#دعای_فرج
💠جمعہهایم بے تو
بےمعناسٺ، #مهدے جان بیا
دل درون سینہ ام
تنهاسٺ، مهدے جان بیا
💠گر چہ دیدارٺ
میسر نیسٺ بر چشمان من
این دل اما با غمٺ
شیداسٺ، مهدے جان #بیا
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_رو😍
@shamim_gol_narges313
✅ #سحر #دهــم
سحرِ روزِ دهم
در دلِ من عاشوراست
نخورم آب
به یادِ لبِ عطشانِ حسین
صلے الله علیک یااباعبدالله✋🌸
@shamim_gol_narges313
YEKNET.IR - monajat - shabe 9 ramezan 1401 - karimi.mp3
2.83M
🌙 #مناجات ویژه #ماه_رمضان
🍃شبی پروندهی خود را گشودم
🍃برآمد ناله از هر تار و پودم
🎙حاج #محمود_کریمی
👌بسیار دلنشین
@shamim_gol_narges313
قنوت امشب زهرا فقط شده مـادر
به روی سینه مادر نهاده سر،کوثر
الهی مادر یاســـم غریب می میـرد
غریب بود و غریبانه جــان دهد آخـر
▪️ #وفات_حضرت_خدیجه(س) #تسلیت باد▪️
@shamim_gol_narges313
🖤🖤
مداحی آنلاین - بی اجتناب جان بده بانو کفن رسید - محمدرضا طاهری.mp3
4.78M
🔳 #وفات_حضرت_خدیجه(س)
🌴روضه حضرت خدیجه(س)
🌴بی اجتناب جان بده بانو کفن رسید
🎙 #محمدرضا_طاهری
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
🖤🖤@shamim_gol_narges313
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
@zohoreshgh
❣﷽❣
#زیارتنامه_حضرت_خدیجه سلام الله علیها:
اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا اُمَّ الْمُؤْمِنِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِینِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا أَوَّلَ الْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا مَنْ أَنْفَقَتْ مالَها فِی نُصْرَةِ سَیِّدِ الاَْنْبِیاءِ، وَ نَصَرَتْهُ مَااسْتَطاعَتْ وَدافَعَتْ عَنْهُ الاَْعْداءَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرَئِیلُ، وَ بلَّغَهَا السَّلامَ مِنَ اللهِ الْجَلِیلِ، فَهَنِیئاً لَكِ بِما أَوْلاكِ اللهُ مِنْ فَضْل، وَالسَّلامُ عَلَیْكِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ .
سلام بر تو اى مادر مؤمنان، سلام بر تو اى همسر سرور فرستادگان، سلام بر تو اى مادر فاطمه زهرا سرور بانوان دو جهان، سلام بر تو اى نخست بانوى مؤمن، سلام بر تو اى آن كه دارائیش را در راه پیروزى اسلام و یارى سرور انبیا هزینه كرد و دشمنان را از او دور ساخت، سلام بر تو اى آن كه بر او جبرئیل درود فرستاد، و سلام خداى بزرگ را به او ابلاغ كرد، این فضل الهى گوارایت باد و سلام و رحمت و بركاتش بر تو باد.
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
@shamim_gol_narges313
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_اول (#خواستگاری)
#قسمت7
اخم کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.
گفت:
_ خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!
پرسیدم:
_ خب که چی؟
با مکث گفت:
_ نمیدونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.
با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود:
_ ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا که فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف میبافن.
تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریهام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:
_ شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!
بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ دست خودم نبود. روسریام را آزادتر کردم تا راحتتر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد.
گفت:
_ دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه.
شبیه برق گرفتهها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم:
_ نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم.
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:
_ من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!
مات و مبهوت مانده بودم، گفتم:
_ نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.
با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت:
_ تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچکس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون را وا بکنن. حالا که بحث پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه.
حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب میبردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:
_ آخه چرا اینطوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.
عمه هم گفت:
_ خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!
در ذهنم صحنههای خواستگاری، گلهای آنچنانی و قرارهای رسمی مرور میشد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
#ادامهدارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@shamim_gol_narges313
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_اول (#خواستگاری)
#قسمت8
حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شمارههای قرمز! موهایش را از ته میزد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم.
زیر آینه روبهروی پنجرهای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم:
_ ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!
سر تا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهرهاش زیاد مشخص نبود به جز چشمهایش که از آنها نجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گرههای فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمیرسید. چند دقیقهای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید:
_ معیار شما برای ازدواج چیه؟
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم:
_ دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه که خمس و زکاتمون بمونه.
گفت:
_ این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم.
بعد پرسید:
_ شما با شغل من مشکل نداری؟!
من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شب ها افسر نگهبان بایستم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید.
جواب دادم:
_ با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.
بعد گفت:
_ حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بر بخوریم. از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد.
گفتم:
_ برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.
همان جا یاد خاطرهای از شهید همت افتادم و ادامه دادم:
_ من حاضرم حتی توی خونهای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم.
حمید خندید و گفت:
_ با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره.
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جو صحبتهایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود پرسیدم:
_ شما با شش میلیون تومن میخوان زن بگیری؟!
در حالی که میخندید، سرش را پایین انداخت و گفت:
_ با توکل به خدا همهچی جور میشه.
بعد ادامه داد:
_ بعضی شبها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام.
گفتم:
_ اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.
قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تأیید میکرد. پیش خودم گفتم:
_ اینطوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشیم!
#ادامهدارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@shamim_gol_narges313
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
@zohoreshgh
❣﷽❣
⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان
#آخرالزمان
⭕️ اتفاقات آسمانی
🔹 تا اینجا به بررسی علامت های آخرالزمان در دیگر ادیان پرداختیم. علامت های دیگر آخرالزمان در کتاب مقدس مسیحیان چنین بیان شده: «و در آفتاب و ماه و ستارگان، علامتهایی خواهد بود و به سبب شوریدن دریا و امواجش، بر زمین، تنگی و حیرت از برای امت ها روی خواهد داد. و دلهای مردم از خوف و انتظار آن وقایعی که بر ربع مسکون ظاهر می شود ضعف خواهد کرد. زیرا قوات آسمان متزلزل خواهد شد.»
🔸 از عبارت «و در ستارگان علامات خواهد بود» خسوف و کسوف و اینگونه اتفاقات آسمانی برداشت می شود.
🔸 از عبارت «و بر زمین، تنگی و حیرت از برای امت ها روی خواهد نمود» خشکی و اتفاقات غیر عادی بر روی زمین، برداشت می شود.
🔸 از عبارت «به سبب شوریدن دریا و امواجش» طوفان و نا امنی در دریا و همچنین اتفاقاتی مانند سیل و زلزله، برداشت می شود.
📚 آخرالزمان در ادیان ابراهیمی، محمدحسین محمدی، ص ٨۴
#آخرالزمان ٨
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@shamim_gol_narges313
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
4_872278501716131882.mp3
7.59M
💠ختم روزانه کلام الله مجید
#جزء_یـازدهـم_قرآن
💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی
@shamim_gol_narges313
4_872278501716131883.mp3
6.27M
💠ختم روزانه کلام الله مجید
#جزء_یـازدهـم_ترجمه_فارسی
💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی
@shamim_gol_narges313
4_333285742727922200.mp3
4.21M
🔺 #تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم
#جزء_یازدهم
مدت زمان: ۳۴ دقیقه
حجم: ۴ مگابایت
اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه
@shamim_gol_narges313