eitaa logo
شمیم کرکوند
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته که: دخترم با داداشش دعواش شده من اومدم بینشون پا در میونی کردم😍 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔴محکومیت وزیر سابق قطعی شد 🔹سخنگوی قوه قضاییه: ریاست قوه قضاییه موضوع محکومیت یکی از وزرا را اعلام کرد. قوه قصاییه هیچ گونه مسامحه‌ای در مورد افراد متخلف نداشته و ندارد. 🔹حکم محکومیت او به تازگی قطعی شده و در حال اجرای حکم است. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
◾️ناجی تولید و کارگر ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
⭕️هیچکس نمیداند در اراک چه گذشت و او چه کرد.... ✍🏼پرستو علی‌عسگرنجاد من بیست سال در اراک زندگی کردم. وقتی می‌گویند من دقیقاً می‌دانم دارند از چه حرف می‌زنند. افتخار مدرسهٔ دولتی من این بود که هر سال ما را ببرد اردوی بازدید . من خیلی کوچک بودم که فهمیدم هپکو اولین و بزرگ‌ترین کارخانهٔ تولید تجهیزات سنگین، نه فقط در ایران، که در کل خاورمیانه است. موقع بازدید هپکو محو عظمتش شده بودم. در ۱۳سالگی بابت گزارشی که از آن بازدید نوشتم، در مدرسه تقدیر شدم، تازه گزارشی که مال سال ۸۳ بود، قبل عصر اینترنت، قبل این همه رشد و بالندگی صنایع کشور. مادر شاگردم طلاق گرفت و رفت. پدر دوستم از فرط غم، سرطان گرفت. یکی از آشناهایم از شدت استیصال درگیر اعتیاد شد. همه‌شان کارگر هپکو بودند و همهٔ این بلاها، طی چهار سال اتفاق افتاد، از ۹۴ تا ۹۸ که بزرگ‌ترین کارخانهٔ تجهیزات سنگین خاورمیانه با سر زمین خورد. کارگران هپکو در دولت مردی که برای بازدید از کارخانه‌ها از اتومبیل ضدگلوله‌اش پیاده نمی‌شد، به خاک سیاه نشستند. دولت بنفش، هپکو را دو بار به ثمن بخس، به بی‌تعهدترین و غیرمتخصص‌ترین گزینه‌های غیربومی واگذار کرد. هم‌زمان، تمام قطعاتی را که پیش از آن کارگران اراکی با دست هنرمند خودشان در هپکو می‌ساختند، وارد کرد!!! تولیدات هپکو ماه‌ها خاک می‌خورد و بازار پر از قطعهٔ خارجی بود… به همین سادگی، صنعتی‌ترین شهر ایران که سهم مردمش از همهٔ ثروتش فقط دود و سرطان و کمبود بوده و هست، به آشوب کشیده شد. فضا امنیتی شد. اعتصاب پشت اعتصاب. بی‌فایده. هپکو شده بود درد لاعلاج، اسباب نفرت کارگرانی که روزگاری وقتی آرم کارخانه را می‌دیدند، سینه‌شان را جلو می‌دادند و به آن افتخار می‌کردند… سیدابراهیم رئیسی هپکو را نجات داد. رئیسی امید را به کارگران اراکی برگرداند. رئیسی یکی از مهم‌ترین کارخانه‌های ایران را احیا کرد. رئیسی نان گذاشت سر سفرهٔ رئیسی با همان صبر و آرامش و تقوا و متانت عجیبش، درد کارگران هپکو را شنید و خودش آستین بالا زد تا دوباره چراغ کارخانه روشن شود. این فیلم را خودم همین امروز گرفته‌ام، در خیابان آزادی تهران، هنگام عبور تابوت شهید سیدابراهیم رئیسی، وقتی کارگران هپکو با صدای بلند زار می‌زدند و به سر و سینه می‌کوفتند. روی برگه‌ای نوشته بودند: «جامعهٔ کارگری ایران داغدار شد». کارگرهای هپکو، رئیس جمهور مملکتشان را یکی مثل خودشان و از خودشان می‌دانستند. 😥من تا آخر عمر، هروقت آرم هپکو را ببینم دلتنگ مردی می‌شوم که توهین شنید و قضاوت و تمسخر شد اما آن‌قدر بی‌خوابی کشید و دوید تا کارگران هپکو، شب راحت بخوابند. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
هدایت شده از شمیم کرکوند
🎞کارگاه آموزش عکاسی و فیلمبرداری با مـــــــــــــــوبـــــــــــایـــــــــــــــــل 📲پروژه محور 🔖همراه با اعطای مدرک پایان دوره معتبر 💠کانون فرهنگی و هنری سیدالشهدا شهر کرکوند 🌐لینک ثبت نام :https://bachehayemasjed.ir/signin طریقه ثبت نام 👈👈موقع ثبت نام موارد فوق را انتخاب کنید : استان : اصفهان / شهرستان: مبارکه / نام کانون : سیدالشهدا کرکوند / پس از ثبت نام وارد شوید / پایین صفحه روی کلاس های آموزشی کلیک کنید / روی گزینه عضویت در کلاس برای کلاس عکاسی بزنید و تمام 🙏در صورت هر گونه سوال با شماره زیر تماس حاصل گردد 09132128530 ❌❌توجه چنانچه موقع ثبت نام پیام شما قبلا ثبت نام نموده اید یا کد ملی شما قبلا ثبت شده است مشاهده کردید . در قسمت فراموشی رمزورود درخواست رمز مجدد نمایید و سپس وارد سامانه شوید ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• نزدیکم نشست. لبخند زد و پرسید: بهتری؟ لحاف را دورم مرتب کردم به رویش لبخند زدم و گفتم: آره بهترم. احمد لیوان جوشانده را به دستم داد. تشکر کردم و گفتم: ببخش که ناراحتت کردم یا سرت داد زدم. دست خودم نبود. احمد لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت: ناراحت نشدم. فقط نگرانت بودم. نمیخوای بگی چی شده؟ باید کلمه ها را کنار هم می چیدم تا برایش توضیح دهم ‌ اما رویم نمی شد. با خجالت سر به زیر انداختم و سکوت کردم. احمد که منتظر جواب بود پرسید: نمیگی؟ منو نامحرم می دونی؟ سرم را بالا آوردم و نگاه به صورتش دوختم. آهسته گفتم: چرا بهت میگم.... میشه قرآن رو بدی همون که معنی داره. با تعجب پرسید: قرآن میخوای چه کار؟ _بی زحمت بدش بهت میگم. احمد برخاست و قرآن را از سر طاقچه برداشت. با احترام آن را بوسید و به سمتم گرفت. با احتیاط قرآن را از او گرفتم و تشکر کردم. مواظب بودم دستم به نام قرآن و آیاتش برخورد نکند. سوره بقره را گشتم و به آیه رسیدم. قرآن را به سمت احمد گرفتم و گفتم: بی زحمت آیه ‭222‬ رو بخون احمد با تعجب قرآن را از دستم گرفت و آیه را خواند: و یسئلونک عن المحیض قل هو أذًی ... از تو درباره عادت ماهیانه می پرسند بگو آن اذیت و ناراحتی برای زنان است احمد نگاهش را به من دوخت و با خنده پرسید: عادت شدی؟ خجالت کشیدم و برای فرار از نگاه او لحاف را روی سرم انداختم. احمد بیشتر خندید و گفت: ببینمت خانم کوچولو برای همین نماز نخوندی؟ لحاف را از روی سرم برداشت و گفت: زودتر می گفتی.... مردم از نگرانی فکر کردم درد و مرضی گرفتی خدای نکرده دوباره لحاف را روی سرم کشیدم. احمد خندید و گفت: قربونت برم حالا چرا هی زیر لحاف به اون گرمی میری؟ خفه میشی اون زیر لحاف را از روی سرم برداشتم و سر به زیر انداختم. احمد موهایم را که به هم ریخته بود مرتب کرد و گفت: بیا این جوشونده رو بخور خوب بشی. از منم خجالت نکش. هر اتفاقی برای تو بیفته من قبل از همه باید بدونم چی شده نباید این طوری منو نگران و سرگردون کنی. زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم. احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: اشکال نداره. این نگرانی امروز به پای نگرانی و حال بدت تو این سه روزی که نبودم نمی رسه. نگاه به او دوختم و گفتم: من قصد تلافی نداشتم ... نگذاشت بقیه جمله ام را بگویم. صورتم را نوازش کرد و گفت: می دونم عروسکم. درد داشتی، درد هم که دست خود آدم نیست. احمد متفکر به صورتم نگاه کرد و پرسید: قراره هر دفعه این طوری درد بکشی؟ سر به زیر و شانه بالا انداختم. احمد با خنده گفت: هر دفعه هم لابد میخوای سرم داد بزنی منو بیرون کنی از اتاق؟ با خجالت نگاه به او دوختم و گفتم: معذرت میخوام... یه وضعیتی داشتم نمی خواستم ... احمد روی موهایم را بوسید و گفت: شوخی کردم عروسکم اشکالی نداره. به ساعت نگاه کردم و پرسیدم: نمیخوای بری سر کار؟ احمد هم به ساعت نگاه کرد و گفت: نه نمیرم. هم می مونم که مادر رو ببرم برسونم هم به تلافی این سه روز که نبودم و اذیت شدی پیشت می مونم و مراقبتم. _دستت درد نکنه ولی من خوبم. نیازی نیست مراقبم باشی. دل دردم آروم شده احمد کنارم به پشتی تکیه زد و گفت: دلم میخواد امروز کنار خانمم بمونم به جای دلتنگی و نگرانی های این سه روز سخت. هی نگاهت کنم هی کیف کنم و خدا رو شکر کنم. به رویش لبخند زدم که با صدای مادر احمد از جا برخاست. مادر او را از بیرون اتاق صدا کرد. احمد به حیاط رفت. مادر ظرف کاچی را به دست او داد و او را دوباره به اتاق فرستاد و خودش رفت. به بهانه این که احمد به من کاچی بدهد سرش را بند کرد و خودش تشک نجس را شست. احمد وقتی فهمید مادر تشک را شسته خیلی ناراحت شد. مدام پیش مادر ابراز ناراحتی و شرمزدگی می کرد. بعد از شستن تشک مادر می خواست نهار بار بگذارد که احمد نگذاشت و گفت خودش هست و انجام می دهد. مادر هم که دیگر کاری نداشت بعد از توصیه هایی به من خداحافظی کرد و همراه احمد رفت. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• روزها می گذشت و تابستان جای خود را به پاییز داد. هوا سرد و روزها کوتاه شده بود. احمد دیگر برای نهار نمی آمد و بعد از اذان مغرب خانه بود. کم کم همه منتظر خبر بارداری ام بودند اما هنوز خبری نبود. شکم سوگل بزرگ شده بود و مادر احمد از دیدن او و باردار بودنش ذوق می کرد. با فرا رسیدن ماه محرم کم کم در خودم احساس بارداری می کردم. ویار و حالت تهوع نداشتم اما حس می کردم تغییراتی در من رخ داده که بی ربط به بارداری نیست اما به کسی چیزی نمی گفتم تا مطمئن شوم. احمد تصمیم گرفته بود دهه اول محرم هر شب در مسجد شام بدهد. محله ما محله ای فقیر نشین بود و با این کار هم می توانست اطعام کند هم می گفت به این بهانه مردم بیشتری در مسجد جمع می شوند و می توان آن ها را به ظلم و ستم شاه آگاه کرد. هر چه داشت و نداشت را گذاشته بود و چند نفر را هم با خودش همراه کرده بود، زیر بار قرض هم رفته بود تا بتواند به خوبی در عزای امام حسین خدمت کند. من هم مقداری از طلاهایم را دادم تا در ثواب این کار خیر شریک شوم. تقریبا بیشتر وقت مان را در مسجد بودیم. همراه همسر پیش نماز مسجد، خادم مسجد و چند خانم دیگر روزها نخود و لوبیا پاک می کردیم، سبزی پاک می کردیم و شب ها بعد سخنرانی و سینه زنی ما مسجد را جارو می زدیم و مرد های مان دیگ ها و ظرف ها را می شستند. هر شب مسجد غلغله جمعیت می شد. موقع سخنرانی چون قسمت زنانه سر و صدا می شد متوجه حرف های سخنران نمی شدم و هر چه از خانم ها می خواستیم ساکت شوند بی فایده بود. جمعیت زیاد بود و صدا به صدا نمی رسید. میکروفن و بلندگو هم نبود. برای همین برای شنیدن سخنرانی ها در راهرو و یا حیاط می نشستم. سخنران در مورد مودت و دوستی با شیطان صحبت می کرد نمونه های تاریخی می آورد در مورد دشمنان اهل بیت و نحوه دوستی شان با شیطان سخن می گفت و در ضمن سخنرانی در دو یا سه جمله به خاندان شاه و اعمال شنیع شان اشاره می کرد. اگر بازتر سخنرانی می کرد و یا بیشتر ورود پیدا می کرد حتما از طرف ساواک دستگیر می شد و یا جلوی سخنرانی و عزاداری گرفته می شد. هر شب موقع روضه و عزاداری از اشک چشمم به شکمم می مالیدم و از خدا می خواستم اگر باردارم فرزندی به من بدهد که در مسیر اسلام و اهل بیت باشد. مثل حضرت عباس دلیر و شجاع باشد و اگر دختر است زینب وار یاریگر امام زمان باشد. روزهای خوبی بود. هر روز صبح تا ظهر همراه همسر پیش نماز مسجد از این خانه به آن خانه برای روضه می رفتیم، چند بار در روز جلسه احکام و زیارت عاشورا می رفتیم، عصر ها هم در مسجد حلوا می پختیم و برای شام عزاداران تدارک می دیدیم. با کمک خیرین و دوستان بازاری احمد تقریبا تا آخر ماه محرم در مسجد مراسم همراه شام داشتیم و حضور اهالی محل هم در مسجد پور شور بود. احمد در طول محرم ریشش را نتراشیده بود و چهره اش بسیار مردانه تر و جذاب تر شده بود. با کامل شدن حالات بارداری و شروع ویارهایم خبر بارداری ام را به احمد دادم. هرگز فکرش را نمی کردم این قدر خوشحال شود. برای اطمینان مرا به دکتر و آزمایشگاه برد و وقتی بارداری ام تایید شد به شکرانه اش هر روز بعد نماز صبح با هم به حرم می رفتیم. هر شب بعد نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز برای فرزندمان می خواندیم و هر روز کنار هم دعای مربوط به فرزند در صحیفه سجادیه را می خواندیم یک بار که حرم رفتیم همان جا برای فرزندمان اسم انتخاب کرد و گفت: اگه خدا بخواد و بچه مون سالم صالح دنیا بیاد و دختر بود اسمش رو فاطمه میذاریم. هم اسم حضرت زهراست هم اسم حضرت معصومه است هم اسم مادر امام علی. ان شاء الله مثل همین بزرگواران هم زندگی کنه و عاقبت به خیر بشه اما اگه پسر باشه به عشق آقاجانم امام رضا اسمش رو میذاریم علیرضا ان شاء الله که نوکر امام رضا بشه و امام رضا ازش راضی باشه. به رویش لبخند زدم و پرسیدم: تو دوست داری دختر باشه یا پسر؟ احمد کتاب دعا را بست و گفت: هر چی صلاح خداست فرقی نداره اما اگه قرار بود به دل من باشه دلم میخواد دختر باشه یه دختر گل مثل مامانش همون قدر خواستنی و فهمیده. از حرف احمد قند در دلم آب شد و گفتم: ولی من دلم میخواد پسر باشه. عین باباش بشه احمد به رویم لبخند زد و گفت: باباش کم اذیتت می کنه دلت میخواد بیشتر اذیت بشی؟ _باباش که اذیت نمی کنه. باباش بهترین مردیه که خدا آفریده دوست دارم مردای خوب دنیا زیاد بشن. پسرام از باباشون الگو بگیرن همین قدر مهربون مومن و شجاع باشن. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر کسانی که 🤍 وجودشان از غم این دنیا می کاهد:) ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوش جان میسپاریم،به صدای زیبای طبیعت😍🌿🕊 مازندران، بابل، هفت آبشار ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
💥شبکه جامع شهرستان مبارکه💥 ✔️ مناسبتها ✔️ استخدامی ها ✔️ اخبار شهر و محله ✔️ جدیدترین اخبار و رویدادها ✔️ پوشش پیام های ارسالی شما ✔️ پوشش از موضوعات فرهنگی، ورزشی 👇اخبار ریز و درشت👇 💥 همه در یک کانال💥 به کانال به پیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1580335657C9b6aca9216