند گوش نمود، با روح مهربانی، رأفت، سعه صدر، آرامش بر اساس دلیل و منطق و سنجیده آنها را توجیه کرد و هر کدام که آگاهی کافی نسبت به صحبت ها نداشت یکی یکی به طور روشن بیان نمود. سپس به آنها وعده داد اگر انتخاب شود حتما در حد توان خویش مشکلات را برطرف نماید. بعد از صحبت های او انگار تازه مردم جان گرفته باشند امیدی دیگر یافتند از او تشکر نمودند و سعی کردند با انتخاب شایسته خویش سرنوشت بهتری را برای خویش رقم بزنند. آن روز احوال و افکار مردم آرام تر شد و به امید انتخاب فرد شایسته جلسه را ترک کردند ، او هم با یاری خداوند آنها را راهنمایی نمود و با خوشحالی جلسه را با ذهنی آرام ترک نمود. «عنه علیه السلام :أحسَنُ الکلامِ ما زانَهُ حُسْنُ النِّظامِ ، و فَهِمَهُ الخاصُّ و العامُّ؛ امام على علیه السلام : بهترین گفتار آن است که به حسن ترتیب و نظم آراسته باشد و عالم و عامى آن را بفهمند.»
📚 میزان الحکمه جلد دوّم، محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 17، غرر الحکم : 3304. 7/9/98☘️☘️ 🌹🌹https://eitaa.com/shamem_hoozoor
♣️ #فاطمیه #دلتنگی
#به_قلم_گلبرگ_ها_ی_انتظار
مادر بزرگ دلتنگتم
دلتنگ غروبهایی که
فانوس اتاقت امید را در اعماق قلبم وارد می نمود
دلتنگم، دلتنگ دستان چروکیده ات
که تا اوج آسمان ها به پرواز می آمد تا
دعاهایت نردبان سعادت ما شوند
دلتنگتم دلتنگ نَنِه گفتن های صادقانه ات
آنگاه که مرا غرق در محبتت می کرد
دلتنگتم دلتنگ روز های کنار هم بودن
دلتنگتم مادر بزرگ مهربانم
خیلی دلتنگ
روحت شاد بهترین مادربزرگ دنیا.♣️ https://eitaa.com/shamem_hoozoor