eitaa logo
🌼شمیم گل نرگس🌼
154 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
57 فایل
♡بسم رب الشّهداء والصدیقین♡ ❀اللهم صل علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم❀ 💚اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج💚 🌷اگر یک نفررا به او وصل کردی برای سپاهش توسردار یاری 🌷 ⚘🌻ألـلَّـھُــــــمَــ ؏ َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــ @Yasss6926
مشاهده در ایتا
دانلود
پیوست زدم دار دلم را به دلِ تو تا عشق شود بافته از تار و تب ما ای
🌹 ‌زن عفیف زیباستـــ🌺 وعفتش بہ او قدرتی مے دهد ڪہ قوےترین مردان در برابر او به خضوع وادارمے ڪند...😌 و حجاب اسلحہ محڪمے است ڪہ زن با آن مے تواند ازحقوق وارزشهایش دفاع ڪند...💫 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از مردم قم: ما بر سرکوب عوامل واقعی و پشت پرده حادثه تروریستی کرمان اصرار داریم. مسئولان مربوطه در موضوع حادثه کرمان به طور جدی در تلاشند و خوب کار کردند. https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️شکست رژیم ملعون صهیونیستی در حال تحقق است 🔹رهبر انقلاب: در مسئله غزه، پیش‌بینی روشن‌بینان دنیا مبنی بر پیروزی مقاومت فلسطین و شکست رژیم خبیث ملعون صهیونیستی در حال تحقق است. https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
⭕️ تعطیلی یک رستوران در کربلاء با دستور استاندار به دلیل حضور بی‌حجاب یک بلاگر‼️ انتقادات گسترده ای در شبکه های اجتماعی بعد از افتتاح رستوران‌ در کربلاء با حضور همسه ماجد بدون حجاب صورت گرفت که این امر را هتک حرمت قدسیت شهر امام حسین علیه السلام دانسته‌اند و سپس با دستور استاندار کربلاء رستوران تعطیل شد. ☆ــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
‏مدل جدید شلوار زنانه در تهران و بعضی شهرستانها!! وقتی نظارتی بر عرضه پوشاک نیست و شاید شاید هم "نفوذ" تا مغز استخوان های وزارت مربوطه ریشه کرده است ، چطور توقع داریم بی‌حجابی و بد حجابی ریشه‌کن شود؟ سکوت ما خیانت است به قرآن https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
دقت کنید در پی  حادثه تروریستی این عکس ظاهراً منسوب به حضرت زهرا(س) است درحال پخش است اگر روی انگشتان این خانم زوم کنید متوجه غیر عادی بودن حالت ناخنها وانگشتان طرح می شوید که بیشتر شبیه موجودات شیطانی می باشد همچنین دور پرچم ایران به جای کلمه الله اکبر حروف عبری نقش بسته واین عکس در  فضای مجازی تحت عنوان حضرت زهرا(س) پخش  شده است. کمی دقت کنیم وازهرعکسی استفاده نکنیم. ⛔⛔⛔ https://eitaa.com/shamim_gol_narges313
🌻قسمت بیست و پنجم هنوز در حیاط را باز نکرده بودم که دستی مردانه روی شانه ام نشست . ترسیده بودم و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که با کیفم به او بزنم. با شتاب کیف را به فرد پشت سرم زدم که دستش برداشته شد و صدای آخش بلند شد. با شتاب به سمتش برگشتم که با روهام روبه رو شدم که دستش روی دماغش بود و خون از دستش سرازیرشد با وحشت به او نگاه کردم: _وااای داره خون میاد _دختره وحشی جنبه شوخی نداریا ببین با دماغ خوشگلم چیکار کردی؟ _طلبکار هستی؟من علم و غیب داشتم تو مثل جن پشت سرم ظاهر شدی و دستت رو گذاشتی رو شونم.فکرکردم مزاحمه و سزای مزاحمم همینه _خیلی رو داری به خدا.باز کن این در رو همه وضعم پر خون شد _باشه بابا غر نزن.سرتو بگیر بالا خون قطع بشه .بیا بریم داخل در حیاط را باز کردم و به همراه روهام به داخل خانه رفتیم . روهام به سمت سرویس بهداشتی رفت . من هم با عجله به اتاقش رفتم و لباس تمیز برایش آوردم. روهام لباسش را عوض کرد و به آشپزخاته آمد برایش یک لیوان شربت درست کردم و روی میز مقابلش گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم. شربت را خورد : _یادت که نرفته قول داده بودی عصر بیای باهم بریم کافی شاپ _نه یادم نرفته فقط بگو ساعت چند حاضر باشم _ساعت شش خوبه . _باشه پس من برم تو اتاقم . به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم . به کیان و حرفهایش فکر کردم . هرروز که بیشتر با او برخورد میکردم بیشتر شیفته میشدم و بیشتر دلم میخواست او را ببینم. این روزها همه فکر و ذهنم را او به خود مشغول کرده بود. برای اولین بار به پسری دل داده بودم . پسری که زمین تا آسمان با من ,خانواده و اعتقاداتم تفاوت داشت. پسری که روز اول سوژه خنده و تمسخر من و دوستانم قرارگرفته بود. آن روزها فکرنمیکردم روزی شیفته او شوم. نمیدانم کیان شمس برایم جذاب بود ,که اعتقاداتش هم مرا جذب کرد و یا برعکس اعتقادات جذابش مرا به سمت او سوق داد , هرچه بود باعث شد از روژانی که این سالها ساخته بودم دور شوم و تبدیل شوم به شخصی که دیگر مثل سابق نیست. نمیدانم کی خوابم برد, وقتی از خواب بیدار شدم که صدای اذان ظهر به گوش میرسید. به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم . درحال آماده شدن برای نماز بودم که با صدای مادرم که مرا صدا میزد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم. روی مبل نشسته بود و گوشی بی سیم تلفن در دستش بود و به فکر فرو رفته بود. نزدیکش شدم : _سلام مامان جان. کارم داشتید؟ نگاهی به چادر نمازم کرد و گفت: _سلام .میخواستم بگم عصر آماده باش باهم بریم مهمونی خونه هیلدا !! _مامان جان من نمیتونم بیام .خودتون میدونید که از این مهمونی ها که همه دارند فخر فروشی میکنند و از خواستگارهای پولدار دختراشون و یا خودشیفتگی پسراشون حرف میزنند .بدم میاد. درضمن من به روهام قول دادم عصر باهاش برم بیرون. _خوبه خوبه .نمیخواد الکی بهونه بیاری!حتما باید بیای بریم . پسر هیلدا از فرانسه برگشته واسه همین تو باید بیای بریم!!! قبل از اینکه هیلدا جشن بگیره برای اومدن فرزاد ,تو باید باهاش آشنا بشی.پسره همه چیز تمومه ,متخصص اطفال هستش . تو باید کاری کنی که جز تو به کسی نگاه نکنه. با شنیدن حرفهای مادرم عصبانی شدم : _ماااامااان .معلوم هست چی میگید ؟؟!پولدارِ که پولداره به من چه ؟چرا باید انقدر خودمو حقیر کنم که آقا رو به سمت خودم بکشم؟مامان خانم من دخترتم ,چطوری میتونی واسه آینده من بدون رضایت من نقشه بکشی؟؟ _من مادرتم و خوشبختیت رو میخوام .کاش به جای اینکه این همه به نمازت اهمیت بدی یکم هم به مادرت اهمیت میدادی.من هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم عصر اماده میشی تا بریم.برو از الان به فکر لباس و مدل موهات باش.برو منم برم بفکر لباسم باشم _مامان.اصلا گوش میدی من چی میگم؟ _نمیخوام گوش بدم ,برو ببینم وقتمو نگیر در حالی که آماده باریدن بودم به سمت اتاقم رفتم 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌻قسمت بیست و ششم باورم نمیشد که مادرم بخواهد بدون در نظر گرفتن آینده من چنین تصمیمی بگیرید . خودم که بدون شک نمیتوانستم حریف تصمیم مادرم شوم. با روهام تماس گرفتم تا او مرا از این مخمصه نجات دهد. بعد از خوردن چندبوق تماس برقرار شد . در حالی که سعی میکردم بغض نکنم ,گفتم: _سلام داداشی _سلام عزیزم .خوبی؟ _اره خوبم.کی میای خونه؟ _روژان چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟ _داداشی لطفا بیا خونه حرف میزنیم _باشه عزیزم الان راه میفتم تا نیم ساعت دیگه خونه ام. _باشه مواظب خودت باش.خداحافظ در حالی که دلم گرفته بود به نماز ایستادم تا کمی از هم صحبتی با خالقم آرامش پیدا کنم. بعد نماز روی تخت دراز کشیدم و به مراسم عصر فکر کردم . با صدای روهام که صدایم میزد از فکر خارج شدم . روهام وارد اتاقم شد _خواهرکوچیکه چی شده عزیزم؟ _سلام داداشی .بیا بشین تا واست توضیح بدم. روی تختم نشست _حالا بگو چی شده؟ _هیچی مامان عصر میخواد منو ببره مهمونی خونه هیلدا خانم _اگه میخوای بری ایرادی نداره من قرارم رو میزارم واسه یه روز دیگه با گریه گفتم: _داداشی مامان منو کرده عروسک خیمه شب بازیش.پسر هیلداخانم از فرانسه برگشته.مامان هم گیر داده باید بیای واسش خودنمایی کنی و اونو جذب خودت کنی . _چییییی؟یعنی چی اونو جذب خودت کنی _داداش من نمیخوام عصر برم به اون مهمونی. تو رو خدا برو با مامان حرف بزن .تو رو جون من!!!! _نگران نباش من میرم الان باهاش حرف میزنم. _مرسی داداش روهام از اتاقم خارج شد و من پشت در ایستادم تا بهتر بتوانم صدایشان را بشنوم. صدای عصبانی روهام به گوشم رسید _مامان یعنی چی که اون لیاقت روژان رو داره؟مامان جان اصلا از کجا معلوم این دونفر از هم خوششون بیاد؟مامان روژان دخترتونه!!!چرا با آینده اش بازی میکنید؟ _من بفکر آینده اونم.روهام تو حق نداری دخالت کنی فهمیدی؟ _چرا من حق ندارم؟مامان جان فکرکنم باید یادآوری کنم اون موقع ای که شما دنبال کارهای گالری و سفرهای خارجه ات بودی من مواظبش بودم .پس من حق دارم دخالت کنم .مامان خانم عصر روژان بامن میاد بیرون تمام. با صدای شنیدن صدای بسته شدن در خانه به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم . روهام با عصبانیت سوار ماشین شد و از خانه خارج شد. در حالی که اشک میریختم روی تخت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم که خدا کمکم کند تا به آن مجلس نروم . 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌻قسمت بیست و هفتم بر خلاف انتظارم حرفهای روهام تاثیری روی مادر نداشت و من مجبور شدم به مهمانی بروم . ساعتهای پنج عصر بود که با صدای مادرم بلند شدم و از داخل کمد مانتو عبایی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و پوشیدم. روسری را مدل لبنانی بستم و آرایش کمی کردم تا صورتم از بی روحی در بیاید. درآینه نگاهی به خودم انداختم از همیشه باحجابتر بودم و این باعث خوشحالی ام بود . کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . تا پایم را به سالن گذاشتم با اخم مادرم مواجه شدم . نگاهی به من کرد و با عصبانیت فریاد زد _روژان این چیه پوشیدی ؟این چه وضعته!!برو لباستو عوض کن .من نمیفهمم چرا خودتو انقدر پوشوندی؟ _مامان من به اصرار شما دارم میام .پس اگه ناراحتید میتونم بمونم خونه و نیام.مامان از این به بعد این پوشش منه .لطفا به انتخابم احترام بگذارید _ روژان برو لباستو عوض کن منو عصبانی نکن!! _مامان جان خودتون میدونید همیشه احترامتون رو نگه داشتم و رو حرفتون حرفی نزدم ولی شرمنده اتونم, مامان من پوششم رو تغییر نمیدم. _بعدا باید در مورد این تیپ مسخره ات حرف بزنیم .فعلا بیا بریم به اندازه کافی دیرمون شده. بالاخره به مهمانی خاله هیلدا رسیدیم. مقابل خانه ویلاییشان که بسیار زیبا و مجلل بود نگه داشتم. ماشین را پارک کرده و به همراه مادر به داخل رفتیم. وقتی وارد شدیم همه میهمانان رسیده بودند و نگاه ها به سمت ما بود . دچار استرس شده بودم برای اولین بار با ظاهری متفاوت در میان جمع حاضر شده بودم. خاله هیلدا به سمتم آمد _سلام روژان جانم خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جون .ممنونم شما خوبید؟ _قربونت برم عزیزم.میتونی بری بالا لباسات رو عوض کنی. _ممنونم خاله جون, من همینجوری راحتم!! _واااا.مطمئنی؟؟؟حالا چرا این همه خودتو پوشوندی؟؟ _بله من راحتم .سلیقه آدمها تغییر میکنه دیگه خاله جون هیلدا خانم در حالی که ما رو به سمت مهموناش میبردلبخندی زد و گفت: _عزیزم دختر باید زیبایی هاش توچشم باشه نه اینکه خودشو بپوشونه لبخندی زدم و چیزی نگفتم. به جمع که رسیدیم مادرم به سمت خانمها رفت و با همه احوالپرسی کرد و من هم مجبور شدم با تک تک انها دست بدهم و روبوسی کنم . خاله هیلدا مرا کنار خودش نشاند _روژان جون چه خبرا عزیزم؟دیگه به ما سری نمیزنی؟بی معرفت شدی خاله _ببخشید خاله جون مشغول درس و دانشگاه هستم . یکی از خانمها رو به مادرم کرد و لبانش جنبید _ با این تیپی که روژان جون زده ,الان هرکسی باهم ببینتون فکر میکنه تو دخترشی و روژان مامانت.عزیزم هیچ تناسبی باهم ندارید نه به تو با این خوشگلی و لباسهای فاخر ,نه به روژان جون با اون لباس شبیه راهبه ها!!! با گفتن این حرف صدای خنده همه بالا رفت . مادرم با عصبانیت به من نگاه کرد. مشخص بود از اینکه من باعث شدم این حرفها را بشنود ناراحت است. ناراحت سرم را پایین انداختم دوست نداشتم بخاطر سلیقه من مادرم عذاب بکشد. دلم میخواست مثل همیشه حاضر جواب باشم و جواب دندان شکنی به او بدهم تا دهانم را باز کردم که حرفی بزنم با صدای مرد جوانی که میگفت: _سلام بر بانوان زیبا روی مجلس دهانم را بستم و به پشت سرم نگاهی انداختم . پسری حدودا سی ساله با ست لباس ورزشی و عینکی افتابی گران قیمت که روی موهایش خودنمایی میکرد ,صاحب صدا بود. هیلدا جون از کنارم بلند شد و به سمت او رفت _دوستان ,فرزاد عزیزم بعد سالها به ایران برگشته بعد روبه فرزاد کرد _ بیا تا دوستانم رو بهت معرفی کنم البته چندتاشون رو میشناسی در حالی که دستش را دور بازوی فرزاد حلقه کرده بود به سمت میهمانان رفت و همه را معرفی کرد وقتی به مقابل من و مادرم رسیدند فرزاد گفت: _بزارید من خودم حدس بزنم. نگاهی به مادرم کرد و ادامه داد: _احیانا شما خاله سوده نیستید؟ مادرم تبسمی کرد _سلام عزیزم.درست حدس زدی! فکر نمیکردم بعد این همه سال بشناسی. _خاله جون به قول ایرونیا بزنم به تخته شما تغییر زیادی نکردی البته از گذشته خیلی زیباتر شدید.خاله جون رمز جوان موندنتون چیه؟ مادرم خندید _هنوزم مثل گذشته ها شیرین زبونی عزیزم. فرزاد در حالی که میخندید به من نگاهی انداخت _سلام بانوی جوان. _سلام اقا فرزاد ,به کشورتون خوش اومدید. _ممنون عزیزم.مامان جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟ خاله هیلدا در حالی که لبخند میزد گفت: _ایشون روژان جون هستند چطوری یادت نمیاد ؟دختر خاله سوده است _واقعا!!!!روژان خودمونه _بله عزیزم فرزادبه من نگاهی کرد و گفت: _چطوری روژان جون ؟ _ممنونم خوبم. 👈 .... رمان ✍ نویسنده زهرا فاطمی 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌🌏✺✦۞✦┄ ❣﷽❣ ‍ ⚫️ 📚 آیا در گذشته ندای شیطان اتفاق افتاده؟ یکی از علائم حتمی ظهور، ندای آسمانی توسط جبرئیل است. اما صبح روز بعد از آن، به دلایلی صدای خود را بلند می‌کند به گونه ای که مردم می‌شنوند. حال، آیا در گذشته هم ندای شیطان داشته ایم؟ وقتی انصار جمع شدند و با رسول خدا بیعت کردند، با اعلان کرد: «ای بزرگان قریش و عرب! این محمد و صابئین از اوس و خزرج هستند که در کنار جمره عقبه با او بیعت می‌کنند تا با شما بجنگند». اهل مِنی این صدا را شنیدند و قریش متوجه شدند و سلاح‌هایشان را برداشتند. از سویی دیگر، پیامبر گرامی اسلام که صدا را شنیدند به انصار فرمود: پراکنده شوید. 📗 قصص الأنبیاء، فصل۸، ح۴۱۳ 📔 سیرة النبویّه، ج۱، ص۴۴۷ 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 https://eitaa.com/shamim_gol_narges313 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄