◆❥✧✮❀ஜ۩۩ஜ❀✮✧❥◆
❣﷽❣
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و الرحیم
👿 #از_فراماسۅنری_ٺا_مہدویٺ ✨
《 #قسمت_پنجم 》
⏪هیپنوتیزم یهودیت
📺بهترین راه کنترل ذهن این است ک شما فکر کنید آزاد هستید درحالی که این طور نیست ،چیزی ک بشر امروزی از ان رنج می برد یک هیپنوتیزم گسترده است ... یک زندان فکری ، ما توسط گویندگان خبر ، سیاستمداران ، معلمان ، سخنرانان و....پینوتیزم میشویم و بزرگترین ابزار هیپنوتیزم دراین سیاره ، یک جعبه ی مستطیلی شکل در گوشه ی خانه ی شماست ک مکرر در حال گفتن چیزیست که باید به عنوان حقیقت پذیرفته شود
👀از نگاه تاریخی ، کنترل ذهن و اداره تفکرات افراد سیاستمدار سلاح اصلی فراماسون ها برای تحت کنترل گرفتن کشور ها و دولت ها بوده است به محض این که حکمرانان و سیاست مداران یک کشور تحت کنترل ذهن در آمدند قوانین و ساختار ان کشور میتواند مطابق با دستورات انها کنترل شود فراماسونی ها دریافتند ک طرح آنها برای خروج دجال و حکومت شیطانی او بر جهان کاملا منوط بر مطیع ساختن توده های مردم در برابر دستوراتشان است و بزرگ ترین تهدید برای نقشه های انها ک از هر ارتشی و هر قانونی خطر ناکتر است ، خطر ذهنی است ک بتواند آزادانه تفکر کند...
👇👇👇
📡💻📺📱📹📀برای از بین بردن این تهدید و رسیدن ب اهداف ... ماسون هایکی از بهترین نقشه های تاریخ را طراحی کردند.کنترل کامل بر تمام جنبه های زندگی انسان .... زندگی شما.... وسلاحی ک از آن بر علیه شما استفاده میکنند در خانه ی شماست.شما وکودکانتان را سر گرم میکند و شما را شستشوی مغزی می دهد حتی بدون این ک متوجه شوید
👇👇👇👇👇
🎧🎼📰📼در جوامع امروزی مردم بیشتر وقتشان را صرف رسانه های مدرن می کنند ...تلویزیون ،سینما،بازی های کامپیوتری ،اینترنت،موسیقی های معروف ، جزء مهمی از زندگیتان شده است و در عین حال اینها گستره ی عظیمی از اطلاعات را عرضه می کنند ک شما بصورت خود آگاه یا ناخودآگاه آنها را در ذهن خود جای می دهید .این رسانه ها با ارائه ی دیدگاه خاصی نسبت به جهان و هر چه که وجود دارد نقش مهمی در سبک زندگی مردم ایفا می کنند ...
👇👇👇👇👇
☑((پس هر گروهی ک بر اطلاعاتی ک در این رسانه ها منتشر میشود کنترل کامل داشته باشدقدرت کاملی دارد تا بتواند تقریبا به تمامی توده مردم جهان ، طرز فکر خود را القا کند))
😭و این روشی است ک فراماسونی ها از ان استفاده می کنند.فراماسونی ها از صنعت سرگرمی برای فضاسازی در جهت کنترل طرز تفکر مردم استفاده می کنند ...چ بصورت آشکار وچه نهان گرچه روش های استفاده شده متفاوت است ولی هدف یکی است وآن هدف تحمیل عقاعد شیطان پرستی و مادی گرایی بر شماست طوریکه شما فکر می کنید آنها افکار خودتان است
🎥اثبات این موضوع را ب راحتی میتوانید پیدا کنید ، تنها کاری ک باید بکنید این است ک تحقیق کنید چ کسانی صاحبان رسانه و سینما و فضای مجازی و کمپانی های سازنده بازیهای رایانه ای در جهان هستند؟نکته ی قابل توجه این است که یهودیان صهیونیسم با اینکه جمعیتی کمتر از نیم درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهند ولی صاحب حدود 80 درصد منابع و رسانه های دنیا هستند ...فکر می کنید ک مالکیت تمام رسانه ها توسط این گروه تصادفی است ؟به نظر شما چرا اکثر خواننده های زیبا روی مرد و زن((کتی پری،ریحانا،سلناگومز جاستین بیبر و...)) بازیگران مطرح دنیا اکثرا شیطان پرست و یا از یهودیان صهیونیسم هستند و یا مبلغ این فرقه؟به نظرتان این استفاده ابزاری از چهره های مشهور برای ایجاد غفلت و دلبستگی و القای طرز تفکر خودشان در ذهن مخاطب نیست؟میدانید همین چند خواننده که نام بردیم بین جوانان ایرانی چقدر طرفدار دارند؟ ایا این اتفاقات بدون برنامه ریزی هست؟
👇👇👇👇👇
⏳و اینگونه میشود که ما ناخواسته هیپنوتیزم شده ایم و طرز فکرهایمان را از حقیقت دور کرده اند ، و هویت ما را تهی میکنند با این کارها چون کسی ک به پای پوچ بایستد ، هرچیزی میتواند باعث سقوط او شود . واین جامعه ای است ک انها برای ظهور دجال می سازند وگرنه چگونه دنیا دجال وحکومت شیطانی اش را خواهد پذیرفت ؟؟؟
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
◆❥✧✮❀ஜ۩۩ஜ❀✮✧❥◆
🌹☘️🍃🌹☘️🌹✨
☘️🍃✨🕊
🍃✨🕊
🌹🕊
☘️
✨
❣﷽❣
😞 #غفلتـــ_از_یــار
#قسمتــ_پنجم
💞 حتماً تو هم این آیه زیبا را شنیدی که " أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " آگاه باشید با یاد خدا آرام می گیرد دلها ، میدونی ذکر خدا چیه : حضرت صادق آل محمد (صل الله علیه و آله) فرمودند :
" إِنَّ ذِكْرَنَا مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ "
یاد ما،یاد خداست
یاد امام که باشی آرامش و نشاط به وجودت تزریق میشه و سر حال و سر زنده میشی ، وسوسه های شیطانی هم ازت دور میشه و امام لبخند رضایتش را نثارت میکنه
📢 وقتی دائما یاد امام باشی و توجهت به وجود مقدس اون نازنین -که حجت خداست روی زمین- ، باشه و بخاطر حضرت از کارای بد و گناه آلود دوری کردی همیشه ، اگر به طور اتفاقی اشتباهی ازت سر زد زیاد نگران نباش ، یه انسان بزرگوار دستاش را برای تو بلند کرده و دعات میکنه
💡 تایید حرفم همان نقل زیباست که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در نیمه شب در سرداب مقدس سامرا اینجور برای شیعیانش طلب استغفار میکرده " خدایا شیعیان ما از مایند ، از اضافه ی خاک خلقت ما افریده شده اند ،،،، پس ببخشای بر ایشان گناهانی را که با اتکا و اعتماد به ما انجام داده اند " ولی باید حواسمون باشه دعای امام برا ما مجوز گناه نیست و اگر در راه پاکی پامون لغزید از روی غفلت مرتکب اشتباهی شدیم دعا و استغفار حضرت جبران اون خطا را درپی خواهد داشت
🔑ذکرتعجیل فرج رمزنجات بشراست
🔑ما برآنیم که این ذکـر جهانی بشود
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
#ادامه_دارد....
💢♻️💢♻️💢♻️💢
✨
☘️
🌹🕊
🍃✨🕊
☘🍃✨🕊
🌹☘🍃🌹☘🌹✨
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_پنجم
🔵 می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
❣﷽❣
⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_پنجم
ظهورِ ناگهانی
بر اساس برخی روایات، «ظهور امام زمان به شکل ناگهانی و در زمانی که انتظار آن نمی رود، رخ خواهد داد» و یا اینکه «امر او در یک شب اصلاح خواهد شد» ...
نقد و بررسی:
این گونه روایات، #کنایه از سرعتِ شکل گرفتن آن است؛
بنابراین "تحقق ظهور در زمانی که انتظارش نمی رود" به معنای نفی علایم نیست! همچنین ممکن است علایم حتمی که متصل به ظهورند، به سرعت و در زمانی که انتظارش نرود تحقق یابند و ظهور، بلافاصله پس از آن رخ دهد.
[کسی که می داند محبوبش مثلا یک سال دیگر از سفر برمی گردد، اشتیاق و انتظار او از همین حالا آغاز می شود و این آمادگی، در هر لحظه ی زندگی اش مشاهده می شود...]
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
#دست تقدیر ۵
#قسمت_پنجم 🎬:
میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابومعروف به خواسته اش رسید و بارها محیا را دید و ابوحصین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابو معروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست.
ابو حصین برای بدرقه اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابو معروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم...
او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه های بی پروای ابو معروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود.
ابو معروف گرم خدا حافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند وگفت: ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر...
ابو معروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید وگفت: خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن...
راننده چشمی گفت و دور شد و ابو معروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند.
نفس در سینه جاسم حبس شده بود.
ابو معروف بی خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود،اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه می کنی؟! نمی گویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟!
ابو حصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: من به همه جوانب فکر کرده ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام حصین فکر می کند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران می روند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمی گردانیم و...
ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: عجب حیله گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: از کجا معلوم آنها برگردند؟!
ابو حصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: بر می گردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین های شما و بوسیله زبده ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمی دانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمی گردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا می داند من نمی خواستم کار به اینجا بکشد و با مکر وحیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمی شود.
در همین حین صدای راننده بلند شد: قربان! ماشین حاضر است.
دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد.
او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
#دست_تقدیر۲
#قسمت_پنجم🎬:
صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند.
پراید نقره ای رنگ با سرعت در جاده خاکی پیش میرفت که آقای زندی رو به صادق گفت: این روستا که مد نظرتونه فاصله زیادی تا مرکز استان نداره نیم ساعت دیگه میرسیم اونجا
صادق سری تکان داد و همانطور که نگاهی به لباس های محلی که بر تن کرده بود می کرد گفت: این لباس ها هم عجب راحتند هااا
آقای زندی لبخندی زد و گفت: آره گشاد و راحتن و مناسب برای آب و هوای اینجا، البته به شما هم میان اگر خیلی صحبت نکنید،طرف متوجه نمیشه که شما مال این استان نیستین.
صادق سری تکان داد و با لهجه زاهدانی گفت: برادر راهت را برو خیالت راحت باشه، ما همه فن حریفیم و با زدن این حرف هر دو زدند زیر خنده...
به روستای مورد نظر رسیدند، هنوز ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود، با پرس و جو محل استقرار اردوی جهادی را پیدا کردند و چند کوچه مانده به آنجا، صادق پیاده شد و همانطور که دستش را روی شکمش فشار میداد و سعی می کرد ادای انسان های بیمار را دربیاورد به سمت چادرهایی که برپا شده بود رفت.
صف طویلی که جلوی چادرها تشکیل شده بود نشان از استقبال مردم میداد.
صادق از چادر دندانپزشکی و پزشک زنان گذشت و بالاخره به پزشک عمومی رسید، البته توی پرونده ای که از دکتر محرابی دیده بود او متخصص جراحی بود و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت می کرد و این مورد هم باعث میشد شک صادق به این پزشک خدوم و ایثارگر بیشتر شود.
صادق توی صف ایستاد، صف به نسبت شلوغ بود و او اگر می خواست توی نوبت باشه خیلی طول میکشید.
صادق سرجایش نشست و مثل مار در خود می پیچید، پیرمردی که تازه رسیده بود و پشت سر صادق ایستاده بود نگاه خیره اش را به او دوخت و صادق هم که انگار متوجه نگاه او نبود مدام آخ و اوخ می کرد و بدنش را به این طرف و آن طرف تاب میداد.
پیرمرد زیر لب لااله الله گفت و بعد خم شد و از بالای سر صادق نگاهی به او که در خود چمباتمه زده بود انداخت و گفت: کیستی جوان؟! چطورته؟ چرا اینقدر به خودت می پیچی؟
صادق شکمش را نشان داد و بریده بریده گفت: از صب صد بار مردم و زنده شدم آااااخ
پیرمرد صدایش را بالا برد و گفت: بذارید اول این جوان بره، حالش خیلی بده، زیادی درد داره و با زدن این حرف جمعیت متوجه صادق شدند، دو پسر جوان جلو امدند و زیر بازوی صادق را گرفتند و او را پیش میبردند و افرادی هم که در صف انتظار بودند بدون اینکه اعتراض کنند برای صادق دل می سوزاندند.
بالاخره صادق وارد چادر شد، چادر با پرده ای به دو قسمت تقسیم شده بود و دو میز و صندلی دو طرف چادر بود، یک طرف پزشک مرد بود و آن طرف پرده هم صدای پزشک خانمی میامد.
دکتر با دیدن صادق در اون وضعیت از جا بلند شد و به آن دو پسر اشاره کرد تا صادق را روی تخت کنار میز بخوابانند، صادق روی تخت خوابید و پسرها بیرون رفتند.
آقای دکتر که کسی جز دکتر محرابی نبود جلو آمد و با لبخند گفت: چی شده مرد جوان؟! چطورته؟! صادق شکمش را نشان داد و گفت از اذان صبی درد شدید می کنه.
دکتر محرابی دست روی نقطه های مختلف شکم صادق می گذاشت و از او میپرسید که کجا بیشتر درد می کند، صادق همانطور که حواسش به صحبت های دکتر محرابی بود، حرکات او را آنالیز میکرد.
دکتر محرابی انگار لهجهٔ خاصی داشت،یعنی تا جایی صادق می دانست شبیه هیچ کدام از لهجه های فارسی ایرانی نبود، صادق همانطور که صورتش را بهم میکشید که مثلا درد دارد گفت: شما تهرانی هستید؟!
دکتر با تعجب او را نگاه کرد و گفت: چکار به اصالت من داری؟!
و بعد بدون اینکه جواب سوال صادق را بدهد شروع به سوال کردن نمود، صادق هم جواب هایی از خودش درمی آورد و می گفت.
دکتر اشاره به صادق کرد و گفت: روی تخت بشین باید ازت آزمایش بگیرم تا مطمین بشم نیاز به جراحی نداری و بعد به سمت لوله های آزمایش رفت و صادق در کمال تعجب دید که حرفهای رؤیا درست بود و دکتر ابتدا مقداری از بزاق دهن او را گرفت و بعد هم سرنگی از خون سرخ رنگ او کشید.
صادق که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است دندانی بهم سایید و شک نداشت این دکتر شاید ایرانی و اصلا مسلمان نباشد، دکتر محرابی گوشی معاینه را روی گردنش جابه جا کرد و در همین حین قسمتی از یک گردنبند از دکمه لباسش بیرون زد و صادق در کمال تعجب دید که پلاک نقره ای رنگی که وان یکاد روی آن نوشته بود نمایان شد، درست مثل همان که به گردن صادق بود.
صادق نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: آخدا خواستی بگی سوظن دارم و طرف مسلمان هست؟! ما چاکریم.
دکتر اسم صادق را پرسید و روی برگه پیش رو نوشت و صادق اسمی مستعار گفت و خیره به اتیکت اسم او شد کیسان محرابی...
و بعد همانطور که از جا بلند میشد در ذهنش تکرار کرد: بالاخره سر از کارت درمیارم دکتر کیسان محرابی!!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »