•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دوم
او همان جا در همان ضیافت با پدرش مطرح کرده بود که این دختر کیست که این چنین مهرش به دلم افتاده است!
پدر او هم خوشحال از این که بالاخره پسرش دختری را پسندیده همان شب مرا از پدرم خواستگاری می کند.
از آن ضیافت یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر بزرگترش زکیه برای خواستگاری به خانه ما آمدند.
از آن ها خوشم نیامد. انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
به نظرم خیلی اشرافی می آمدند اما هر چه بود آن ها مرا پسندیدند.
مادرش کلی از پسرش تعریف می کرد.
از اخلاق خوبش، ایمانش، از نجابت و چشم پاکی اش.
هنگامی که از او تعریف می کردند در دلم می گفتم اگر چشم پاک است پس چه طور مرا دیده است؟
انگار مادرش حرف دل مرا شنید که همان جا گفت ناخودآگاه یک لحظه چشمش به دختر شما افتاده و همان یک نظر دل او را برده است.
مادرش مدام از کمالات پسرش می گفت و من سر به زیر در عالم خودم سیر می کردم.
مادرش می گفت پسرش گفته باید همسرم دختری نجیب و پاک باشد و اخلاقش خوب باشد.
خواهرش هم می خندید و می گفت:
ماشاء الله دختر شما هم همه چیز تمام، خدا خودش مهرش رو به دل برادرم انداخت.
پدرش در بازار رضا روبروی حجره آقاجان حجره ای داشت.
از وقتی این خواستگاری انجام شده بود آقاجان مدام از او تعریف می کرد.
می گفت پسر پاک، مومن و نجیبی است.
می گفت دیپلم دارد و قرار بوده مثل برادرش معلم شود اما سر از بازار در آورده است.
آقاجان می گفت آدم دست به خیری است.
اهل مداراست ولی در کارش بسیار دقیق و حسابگر است .
می گفت به مشتریان و همکارانش قرض و نسیه می دهد اما خودش اهل قرض و نسیه گرفتن نیست.
آقاجان کاملا این خواستگار را پسندیده و به این وصلت راضی و راغب بود.
مادر هم در این چند جلسه خواستگاری که با مادر و خواهرش معاشرت کرده بود می گفت خانواده خوبی هستند.
فقط این میانه من نمی دانم چرا می ترسیدم..انگار گیج و منگ بودم.
نمی دانستم چه چیز در انتظارم است و چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
از این که شب بشود هراس داشتم!
همه خوشحال و راضی بودند جز من
همه می خندیدند جز من
متوجه شوخی ها و صحبت های اطرافیان نمی شدم.
در عالم خودم غرق بودم و گاه گاهی لبخندی تلخ بر لب می آوردم.
پدرم بازاری و سطح زندگی مان متوسط بود.
غیر از من هفت فرزند دیگر هم داشت که من ششمین فرزند و آخرین دختر خانواده بودم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 #داستان_نامه_های_ماریه
#قسمت_دوم
کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_دوم
از پله ها بالا می روم. صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم، آرامم می کند. درست است که
اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام.
وارد اتاقم می شوم،مقنعه را از سرم می کشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف باارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم. با عشق دستی رویش
می کشم و زمزمه می کنم:بیخیال همه ی طعنه ها و کنایه ها،تو که باشی همه چیز خوب است.
تا آمدن بابا وقت زیادی نمانده،باید کم کم آماده شوم.
کوله ی مشکی ام را از کمد بیرون می آورم.
کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم.
مانتوی بلند دارچینی می پوشم. حالا که همراه بابا هستم،از چادرسرکردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم. شلوار و مقنعه ی مشکی می پوشم و پالتو بلند بافت ذغالی.
کتانی های آل استارم را بر می دارم و از اتاق بیرون می زنم.
از بالای پله ها هنوز صدای بگو و بخند می آید. از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پائین می روم، اما باز مامان متوجه ام می شود، بیرون می آید.
اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد.
:_اینا چیه پوشیدی؟
خودم را به نفهمیدن می زنم:اینا رو باهم خریدیم مامان
:_بله،ولی نه با این ست رنگی.. نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکی.. دل خودت نمی گیره با اینا؟برو عوضشون کن
می خواهم چیزی بگویم اما صدای بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم.
:+بابا اومد مامان،من برم؟
با دلخوری اخم کرده:از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیکی؛ به فکر آبروی ما باش
لطفا
:_خداحافظ
بازهم جوابم را نمی دهد،چهارسالی می شود که عقایدمان از هم دور است،شکاف بینمان پرنشدنی است.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
لینک قسمت اول رمان 👇
https://eitaa.com/shamim_news_karkevand/16538
🆔️ @shamim_news_karkevand