eitaa logo
🌼شمیم گل نرگس🌼
154 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
57 فایل
♡بسم رب الشّهداء والصدیقین♡ ❀اللهم صل علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم❀ 💚اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج💚 🌷اگر یک نفررا به او وصل کردی برای سپاهش توسردار یاری 🌷 ⚘🌻ألـلَّـھُــــــمَــ ؏ َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــ @Yasss6926
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼فصل دوم 🌸قسمت هشتم _دلبر ما حالشون چطوره؟ لبخندی زدم و آرام نجوا کردم _تا وقتی عشقش کنارش باشه عالیه _خداروشکر عزیزم.بانو یه خواهشی دارم ازت _جانم _جانت بی بلا عزیزم .میگن موقع خوندن خطبه عقد هردعایی کنید برآورده میشه .میشه لطفا دعا کنی من به آرزوم برسم _چه آرزویی؟اول بگید تا دعا کنم _جون کیان دعا کن! قول میدم بعد عقد بگم مگر میشد جانش وسط باشد و قبول نکنم _دیگه به جونت قسمم نده .شما هرچی بگی تا ابد میگم چشم _ممنونتم عزیزم با قرار گرفتن قرآن به سمتم ،چشم از کیان گرفتم و به ان سمت نگاه کردم.زهرا با لبخند قران را برایم باز کرده بود . قرآن را گرفتم و سوره یاسین را باز کردم.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد . در دل با خدا نجوا کردم _خداجونم من بنده خوبی برات نبودم و خیلی کم شکر گزاری کردم ولی تو همیشه بهترین ها رو برام خواستی.خداجونم من نمیدونم کیانم چی میخواد ولی اگر به نفعشه حاجتش رو بده .خدایا بخاطر همه چیز ممنونم . با صدای زهرا به خودم اومدم _عروس خانم زیر لفظی میخواد یعنی به همین سرعت خطبه را خوانده بود و حال متتظر جواب من بود. خاله با مهربانی انگشتر ظریف و تک نگینی را به کیان داد. کیان همانطور که عاشقانه نگاهم میکرد انگشتر را به دست راستم کرد. صدای وکیل دوباره به گوش رسید _خب زیر لفظی هم که تقدیم شد عروس خانم وکیلم . بدون آنکه نگاه از چشمان عاشق کیان بگیرم لب زدم _با استعانت از امام زمان عج و با الگو گرفتن از زندگی حضرت فاطمه (س) و بزرگترای مجلس ع بله صدای کل کشیدن خانم ها و صلوات فرستادن آقایون بلند شد .همه تبریکات به سمتمان سرازیرشد . کیان که بله را گفت صدای اذان از مناره های امام زاده به گوش رسید.حلقه هایمان را به دست یکدیگر کردیم و دوباره همه برایمان صلوات فرستادند و برای عاقبت به خیریمان دعا کردند . عاقد بعد از دعای خیر کردن از جمع دور شد ما دوتا نیز به اصرار زهرا روبه روی هم ایستادیم و عکس یادگاری گرفتیم _بانو صدای اذان میاد .لطفا دعا واسه من یادت نره _موقع عقد دعا کردم دیگه _ممنون عزیزم .حالا دوباره دعاتو تکرار کن بزار سفارشی بره _چشم دوباره دعایم را در دل تکرار کردم . _دعا کردم حالا میگی آرزوت چی بود. پاشو عزیزم نماز ظهرمون رو بخونیم و بعدش میگم . بزرگتر ها ما را به بهانه های مختلف ترک کردند .من ماندم و کیان. پشت سرش به نماز ایستادم و اولین نماز دونفره مان را به او اقتدا کردم. بعد از نمازی که مملو بود از حس های خوب ،کیان رو به من کرد _قبول باشه جون دل کیان _قبول حق ،همینطور از شما .آقامون حالا میگی دعات چی بود و چرا دوست داشتی موقع اذان باشه دستم را گرفت و به آسمان چشم دوخت من هم به تبعیت از او چشم به آسمان آبی دوختم _اخه میگن موقع اذان درهای رحمت خدا باز میشه و هرچی از خدا بخوای بهت میده .به قولی میخواستم دعات سفارشی برآورده بشه.به دلم افتاده خدا بخاطر تو هم که شده حاجتمو میده .دعام ... کمی سکوت کرد وبعد با صدایی لرزان حرفش را ادامه داد. 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
✅ ‌ 🌸قسمت نهم _دعام این بود که شهید بشم . دلم لرزید و ترس به جانم افتاد. اشک به چشمانم دوید .باورم نمیشد در لحظاتی که به قول خودش درهای رحمت خدا باز بود برای شهادتش دعا کرده بودم. بغض که به گلویم چنگ انداخت .اهسته دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و چادر را جلوی چشمانم گرفتم و اشک ریختم بخاطر خودم و معشوقی که در سرش هوای پرواز داشت.معشوقی که عشق من هم نمیتوانست او را از هدف والایش دور کند. کیان چشم به زمین دوخت و من زار زدم برای زندگی آینده ام. چادرم را کمی از روی صورتم کنار زد وشروع به زمزمه کرد _این دختره اینجا نشسته ، گریه میکنه زاری میکنه از برای من پرتقال من روهام بزن کیانو نزن با شنیدن اسم روهام زدم زیر خنده،خودش هم خنده اش گرفته بود و هم پای من خندید _فدای خنده ات بشم .بانو شما که اینقدر زیبا میخندی. چراچشمای خوشگلت رو بارونی میکنی آخه؟ با ناز پشت چشمی کردم _خیلی لوسی _اره به نظر منم خیلی لوسه با چشمانی گرد شده گفتم _کی؟ _روهام دیگه _من چی؟ روهام با چشمانی باریک شده و بدبین به کیان نگاه میکرد کیان که فکر نمیکرد روهام حرفش را شنیده باشد ،خندید _داشتیم از خوبیات میگفتم با بدجنسی به کیان نگاه کردم و لب زدم _بگم؟ ناشیانه چشم غره ای به من رفت که باعث شد بزنم زیر خنده روهام مشکوک با لبخند روبه کیان کرد _اره جون داداشت .از خنده های این خواهر آدم فروشم معلومه که چقدر ازم تعریف کردی. کیان ایستاد و دستی به شانه کیان زد _خیلی چاکرم 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت دهم با لبخند به آن دو نگاه میکردم و لذت میبردم از اینکه هردو باهم دوست شده بودند . با آمدن بزرگترها همگی باهم از امامزاده خارج شدیم. کیان در رستورانی بسیار مجلل میز رزرو کرده بود و همگی را به نهار دعوت کرد. اولین روزی که دوخانواده باهم پیوند خورده بودند به خوشی به پایان رسید. روز بعد صبح خروس خون کیان به دیدنم آمد ،جلو در داخل ماشین نشسته بود . با چشمانی که به زور باز نگهشان داشته بودم، سوار ماشین شدم. _سلام بر خوابالوی خودم _سلام برآقای سحرخیز خودم _من قربون چشای پف کرده ات.حاضری بیای تا جایی بریم در حالی که هنوز گیج خواب بودم از ماشین پیاده شدم.کیان با تعجب صدایم زد _روژان ،کجا میری عزیزم _برم لباس بپوشم سری میام. وارد اتاقم شدم و هرچه دم دستم می آمد را پوشیدم و از خانه خارج شدم. ماشین که به راه افتاد خمیازه ای کشیدم با همان دهانی که یک متر باز مانده بود گفتم _کجا میریم ؟ کیان به قیافه خواب آلودم خندید و با دستش سرم را به صندلی تکیه داد _بخواب جونم .رسیدیم بیدارت می کنم لبخندی خسته زدم و به چشمانم اجازه دادم تا مرا به عالم هپروت ببرد در آسمان هفتم بودم که کیان با صدایی که مملو از عشق بود نامم را به زبان آورد و خواب را از چشمانم ربود _روژانم میم مالکیت آخر نامم مرا غرق خوشی کرد _سلام _سلام خوابالو .پاشو رسیدیم با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم .چشمم به یک کافه بسیار زیبا که میان درختان سر به فلک کشیده ،ساخته شده بود،افتاد _وااااای عاشقتم کیان کیان با لبخند به سمتم چرخید _میدونی دارم به چی فکر میکنم _نه،به چی؟ _به اینکه هر روز همینقدر شگفت زده ات کنم و تو از خوشی داد بزنی عاشقتم .بهترین حس دنیا رو پیدامیکنم. _عاشق تو بودن بهترین حس دنیاست صبحانه را در کافه خوردیم و باهم به درختان چشم دوختیم .روز ی که با او شروع شود برایم روز خوش شانسی ام میشود. _هنوز باورم نمیشه که ساکن قلبم شدی و تا یک ماه دیگه ساکن خونم میشی. _منم باورم نمیشه که به تو رسیدم.برای رفتن سر خونه زندگیمون روز شماری میکنم. _همه سعیم رو میکنم زودتر بریم.موافقی امروز بریم دنبال خونه؟ شادمان بودم از اینکه کیان هم مانند من مشتاق بود تا هرچه زودتر زندگیمان را زیر یک سقف شروع کنیم. _باشه موافقم _پس پاشو یک سر بریم خونه ما ،بعدش بریم بنگاه دنبال خونه 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت یازدهم باهم راهی عمارت شدیم . وارد عمارت که شدیم نگاهم به زهرا افتاد . که به سمت باغ پشتی می رفت او متوجه حظور ما نشده بود ..دلم میخواست من هم به انجا سرکی بکشم پس بدون انکه او را متوجه خودم کنم به سمت کیان چرخیدم و با عشوه صدایش زدم _کیانم _جانم _میشه تا شما میری تو خونه من بدم پیش زهرا _باشه عزیزم برو با ذوق گونه اش را بوسیدم و به سمت باغ دویدم . زهرا کنار درختی نشسته بود و درس میخواند. پاورچین پاورچین به سمتش رفتم بلند داد زدم _مچتو گرفتم چیکار میکنی در حالی که از ترس ایستاده بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود ،به من نگاهی کرد _دیوونه .سکته کردم از ترس .نمیگی جوون مردم ناکام از دنیا بره خندیدم _از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره عزیزم _یا بادمجونی نشونت بدم کیف کنی با عصبانیتی ساختگی به سمتم حمله کرد که به سمت انتهای باغ دویدم.در حال دویدن بودم که چشمم به ساختمان انتهای باغ افتاد. تابه حال به این قسمت باغ نیامده بودم.مقابل ساختمان ایستادم و به اطراف چشم دوختم. زهرا که به کنارم رسید ،متعجب پرسید _چی شده؟به چی زل زدی ؟ _چرا من تا حالا این ساختمون رو ندیده بودم؟ _چون تا قبل اینکه عروسمون بشی انقدر فضول نبودی عزیزم ویشگون ریزی از دستش گرفتم _آی دستم کبود شد . با هیجان گفتم _خیلی دلم میخواد داخلش رو ببینم .زهرا میشه برم داخل _آره عزیزم راحت باش. با ذوق وارد خانه شدم . یک سالن نقلی که در انتهای آن پله میخورد و به طبقه بالا می رفت.زیر پل ها یک سرویس بهداشتی ساخته شده بود. .آشپزخانه هم سمت چپ قرار داشت که پنجره هایش رو به حیاط باز میشد.خانه کوچک و جالبی بود .با زوق به طبقه بالا رفتم. دو اتاق خواب به همراه سرویس بهداشتی در ان طبقه ساخته شده بود. پنجره اتاق خواب ها رو به حیاط باز میشد. پنجره را به زور باز کردم و با لبخند به باغ چشم دوختم. زهرا نزدیکم ایستاد. _روژان بیا بریم بیرون اینجا خیلی درب و داغونه .سالهاست که اینجا بلا استفاده مونده . یک زمانی عمو حمیدم اینجا زندگی میکرد ولی بعد از رفتن او به اتریش دیگه کسی ساکن اینجا نشد. _زهرا به نظرت به کیان بگم موافقت میکنه بیایم اینجا زندگی کنیم؟ _بعیده اخه اینجا خیلی داغونه . _درست کردن اینجا با من ،غمت نباشه. _ببینیم و تعریف کنیم. همراه با زهرا از ساختمان خارج شدیم و به سمت اتاق کیان به راه افتادیم 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت دوازدهم وارد سالن که شدیم خاله به پیشوازم آمد _سلام .عزیزدلم خوش اومدی .وقتی کیان گفت با تو اومده خیلی خوش حال شدم که عروس خوشگلم اومده بهمون سری بزنه _سلام خاله جون.ببخشید اول نیومدم پیشتون.واقعیتش زهرا رو که دیدم ،دنبالش رفتم ته باغ _خدا ببخشه عزیزم . بیا بشین واست صبحونه بیارم _ممنونم خاله جون .با کیان بیرون صبحونه خوردیم _نوش جونت عزیزم.پس برو پیش.. _من خودم اومدم با صدای کیان با لبخند به سمتش برگشتم.دلم میخواست ساعت ها بنشینم و به آن چهره مردانه و جذابش چشم بدوزم _کیان جان میخواین برین بیرون؟ _بله مادرجون میریم دنبال خونه بگردیم قبل از اینکه خاله حرفی بزند من با لبخند گفتم _دیگه نیاز نیست بگردیم چون من پیداش کردم کیان با تعجب گفت _چطوری؟ زهرا خندید _بنگاه زهرا شمس خانه مورد نظر رو به خانمتون نشون داد چشم خاله و کیان گرد شد.در تایید حرف زهرا سرتکان دادم و گفتم _بله دقیقا. خاله که از حرفهای ما سر در نمی آورد مستاصل پرسید _کجا خونه پیدا کردید تبسمی کردم _ته باغ. خاله که انگار از شنیدن حرف من بیشتر متعجب شده بود گفت: _خونه قبلی آقا حمید؟ زهرا در جواب خاله گفت _آره .الان رفتیم اونجا کیان با آرامش مرا مخاطب قرار داد _زهرا راست میگه با لبخند سر تکان دادم _عزیزم بیا بریم دوباره اون خونه رو ببین _من با دقت دیدم عزیزم _حالا اینبار با هم بریم ببینیم ایرادی داره _خب نه.بفرمایید بریم کیان رو به خاله کرد _مادرجون با اجازه اتون ما بعدش میریم بیرون _باشه عزیزم ولی حتما واسه نهار با عروس گلم بیا خونه میخوام واسش فسنجون درست کنم _چشم مهربونم خاله بر خلاف بعضی از مادرشوهرها ،بسیار فهمیده و خوش قلب بود. با زوق گونه اش را بوسیدم _فدای مهربونیتون.حتما با کله میام . همه به حرفم خندیدند . با کیان به سمت ساختمان ته باغ رفتیم.دلم میخواست بهترین لحظه های زندگیم را اینجا آغاز کنم.بچه هایم در این باغ بزرگ شوند و من و کیان با عشق آنها را بزرگ کنیم.چه میدانستم دنیا برایم خواب های عجیبی دیده است. 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت سیزدهم وارد ساختمان شدیم .کیان روبه رویم ایستاد _عزیزدلم اینجا به درد زندگی نمیخوره شما لیاقتت یه خونه بهتره نه این مخروبه _ولی من اینجا رو دوست دارم .جون روژان قبول کن _قسمم نده دورت بگردم.باشه هرچی شما بگی من فقط میخوام تو راحت باشی و آسایش داشته باشی در یک قدمی اش ایستادم و دستهایش را گرفتم _من وقتی تو کنارم باشی آرامش دارم . تو باشی من تو خرابه هم زندگی میکنم.اینجا رو دوست دارم حس خوبی بهم میده .دلم میخواد بچه هامون مثل تو ،توی این خونه بزرگ بشن دستم را بالا آورد بوسید _دردت به جونم خانوم خوشگلم.چشم هر چی شما امر کنی با حرفهایش عشق به جانم سرازیر میکرد تا مبادا روزی از عشقمان کم شود. _مرد جذابم ، بریم یک نفر رو پیدا کنیم بیاد اینجا رو سر و سامون بده؟ _بریم عزیز دلم.شما فقط امر کن خندیدم _چشم اینکار رو خوب بلدم او هم خندید _شما به جز اینکار ،توی عاشق کردن من هم زیادی واردی .منو دیوونه خودت کردی بانو _قابل شما رو نداره آقا _ممنوم بانو _کیانم زنگ بزنم به بابام بگم یه طراح داخلی خوب بهمون معرفی کنه _نمیخوای جایی دیگه بریم و ببینی؟ _نه عزیزم .من عاشق این عمارتم _عاشق پسرشون چی؟ _اون که دیگه جای خود داره عاقا. از بقیه که پنهون نیست از شما چه پنهون .من دیوونه پسر این عمارت شدم.به نظرتون کلاه رفته سرم؟ کمی چهره متفکر به خودش گرفت _نه بانو شما روسری سرته .کی جرات داره روسری عشقمو برداره کلاه بزاره سرش دیوانگی هم عالمی دارد .من و کیان هم دیوانه وار به هم دل بسته بودیم . با پدرم تماس گرفتم وقضیه را به او گفتم.قرار شد یک طراح بسیار خبره را عصر به عمارت بفرستد تا ساختمان را ببیند.من و کیان هم با خیالی آسوده کمی در باغ قدم زدیم و از آرزوهایمان گفتیم. آرزوهایی که شاید تا ابد آرزو می ماند . 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت چهاردهم بعد از نهار دلچسبی که خاله زحمتش را کشیده بود همراه با کیان به اتاقش رفتم _میدونی بار اولی که اومدم تو اتاقت به چی فکر میکردم _به اینکه چه استاد جذابی داری و چقدر خوش شانسی که عاشق من شدی آرام به بازویش مشتی زدم _نخیر به این فکر کردم تو چقدر خودشیفته ای! بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم _ممنون از تعریفت عزیزم _لاقابل. ولی از شوخی گذشته بار اول اشتباهی به جای اتاق زهرا وارد اتاق تو شدم .اول از همه بوی عطرت به مشامم رسید.اون موقع دلم میخواست اونقدر عطرت رو به ریه هام بکشم تا کمتر دلتنگت بشم.بعدش هم محو چشمای جذابت تو عکس شدم. روبه رویم ایستاد _تو جای من نیستی که بدونی چشمات چقدر زیبا و جدابه.برای اولین بار چشمان پر شیطنتت منو جذب کرد و بعد خوبیای باطنی لبخندی عمیق بر روی لبهایم نشست. _یه اعتراف کنم. همون روز زهرا به من گفت که این شعر رو برای من نوشتی با دست به قاب عکس اشاره کردم _عجب خواهر فضولی داشتم و خودم خبر نداشتم.بهتره گوشش رو بپیچونم با تصور زهرا که گوشش را گرفته، بلند خندیدم. دقایقی را باهم گفتیم و خندیدیم . عصر که شد پدر پیامک زد که فخاری نامی برای طراحی داخلی تا چند دقیقه دیگر به جلوی عمارت میرسد. با شنیدن صدای زنگ کیان از ساختمان خارج شد تا خانم فخاری را به داخل دعوت کند. پشت پنجره ایستادم. دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من نشان میداد وارد شد. پوشش نامناسبش باعث شد همچون تیری که از چله رها میشود به سمت بیرون بدوم مرد با حجب و حیایم مقابل خانم فخاری ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود و فخاری که چشم از چشمان فراری مردم برنمیداشت. با شنیدن صدای پایم با لبخند به سمتم برگشت _روژان جانم ،خانم فخاری واسه طراحی تشریف آوردن بدون میل و رغبت به سویش دست دراز کردم _سلام خانم فخاری .خیلی خوش اومدید 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت پانزدهم سلام .ممنونم.داشتم خدمت ایشون میگفتم که اصلا نگران خونه نباشند بهترین خونه رو تقدیمشون میکنم. صدای تو دماغی و پر از عشوه اش زیادی روی اعصابم رژه میرفت. با اخم اندکی که روی پیشانی ام نشسته بود با اکراه جواب دادم _که اینطور. در حالی که کیان را برانداز می کرد با لحن لوسی گفت _آقای شمس نمیخواین خونه رو به من نشون بدید انگار نه انگار که من هم وجود دارم ،آن لحظه دلم میخواست کاری کنم تا لبخند از روی لبهای رژ زده اش محو شود. چه معنا داشت روبه رویم بایستد و برای عشق جانم ،عشوه بریزد. کیانم با لبخند زیبایی به من نگاهی انداخت _عزیزم میشه لطفا شما راه رو به ایشون نشون بدی _حتما عزیزم٧ با اکراه خانم فخاری را تا داخل ساختمان همراهی کردم. او مشغول نگاه کردن به کل ساختمان شد. من همان درب ورودی به انتظار کیان ایستادم. کمی که گذشت مرد جذابم با لبخند به سمتم آمد. _چرا اینجا ایستادی بانو _منتظر شما بودم آقا به چشمان پر از عشق کیان خیره شدم .من جان میدادم برای چشمانی که هیچ وقت به گناه باز نشده بود. با صدای تو دماغی خانم فخاری چشم از کیان کندم و به او چشم دوختم _اقای شمس من خونه رو کامل دیدم .نیاز به تغییرات زیادی نداره .اگر شما نظر خاصی برای خونه دارید بگید وگرنه من نظرم رو بگم کیان با لبخند به من چشم دوخت _به نظرم این خونه نیاز به تغییرات زیادی داره.لطفا یه خونه طراحی کنید که لیاقت همسرم رو داشته باشه.هرچقدر هزینه اش بشه، مهم نیست!روژان جان، شما نظری واسه خونه نداری عزیزم؟ _خب من یه خونه مدرن نمیخوام .یه خونه میخوام که روح زندگی توش جریان داشته باشه . این خونه رو همین شکلی دوست دارمفقط یه تغییرات کوچیک کنه.دلم میخواد ترکیب خونه سفید ، آبی روشن و صورتی کم حال باشه.من یه خونه ایرانی میخوام 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت شانزدهم لبخند روی لب کیان، نشان میداد که با نظراتم موافق است ولی خانم فخاری با تحقیر نگاهم میکرد. انگار کسی را دیده که از پشت کوه آمده و چیزی از مد و طراحی های مدرن نمیداند. فخاری با لحنی تمسخرآمیز کیان را خطاب قرار داد _آقای شمس به نظرم ایشون چیزی از هنر نمیدونند نگاه تحقیر آمیزی به انداخت وبعد با لوندی بسیار رو به کیان حرفش را ادامه داد _ بهتره که به من اعتماد کنید و اجازه بدید با سلیقه خودم خونه رو براتون طراحی کنم.مطمئنم از دیدن سلیقه من شوکه میشید. نگاه بی پروایش و لحن اغواگونه اش به کیان، بسیار آزارم میداد و همین هم باعث شد اخم به ابرو بیاورم. کیان که سرش را پایین گرفته بود، ناگهان نگاهش را به سمت من سوق داد و با دیدن اخم های من، او هم ابرو درهم کشید _خانم فخاری ،همسر بنده خیلی بهتر از من و شما سر از مد و طراحی در میارند .شاید به نظر شما سلیقه ایشون دمده باشه ولی به نظر من سلیقه ساده ایشون نشون از مناعت طبعشونه، که متاسفانه تو خیلی از آدمها دیده نمیشه . من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. ممنون از اینکه تشریف آوردید .من از تغییر دکوراسیون این خونه منصرف شدم. نمیدانم تا به حال حس پریدن داشته اید یانه؟ من آن لحظه دلم میخواست از خوشی پرواز کنم . مرد دوست داشتنی من به خوبی از من و عقیده ام دفاع کرده بود. لبخندی به پهنای باند پرواز، بر روی لبانم نقش بست. با غرور به خانم فخاری نگاه کردم. هنوز باورش نمیشد که مرد من اینگونه او و عشوه های زنانه اش را کیش و مات کرده باشد و عذرش را خواسته باشد. کیان به سمت در ورودی رفت _بفرمایید من و همسرم شما رو تا جلوی در همراهی میکنیم. فخاری با عصبانیت و غرولند کنان از کنارمان گذشت _نیازی نیست خودم راه رو بلدم. با رفتن خانم فخاری کیان مقابلم ایستاد و دستم را گرفت _من به هیچ کس اجازه نمیدم به همسرم بگه بالای چشمت ابروئه! چه برسه که بگه عشق من از هنر چیزی نمیدونه. خودم برات اینجا رو همون مدلی که دوست داری میسازم . تا وقتی من زنده ام هیچ وقت اجازه نداری که از حرفهای نا به جای بقیه خم به ابرو بیاری، باشه جانم؟ با چانه ای لرزان در جوابش فقط سری تکان دادم نمیدانم آن بغض لعنتی از کجا ، سر و کله اش پیدا شده بود، که بر گلویم چنبره زده بود. آن لحظه انقدر محو وجودش شده بودم که هیچگاه به ذهنم نرسید ،شاید روزی برسد که خم به ابرو که هیچ ،کمرم از نبودش خم بشود! 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت هفدهم لبخند روی لب کیان، نشان میداد که با نظراتم موافق است ولی خانم فخاری با تحقیر نگاهم میکرد. انگار کسی را دیده که از پشت کوه آمده و چیزی از مد و طراحی های مدرن نمیداند. فخاری با لحنی تمسخرآمیز کیان را خطاب قرار داد _آقای شمس به نظرم ایشون چیزی از هنر نمیدونند نگاه تحقیر آمیزی به انداخت وبعد با لوندی بسیار رو به کیان حرفش را ادامه داد _ بهتره که به من اعتماد کنید و اجازه بدید با سلیقه خودم خونه رو براتون طراحی کنم.مطمئنم از دیدن سلیقه من شوکه میشید. نگاه بی پروایش و لحن اغواگونه اش به کیان، بسیار آزارم میداد و همین هم باعث شد اخم به ابرو بیاورم. کیان که سرش را پایین گرفته بود، ناگهان نگاهش را به سمت من سوق داد و با دیدن اخم های من، او هم ابرو درهم کشید _خانم فخاری ،همسر بنده خیلی بهتر از من و شما سر از مد و طراحی در میارند .شاید به نظر شما سلیقه ایشون دمده باشه ولی به نظر من سلیقه ساده ایشون نشون از مناعت طبعشونه، که متاسفانه تو خیلی از آدمها دیده نمیشه . من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. ممنون از اینکه تشریف آوردید .من از تغییر دکوراسیون این خونه منصرف شدم. نمیدانم تا به حال حس پریدن داشته اید یانه؟ من آن لحظه دلم میخواست از خوشی پرواز کنم . مرد دوست داشتنی من به خوبی از من و عقیده ام دفاع کرده بود. لبخندی به پهنای باند پرواز، بر روی لبانم نقش بست. با غرور به خانم فخاری نگاه کردم. هنوز باورش نمیشد که مرد من اینگونه او و عشوه های زنانه اش را کیش و مات کرده باشد و عذرش را خواسته باشد. کیان به سمت در ورودی رفت _بفرمایید من و همسرم شما رو تا جلوی در همراهی میکنیم. فخاری با عصبانیت و غرولند کنان از کنارمان گذشت _نیازی نیست خودم راه رو بلدم. با رفتن خانم فخاری کیان مقابلم ایستاد و دستم را گرفت _من به هیچ کس اجازه نمیدم به همسرم بگه بالای چشمت ابروئه! چه برسه که بگه عشق من از هنر چیزی نمیدونه. خودم برات اینجا رو همون مدلی که دوست داری میسازم . تا وقتی من زنده ام هیچ وقت اجازه نداری که از حرفهای نا به جای بقیه خم به ابرو بیاری، باشه جانم؟ با چانه ای لرزان در جوابش فقط سری تکان دادم نمیدانم آن بغض لعنتی از کجا ، سر و کله اش پیدا شده بود، که بر گلویم چنبره زده بود. آن لحظه انقدر محو وجودش شده بودم که هیچگاه به ذهنم نرسید ،شاید روزی برسد که خم به ابرو که هیچ ،کمرم از نبودش خم بشود! 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت هجدهم با صدای تلفن همراهم چشم از کیان گرفتم و به صفحه آن چشم دوختم. شماره خانه خودنمایی میکرد.آیکون سبز را فشار دادم _الو _سلام _سلام بر مامان خوشگلم _شما نمیخوای بیای خونه؟ شما با اجازه کی رفتی اونجا _وا مامان .من که صبح واستون پیام رو در یخچال چسبونده بودم. _بله دیدم .اگه پدرت مانع نمیشد همون موقع که دیدم زنگ میزدم که بر گردی خونه.دختر ساده من شما باید صبر کنی دعوتت کنن بری اونجا نه اینکه هنوز روز اول خودت راه افتادی با کیان رفتی‌. اصلا میدونی احترام یعنی چی؟خانواده شمس باید تو رو پاگشا میکردن.الان باخودشون نمیگن این دختر چقدر پرروئه که خودش پا شده اومده . صدای عصبانی مامان آنقدر بلند بود که کیان همه حرفهایش را شنیده بود .با شرمندگی به کیان نگاه کردم .لبخندی به رویم زد و از من کمی فاصله گرفت _مامان جان چرا انقدر ناراحتی اتفاقی نیفتاده که.خانواده کیان چنین فکری در موردم نمیکنند .اتفاقا خاله از دیدنم خیلی هم خوش حال شد _بامن یکی به دو نکن روژان همین الان پا میشی ،میای خونه.نکنه میخوای شبم اونجا بمونی با حرف مادر از خجالت گر گرفتم .احساس میکردم کیان از آن فاصله هم حرف مامان را شنیده است. با صدای خفه ای گفتم _چشم .الان میام. _منتظرتم .خداحافظ تماس را قطع کردم.به سمت کیان رفتم _عزیزم میشه منو برسونی خونه کیان نگاهی به قیافه گرفته ام انداخت _من معذرت میخوام با خجالت لب زدم _این چه حرفیه آخه . _حق با مامانت بود .من باید صبر میکردم مامانم اول دعوتت میکرد بعدش .به قول قدیمیا عروسم رو پاگشا میکردم.این قیافه مظلوم چیه به خودت گرفتی؟یادت رفته من عاشق اون دختر زبون درازی شدم که جلسه اول منو به مبارزه طلبیده بود با یادآوری آن روز، در کلاس های سه شنبه های مهدوی ،زیر خنده زدم _ای جونم .شما همیشه بخند دلبرجانم. با لبخند دستش را گرفتم _بریم؟اگه تا ده دقیقه دیگه نرسم خونه مامانم سرمو گوش تا گوش لب باغچه میبره و میفرسته در خونتون. _بریم زندگیم. با خاله و زهرا خداحافظی کردم و همراه با کیان به خانه رفتم. 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌸قسمت نوزدهم _میگم نکنه شما به مامان گفتی زنگ بزنه و ما رو دعوت کنه ،اره؟ _نه عزیزم ،من رسیدم خونه مامان خودش حرفش رو پیش کشید ،من فقط اصرار کردم مهمونی رو ظهر بندازه. _حالا چرا ظهر خندید _شاید باورت نشه ولی مامانت چنان شب خواستگاری زهر چشم گرفته ازم ،که جرات نمیکنم کاری کنم که ناراحت بشه .منم که طاقت ندارم تا فرداشب نبینمت واسه هین مهمونی روظهر انداختم . بلند و بی دغدغه به لحن با نمک کیان خندیدم _شما نخنده کی باید بخنده خانوم .انا مظلوم با صدایی که از لبخند میلرزید گفتم _اره جون من تو خیلی مظلومی . _باور کن همه بهم میگن جناب مظلوم _اونا تو رو نشناختند.باید بیام واسشون از مظلومیت توبگم خندید و من دلم برای دیدن روی ماهش غنج رفت _اتفاقا فردا نهار خاله ها و عمه ها مهمون ما هستند تا عروس خانواده شمس رو ملاقات کنند.یادت نره از مظلومیتم بگی بهشون. با تصور اینکه سیمین و فروغ خانم هم در مهمانی هستند حسابی ابرو در هم کشیدم _روژان جان چیزی شده با گیجی لب زدم _هان _خانومم میگم چی شد چرا چیزی نمیگی _هیچی.من باید برم فعلا کاری نداری _فعلا یاعلی تماس را که قطع کردم دوباره روی تخت دراز کشیدم.سیمین و حرف هایش در ذهنم رژه می رفت.نمیدانم چرا کودک درونم گوشه ای کز کرده بود .انگار او هم از این دیدار ترسیده بود‌. ‌‌او‌هم‌ از کنایه شنیدن بیزار بود. 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝