🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیویکم
💢از اردوگاه به زندان
درها باز شد و با پای پیاده، البته با مراقبتای ویژه، براه افتادیم. مسافت نزدیک بود و چون داخل پادگان نظامی بودیم دست و چشامونو نبستن. وارد محیطی شدیم که شبیه زندان بود. یه محوطۀ کوچیک و تعدادی اتاق بزرگ و کوچیک با در و میلههای آهنی.
اسمش قلعه بود و با دیوارای بسیار بلند محصور شده بود بطوریکه جز آسمون هیچی اطراف ما پیدا نبود.
همه جوره اتاق داشت. دوتا آسایشگاه بزرگ که هر کدوم حدود هشتاد، نود نفر جا میشد تا اتاقای ۴۰، ۲۰، ۱۵ و ۱۰ نفره. همه اتاقا بصورت دایره وار دور تا دورِ محوطه زندان ساخته شده بود و درها روبروی هم بود که کنترل زندانیا رو برای زندانبانا راحتتر میکرد.
بین اتاقا تقسیم شدیم و به هوای ملحق چند نفراز بین خودمون بعنوان ارشد انتخاب کردیم و تلاش داشتیم که وضع و اوضاع رو در اختیار خودمون بگیریم. ولی خیلی زود بعثیا دخالت کردن و وقتی متوجه شدن ما ارشد و انتظامات برای خودمون انتخاب کردیم سریع همه اونارو با احترامی کنار زدن و یه نفر بنام علیکُرده که ظاهرا علیاللهی بود و با بعثیا همکاری میکرد رو بعنوان رئیس اردوگاه تعیین کردن و اونم چند نفر از دوستاش رو سرپرست اتاقای مختلف کرد و اوضاع تحت کنترل کامل بعثیا قرار گرفت.
مقداری اذیت و آزار و کتککاری کردن البته نه به اون شدت تکریت۱۱. بیشتر هدفشون، زهرِچشم گرفتن از ما و تسلط بر اوضاعی بود که در ملحق از کنترل و اختیارشون خارج شده بود. میشه گفت یه کاری شبیه کودتا انجام دادن. اما داشت کار از جای دیگر خراب میشد. دو سه تا سرباز و درجه دار بسیار عقدهای و بعثی هم بودن که خیلی دلشون میخواست بچهها رو توی این ماهای پایانی بزنن و شکنجه کنن. از همه خبیث و خشنتر یه درجه دار ارمنی بنام یوسف و یکی دیگه بنام یحیی بودن. همین یوسف یه بار که توی ملحق می خواست افرادی رو بزنه همه هوِش کردن و این عقده شده بود براش و منتظر فرصتی بود که زهر خودشو خالی کنه. به محض ورود ما به زندانِ قلعه شروع کردن به اذیت و آزارکردن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیودوم
💢شعار جدید در خبردارها
یه روز دمِ غروب که برای آمار تمام افراد در صفوف ۵ نفره و توی محوطۀ زندان به خط شده بودیم یکی از افسرای بعثی اومد و گفت ازین به بعد با هر فرمان خبردار باید همه با صدای بلند و هماهنگ العیاذ بالله بگویید «مرگ بر خ م ی ن ی». این در حالی بود که تقریبا هشت ماه از رحلت حضرت امام گذشته بود و این شعار اصلاً موضوعیتی نداشت.
چند نفر اجازه صحبت گرفتن و گفتن: که امام مدتهاس از دنیا رفته و این شعار بی معناست. مرگ بر کسی که از دنیا رفته چه معنایی داره؟! صحبتای ما نتیجه نداد و دستور داد که بشینید سرجاتون .
اون عقدهای اصرار داشت: این یه فرمان نظامیه و باید ازین به بعد و تا زمانی که اسیر هستید این شعار رو در صف آمار و هر خبردار تکرار کنید. بعدش هم به ارشد اردوگاه، همون علیکُرده دستور داد خبردار بگه. اونم با صدای بلند فرمان خبردار داد. ولی فقط تعداد کمی پاسخ دادن و اکثرا ساکت موندن. تهدیدات شروع شد و متعاقب اون تعداد زیادی نگهبان مثل روزای اول اسارت با کابل به جون بچه ها افتادن و بعد از مقداری زد و خورد و کتککاری دوباره همه رو بصف کردن و دستور خبردار تکرار شد. توی این فاصله بزن بکوب بچهها پچپچ کنان به هم رسوندن که بجای مرگ همه با هم بگیم مرد مرد خمینی. اینو اگه سریع بگیم اینا متوجه نمیشن و دست از سرمون بر میدارن و کسی هم به امام توهین نکرده.
بعد از صدور فرمان خبردار همه با هم و هماهنگ گفتیم مرد مرد خمینی. اونم خوشحال و خرسند آمارشو گرفت و رفت. با رفتن فرمانده صدای خندۀ بچه ها بلند شد و هر کسی تکهای می پروند و خوشمزگیا شروع شد. ازین که اون افسر بعثی خر شده بود و شاد و شنگول رفته بود خیلی خوشحال بودیم. چند روز این مسئله تکرار شد. بعضیا میگفتن مرد مرد خمینی بعضی هم میگفتن مرد است خمینی.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیوسوم
💢آزمون سختِ توهین به امام
داشت قضیه فیصله پیدا میکرد تا اینکه متوجه شدن که ما بجای مرگ میگیم مرد و کار خراب شد. حالا خودشون متوجه شدن یا علیکُرده یا خبرچین دیگهای به اونا گزارش داد رو ما نفهمیدیم ولی بهر صورت متوجه شدن فریب خوردن و تدبیر جدیدی اندیشیدن.
فرمانده اردوگاه، بعد از کلی بد و بیراه و فحاشی به امام و تهدید، گفت امروز کاری می کنم که از کارتون پشیمون بشید و هیچوقت یادتون نره. تعداد زیادی از نگهبانا و چند نفر از دار و دسته علیکُرده رو آوردن میون بچهها و مرتب فرمان خبردار میدادن و یکییکی به دهان بچهها نگاه میکردن ببینن چی میگه و چه کسانی دستور اونا رو انجام نمیدن. اونایی رو که بنظرشون مشکوک بودن جدا میکردن و جداگونه بهشون فرمان خبردار میدادن. اگه نمی فهمیدن چند بار تکرار می کردن تا بفهمن چی میگه.
بالاخره از میون جمع تعدادی رو برای تنبیه و شکنجه اختصاصی کنار کشیدن و به بقیه دستور دادن که بشینن و تماشا کنن. بچه ها حاضر نبودن به امامشون توهین کنن و حاضر شدن بخاطر عشقی که به امام داشتن ضربات کابل و مشت و لگد رو به جون بخرن. اون بدبختا فکر میکردن با ضرب و شتم می تونن عشق امام رو از دل بچهها بیرون کنن. تعداد زیادی بعثی بجان سربازای وفادار امام ریختن و تا تونستن با کابل و چوب زدن و بچه ها رو درهم کوبیدن. دوباره صحنههای روزای اول اسارت داشت تکرار میشد.
اون شب تعداد زیادی از بچه ها کتک خوردن ولی حاضر نشدن زیر بار توهین به امام برن. حتی بعضی به همین حد که بگن مرد مرد خمینی هم راضی نبودن و سکوت میکردن. وقتی بچهها به اونا میگفتن این که توهین به امام نیست چرا نمیگید تا خودتون رو راحت کنید، میگفتن همین که اینا فکر میکنن ما داریم به اماممون توهین می کنیم ، خوشحال میشن، قابل قبول نیست. به هر حال بعد از یه شب سخت و کتک کاری مفصل مراسم شوم آمارگیری و خبردار تموم شد و درها رو بستن و رفتن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیوچهارم
💢مرگ بر ضد خمینی
یه روز دیگه بازفرمانده اردوگاه (زندان قلعه) بهمراه تعدادی از نگهبانا بچهها رو توی محوطه بخط کرد و از همه خواست که علیه امام شعار بدیم. تعدادی امتناع کردن و حاضر شدن کتک بخورن و شعار ندن. یکی از اونا نوجون ۱۵ ساله ای بود که چثه کوچک و ریزی هم داشت. بهش گفتن بگو مرگ بر ..... با شهامت و جسارتِ بی نظیری فریاد کشید مرگ بر ضد خمینی. فرمانده هاج و واج شده بود. گفت: شیگول های؟ یعنی این چی میگه؟ زیاده. یه چیزی اضافه گفت. خوب متوجه نشدن دقیقاً چی گفت؟ دوباره بهشون گفتن: تکرار کن. باز با صدای بلند گفت: مرگ بر ضد خمینی. یکشیون متوجه شد و به فرمانده گفت: سیدی «های یگول الموت لضد الخمینی». قربان این میگه مرگ بر ضد خمینی. فرمانده داشت منفجر می شد و دستور داد بریزن رو سرش و تا تونستن اون نوجوون رو کوبیدن. به اندازهای به این بچه زدن که حالت روانی بهش دست داد و تا روز آزادی همون جور بود و دیگه نفهمیدم بعد از آزادی خوب شد و شفا پیدا کرد یا نه.
چند روز دیگه این وضعیت ادامه پیدا کرد و قضیه لوث شده و بچهها زیر بار نمیرفتن، آخرش تسلیم شدن و دست از این برنامه مسخرۀ شعارگویی کشیدن. اینم از ثمره های شیرین استقامت و تسلیم نشدن در برابر خواسته ناحق بعثیا بود. بعد از چند روزی که تو خودمون بودیم ، بچه های شاخص که قبلا مسئولیتهایی در کارای علمی، فرهنگی داشتن، ارتباطاتی با هم برقرار کردن و با همفکری و مشورت قرار شد کم کم و بصورت نامحسوس، دوباره برنامه ریزیهایی صورت بگیره که بچهها از دست نرن و دچار یأس و افسردگی نشن. حفظ روحیه بچهها در همه اردوگاهها جزو اولویت های اول ما بود. از اونجایی که ایمان و اعتقادات بچهها واقعا قوی بود و بعد از یه مدت کوتاه رخوت و سردرگمی ، دوباره و خیلی زود خودمون روجمع و جور کردیم و با شرایط موجود وفق پیدا کردیم و سعیِ مون بر این بود که الآن و با این شرایط باید بهترین کار ممکن رو انجام بدیم. در واقع نوعی بازسازی روحی، روانی صورت گرفت ، خصوصا اینکه تجربیات بسیار با ارزشی هم از شرایط سخت گذشته بدست آورده بودیم. همۀ اونا ذخیره و اندوختهای ارزشمند در اختیارمون قرار داده بود که بتونیم بر شرایط جدیدِ پیش اومده فایق بیایم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیوپنجم
💢یادِ سیلی خوردن زهرای اطهر میکنیم
یه روز بعثیا ریختن توی آسایشگاهها و شروع کردن به تفتیش وسایل بچهها. از داخل یه آسایشگاه ۱۵ نفره تکه کاغذی پیدا شد و نوشتهای روی آن نوشته بود که توجه بعثیا رو به خودش جلب کرد.
شعری بود که به زبان فارسی نوشته شده بود. بسیار زیبا و پر محتوا و بگونهای زبان حال ما در اسارت بود. احمد چلداوی رو صدا زدن و بهش گفتن که اون شعر رو بخونه. احمد هم شروع کردن به خوندن شعر:
بسم رب العالمین دل را منور میکنیم*
صبر در رنج و الم را این چنین سر میکنیم*
گر نصیب ما نشد آن مرگِ سرخ با شرف*
در اسارت این چنین غوغا و محشر میکنیم*
گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان*
یادی از آن دردِ دندان پیامبر میکنیم*
گر دل ما را برنجانند به درد روزگار*
سر به چاه صبر چون سلطان حیدر میکنیم*
گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما*
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر میکنیم.*
بقیه ما رو فرستادن داخل آسایشگاه و اون ۱۵ نفر رو نگه داشتن وکابل بدست آماده کتک کاریشون شدن. یکی از نگهبانای بعثی گفته بود: اگه نویسنده خودش رو معرفی کنه با بقیه کاری نداریم و الّا همه شکنجه میشن. حتی تهدید کرده بود که می تونیم تعدادی از شما رو بکشیم. نادر دشتی پور که اون وقت مسؤل بند بود، مهلت خواسته بود تا با هم مشورتی بکنن. نادر به بچه های اون اتاق گفته بود یکی باید بلند بشه و به گردن بگیره ولی هر کسی که این کارو بکنه بدونه که احتمال داره زنده بر نمیگرده و زیر شکنجه شهید بشه.
🔅 حماسه ی علی ناصح فر قزوینی
یکی از بچه های قزوین بنام علی ناصح فر یه جوون ۲۰ ساله و پاسدار بود، سریع بلند شد و گفت من گردن میگیرم. علی بسیار آروم و صبور و خوش اخلاق بود. بچهها بهش میگفتن علی قزوینی. این فداکاری در واقع نوعی عملیات شهادت طلبانه برای نجات دادن بقیه بود. با برگشتن بعثیا برای گرفتن پاسخ، علی قزوینی مسئولیت رو به گردن گرفت و گفت من نوشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیوششم
💢حماسه علی ناصح فر قزوینی(۱)
یه سری علی رو بردن و مقداری کتکش زدن و بهش مهلت یه شبه داده بودن که همدستاش رو معرفی کنه و بگه چه کسانی از ماجرای این شعر خبر داشتن و تهدیدش کرده بودن که اگه اعتراف نکنه زیر شکنجه کشته میشه.
شبش اومد پیش من و گفت: آقا رحمان بنظرت من چه کنم؟ اینا از من کاری رو میخان که امکان نداره انجام بدم و من اهلش نیستم کسی رو معرفی کنم و از طرفی می ترسم زیر شکنجه طاقت نیارم و آخرش کاری رو که نباید بکنم انجام بدم. من علی رو خوب می شناختم و می دونستم اگه زیر شکنجه استخوناش رو هم خُرد کنن، اسم کسی رو نمیگه، احساس کردم فقط اومده که چیزی بشنوه و دلش آروم بگیره و با قوت قلب بیشتری با قضیه مواجه بشه. من فکر کردم چی بگم که به درد این جوون بخورده و دلش قرص تر بشه. حکایتی از توکلِ به خدا به ذهنم رسید و اونو براش تعریف کردم و گفتم علی جان بخدا توکل کن خودش مشکل گشایی میکنه و ما هم برات دعا می کنیم که سالم برگردی.
حکایت یونس نقاش
حکایت از این قرار بود که: «شخصی به نام یونس نقاش که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود و دوستان امام هادی علیه السلام بود، روزی با عجله و شتاب نزد امام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یا ابن رسول الله! من تمام اموال و نیز خانوادهام را به شما میسپارم. حضرت به او فرمود: چه خبر شده است؟ یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم. حضرت در حالتی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رخ داده است؟! یونس جواب داد: چون که وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکاکی و نقاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و میدانم که موسی یا حکم هزار شلاق و یا حکم قتل مرا صادر میکند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیوهفتم
💢حماسه علی ناصح فر قزوینی(۲)
به علی قزوینی گفتم: امام هادی (علیهالسلام) فرمود: آرام باش و به منزل خود باز گرد، تا فردا فرج و گشایشی خواهد بود. یونس طبق فرمان حضرت به منزل خویش بازگشت و تا فردای آن روز بسیار ناراحت و غمگین بود که چه خواهد شد؟ و تمام بدنش میلرزید و هراسناک بود از این که چنانچه نگین از او بخواهند چه بگوید؟
در همین احوال، ناگهان، مأموری آمد و نگین را درخواست کرد و اظهار داشت: بیا نزد موسی برویم که کار مهمی دارد. یونس نقاش با ترس و وحشت عجیبی برخاست و همراه مأمور نزد موسی بن بغا رفت. و هنگامی که یونس از نزد موسی برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارک امام هادی (علیهالسلام) وارد شد و اظهار داشت: یا ابن رسول الله! هنگامی که نزد موسی رفتم، گفت: نگینی را که گرفتهای، خواسته بودم که برای یکی از همسرانم انگشتری مناسب بسازی؛ ولی اکنون آنها نزاعشان شده است. اگر بتوانی آن نگین را دو نیم کنی، که برای هر یک از همسرانم نگینی درست شود، تو را از نعمت و هدایای فراوانی برخوردار میسازیم. امام هادی(صلوات الله علیه) تا این خبر را شنید، دست مبارکش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه باری تعالی اظهار داشت: خداوندا! تو را شکر و سپاس میگویم، که ما - اهل بیت رسالت - را از شکرگزاران حقیقی خود قرار دادهای. و سپس به یونس فرمود: تو به موسی چه گفتی؟ یونس اظهار داشت: جواب دادم که باید مهلت بدهی و صبر کنی تا چاره ای بیندیشم. امام هادی(علیه السلام) به او فرمود: خوب گفتی و روش خوبی را مطرح کردی.»
این حکایت رو براش نقل کردم و گفتم شاید در این قضیه حکمتی باشه و من و تو از اون بی خبر باشیم. رضایت در چهره علی بوضوح دیده میشد و به فکر فرو رفت. روز بعدش علی رو بردن و دل ما هم با علی رفت، او با آرامش رفت ولی ما به شدت بی قرار بودیم که مبادا این جوان رو بخاطر یه تکه کاغذ از دست بدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیوهشتم
💢حماسه علی ناصح فر قزوینی(۳)
احمد چلداوی که مترجم صحنه فجیع شکنجه علی قزوینی بود نقل میکنه:
"یکی از بعثیا اومد دنبالم و بردنم توی اتاقی که علی رو شکنجه میدادن که ترجمه کنم. دیدم علی رو به چوب فلک بستن و دو نفر از بعثیا دو طرف چوب فلک رو بالا نگه داشتن و علی کرده داره با کابل میزنه و خون از کف پاهاش جاری بود و پوستش کنده شده بود. علی حتی یه بار هم ناله نکرد و با همون آرامش همیشگی به بعثیا نگاه می کرد." احمد میگه "بعثیا از من خواستن به علی بگم به امام توهین کنه و جونش رو نجات بده، من که نگران بودم مبادا علی زیر شکنجه شهید بشه بهش گفتم علی تقیه کن و چیزی که ازت میخوان انجام بده. علی فقط بهم نگاه کرد و لبخند زد و سکوت کرد. "
علی با سکوتش بر عظمت امام خمینی(رحمه الله علیه) و حقانیت راه آن امام بزرگوار مهر تاییدی زد و حتی حاضر نشد تقیه کنه و به امامش کوچکترین اهانتی بکنه. احمد میگه "افسر بعثی به من گفت حالیش کن اگه توهین نکنه آنقدر شکنجه میشه تا زیر شکنجه کشته بشه"، اما علی همچنان مقاومت کرد. چند روز متوالی علی رو می زدن و شکنجه میکردن تا آخرش بعثیا بستوه اومدن. بدن کوفته شده علی رو انداختن توی یکی از آسایشگاهها و اعلام کردن این فرد ممنوع الملاقاته و هر کس باهاش تماس بگیره و حرف بزنه کتک میخوره، ولی بچه ها توجهی نکردن و شروع کردن به مداوا و مراقبت از علی و مدتها طول کشید تا خوب شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیونهم
💢مشکل ارشد زندان قلعه
گره و مشکل بزرگی که توی زندان قلعه داشتیم این بود که با یه نفر آدم زمحت و ترسناک بنام «علی کُرده» مواجه بودیم که اصلاً تو این فازا نبود و نه اهل نماز بود و نه اعتقادی به این مسائل داشت و اصلا از بسیجی جماعت متنفر بود و هر وقت احتمال داشت بره بچهها رو لو بده و مشکلساز بشه.
حالا چطوری این مشکل رو باید حل کرد؟
بظاهر نه اهل گفتگو بود و نه منطق. خیلی زورمند و زورگو بود و تیپش به پهلوانا می خورد. سرشونه های قوی و عضلانی و بازوهای کلفت. ظاهرا توی این یه سالی که اسیر شده بود عراقیا همه جوره بهش رسیده بودن و اصلا تیپ و قیافه اش به اسیر نمیخورد.
فکری تو ذهنم جرقه زد که ریسکش البته خیلی بالا بود. با بچههای شورا مطرح کردم. اکثرا مخالف بودنو میگفتن: این آدمی که ما می شناسیم هیچ انعطافی نداره و آدم بشو نیست و حتی احتمال داره باعث دردسرمون بشه.
طرح چی بود؟
با توجه به این که هم زبون من بود و من با ادبیات اونا کاملا آشنا بودم و میدونستم با چه زبونی با اون حرف بزنم، پیشنهاد کردم بعد از چند جلسه گفتگوی اولیه که باهاش دارم و رابطۀ اولیه برقرار میشه ایشون رو به یه ناهار تو گروه خودمون دعوت کنیم و بساط دوستی رو باهاش بچینیم. اگه سربراه شد چه بهتر، اگرم نشد حداقل تو رودبایستی بیفته و برای بچهها و برنامههای فرهنگی مشکلی ایجاد نکنه و کسی رو لو نده و بی طرف بمونه. بالاخره بچه ها رو متقاعد کردم و گفتم آقا سنگ مفت و گنجیشگ هم مفت. تیری تو تاریکی میندازیم. اگه به هدف خورد که بهتر اگه هم نخورد چیزی رو از دست ندادهایم وبرای اینکه مشکلی برای بقیه ایجاد نشه و کسی احیانا لو نره، من میرم بعنوان این که هم زبونمه و دوست دارم باهاش آشنا بشم طرح دوستی میریزم و بعد از مدتی اگه دیدم میشه و زمینهاش هست دعوتش میکنیم ناهار و باب گفتگو رو باهاش باز میکنیم. اگر هم زمینه فراهم نشد منو بخاطر پیشنهاد دوستی که معرفی نمیکنه و مشکلی برام پیش نمیاد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_چهل
💢از محبت خارها گل میشود
این نظر و ایده مقبول واقع شد و من کارمو شروع کردم. یه روز که تنها بود و سرش خلوت بود رفتم پیشش و با لجهه کرمانشاهی باهاش سلام و احوالپرسی کردم و از اینکه یه کُرد ارشد اردوگاهه ابراز خرسندی کردم و گفتم ما از تکریت۱۱ تعدادی هستیم که دوست داریم با شما در ارتباط باشیم و چند نفر از دوستان مثل آقا جوهر محمدیان و آقا رسول و علیحسن قنبری رو به ایشون معرفی کردم و با زبون خیلی ملایم طوری که تملق هم نباشه باهاش طرح دوستی ریختم و اونم دید که فقط من نیستم و تعدادی دیگه کُرد همراهمه خوشحال شد و ارتباط دوستانۀ با ما رو قبول کرد و باهاش رفیق شدم.
چند جلسهای از خاطرات اسارت و ایران و غیره گفتم و در نهایت اونو ابتدا با برخی دوستان اردوگاه ۱۱ آشنا کردم. بعدشم دعوتش به ناهار کردم. راستش اول میترسید مبادا طرح و توطئهای در کار باشه و چیزخور بشه ولی وقتی مطمئن شد، دعوت منو قبول کرد. قبلش من رفتم پیش بچههای اتاق خودمون و کاملا توجیهشون کردم که موقتا گذشتۀ این آقا رو فراموش کنید و با روی گشاده و اخلاق خوش باهاش برخورد کنید. هدفمون جذب ایشونه و اگه خدا خواست و با ما همراه شده به نفع خودمون و نتیجهش آسایش بچههاست. انصافا بچه ها هم به روی خودشون نیاوردن و استقبال گرمی ازش کردن.
دهانش از تعجب بازمونده بود و اصلاً تصور نمیکرد بچه حزب اللهی هایی که به خونش تشنه بودن و اونم بشدت از اینا متنفر بود اینجوری با آغوش باز ازش استقبال کنن. ناهار رو با هم خوردیم و ایشونم با خوشحالی رفت اتاق خودش. قرار شد همه تو اردوگاه با ایشون همکاری کنن و همین جوری هم شد و ایشون هم قول داد هر کاری از دستش برمیاد کوتاهی نکنه.
این برخورد شایستة بچهها و از همه مهمتر نادیده گرفتن گذشته وی، ایشون رو از درون متحول کرد و فرد دیگهای شد. من دائم باهاش در ارتباط بودم و راهنماییش میکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_چهلویکم
💢نمازخون شدن علی کُرده
بهش میگفتم: ببین علیآقا دیگه ماهای آخر اسارته و شما هم تو ایران خونواده داری و باید برگردی پیش خونوادهت. این بچهها خیلی زود فراموش می کنن و اگه تو خوب بشی و بهشون خدمت کنی و کسی رو آزار ندی، هم اینجا راحتی و همه دوستت دارن و باهات همکاری می کنن و هم ایران کسی برات مشکل و مزاحمتی پیش نمیاره. بالاخره اینا هموطنای تو هستن و اون طرف دشمنه. طوری رفتار کن نه دشمن اذیتت کنه و نه هموطنای خودتو برنجانی که باهات دشمن بشن. بچه ها هم باهات همکاری میکنن که دچار دردِسر نشی. خدا روشکر خودش در کلام وسخن من تاثیری گذاشت که واقعا این فرد متحول شد و قول همکاری داد. دیگه نه کاری به کار فعالیتای فرهنگی داشت و نه مزاحمتی ایجاد میکرد. یه وقتایی سرکی می کشید توی بعضی جمعها و حرفایی میشنید که تا حالا نشیده بود و براش جالب و نو بود. داشت از اینجور حرفا خوشش میومد.
یه روز منو صدا زد و گفت آقا رحمان میای اتاق من صحبتی باهات دارم. گفتم علی آقا چرا که نه؟ رفتم تواتاقش و بعد از کمی خوش و بش گفت: نماز و قرآن یادم میدی؟ گفتم: معلومه که میدم.
از همون لحظه شروع شد و نماز و بعد از چند جلسه قرآن رو باهاش کار کردم. یه دفتر و مداد آورده بود و هر چی من میگفتم مینوشت و با علاقه تمرین و تکرار میکرد. بعد از مدتی نماز خوندن رو یاد گرفت و دست و پا شکسته قرآن هم میخوند. عوض شدن این آدم یعنی عوض شدن جوِّ اردوگاه. با تغییر روحیات علی و همکاری و صمیمیتش با بچه ها، دوباره امنیت و آرامش به اردوگاه برگشت و خیالمون از خبرکشی و معرفی افراد و خلاصه آزار و اذیتای داخلی آسوده شد. هر وقت بعثیا بهونه میگرفتن، با احترام بلند میشد و با یه زبونی قانعشون میکرد و گاهی هم برای خالی نبون عریضه یه داد و فریادی هم سر بچه ها میکشید که عراقیا بو نبرن که این متحول شده و داره با بچهها همکاری میکنه.
بعد از اون نه کسی رو به دشمن معرفی کرد ونه مزاحمتی برای فعالیتای فرهنگی ایجاد شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت سیصدم
بوس نمیدی؟
میخواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی دی؟
این جمله محبت آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام افزود که وصف ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت ۲۸ سال از اون ملاقات بیاد موندنی احساس میکنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت میکنم که مولا و مقتداش، سید علی است.
من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامهگذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم عمامه گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینیای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرمو خم کردم و آقا با دست چپش عمومه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتاراش، شیرین و دلنشین بود. اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارا رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامهگذاری بود. تا مدتها دست به اسکناسا نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم تو البومم و بقیه رو خرج کردم.
یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم به قرنطینه برگشتیم.
روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت مرحوم هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچههای غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونوادهم نداشتم که اونا رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونا با پیگیریایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
🌼🌼@shamim_gol_narges313
╚═══════.🍃.═╝