🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دوازدهم
شروع به خواندن سوره نور کردم.
عاقد هم شروع به خواندن خطبه و وکالت گرفتن شد:
دوشیزه مکرمه سرکار خانم رقیه معصومی آیا وکیلم شما را با مهریه معلومه، یک جلد قرآن کریم، یک جفت شمعدان و آیینه و 14 مثقال طلای ساخته شده شما را به عقد دائمی آقای احمد صفری در بیاورم؟
کسی گفت:
عروس رفته گل بچینه
برای بار دوم وکالت گرفت و ولوله ای در دلم افتاد.
صدای عاقد در گوشم پیچید:
برای بار سوم می پرسم
سرکار خانم رقیه معصومی ... آیا وکیلم؟
سکوت محض اتاق را فراگرفته بود و فقط صدای ساییده شدن قند روی سرم به گوشم می رسید.
در دل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و بعد با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد گفتم:
با اجازه آقاجانم ... مادرم ... بله
صدای کل در فضای اتاق پیچید.
عاقد بلند گفت:
لطفا ساکت.
بعد گفت:
آقا داماد، آقای احمد صفری وکیلم؟
با صدای مردانه اش که گوش هایم برای شنیدنش تیز شده بود گفت:
با توکل به خدا، بله
دوباره همه کل کشیدند.
عاقد گفت:
لطفا ساکت!
یکی از مواقع استجابت دعا موقع خواندن خطبه عقده.
هر کس هر حاجتی داره از خدا بخواد.
عروس و داماد هم برای خودشان، خوشبختی شان، حاضرین در مجلس، ملتمسین دعا و تعجیل در فرج امام زمان دعا بفرمایند.
و بعد مشغول خواندن خطبه عقد شد.
همه چیز انگار دور سرم می چرخید.
در دل فقط دعا می کردم.
وقتی عاقد بلند گفت صلوات فهمیدم تمام شد.
من و او، من و احمد به هم محرم شدیم.
من شدم زن او، مال او و او شد همسرم، شوهرم و به تعبیری همه کسم.
عاقد رفت و همه شروع به کل کشیدن و دست زدن کردند.
اقدس خانم هم دف می زد.
مادر دستم را گرفت و از جا بلندم کرد.
آقاجانم که جلو آمده بود چادرم را از سرم بردتشت.
از خجالت سرخ شدم.
تبریک گفت، مرا بوسید و دستم را در دست او گذاشت.
دست های یخ کرده ام میان دست های گرم او جای گرفت.
انگار از دستش حس آرامش و صمیمیت به تمام وجودم منتقل می شد.
آقاجان با او هم روبوسی کرد.
بعد از آقاجان پدرش-پدر احمد- آمد با من روبوسی کرد و برای مان آرزوی خوش بختی کرد.
بعد هم مادر و مادرش، خواهرانم و کلی افراد دیگر جلو آمدند، تبریک گفتند و روی مان را بوسیدند.
هر کی با ما روبوسی می کرد عکس هم می گرفت.
در تمام مدت هم دست من در میان دست او بود
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_دوازدهم
نزدیک بود پس بیفتم، حس میکردم همه شون میدونن من بلد نیستم و میخوان داد و بیداد کنن.
مکث میکنم، کمی لب هایم را تر می کنم..
فاطـمه مشتاق میگوید_:خب،بعدش
:_برگشتم به طرفش، شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون میده که روز و شب کارشون نماز و دعاست، بهش گفتم میخوام نماز بخونم.. گفت:کار خوبی میکنی، ولی صف اول جای تو نیست، تو باید حالا حالاها عقب وایسی، بچه که صف اول نماز نمیخونه، برو عقب بذار بزرگترا جلو وایسن....
همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن، یعنی همه شون مثل اون خانم فکر میکردن؟
فاطمه از شدت عصبانیت نفهمیدم چی کار میکنم، از هر چی مسجد و آدم مذهبیه متنفر شدم... بلند شدم از مسجد اومدم بیرون...
رفتم خونه، تو راه بغضم شکست و گریه کردم... با خودم گفتم همه ی حرفایی که بابا و مامان ، همیشه میگن درست بوده... مذهبیا فکر میکنن مسجد فقـط مال اوناست. صف اول نماز مال اوناست. خدا مال اوناست. من که تازه داشتم طعم دین رو حس میکردم ، فقط به خاطر تکـبر و
فخر فروشی یکی از آدمای خشکه مذهب، بازم از دین زده شدم. خواستم تلافی کنم، تلافی غرورم که تو مسجد شکست، شب یه مهمونی دعوت بودیم،جشن کریسمس یکی از دوستای ارمنی بابام، چقدر من بچه بودم....
:_مگه چی کار کردی؟
:_هیچی، تصمیم گرفتم یه لباس مزخرف تنم کنم، کلی به خودم برسم... از اول تا آخر مهمونی فقط برقصم، می فهمی فاطمه؟ من تو راهی که تازه اولش بودم شکست خوردم... هنوز مومن نشده، از اسلام زده شدم، خیلی روزای سختی بود... من َسرخورده شده بودم، کاش اون خانم میفهمید چه بلایی سر شکوفه ی ایمان من آورد و ظالمانه پرپرش کرد...
فاطمه با تحیر نگاهم میکند، ساعت گوشیم را نگاه میکنم:اوه اوه فاطمه پاشو،الان کالس شروع
میشه...
فاطمه میگوید: وای نیکی بقیه شو تعریف کن.
:_بلند شو،مگه دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم؟؟ پاشو بریم حالا بعدا بهت میگم.
فاطمه با اکراه بلند میشود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/shamim_news_karkevand/16538
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
🆔️ @shamim_news_karkevand