🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادوهفتم
از شدت درد دوباره روسری ام را در دهانم فرو کردم تا فریادم را خفه کنم و صدایم از اتاق بیرون نرود.
زمزمه صدای اهالی را از بیرون می شنیدم.
یکی دو نفر از خانم های مسن روستا به اتاق آمدند و حال مرا که دیدند سریع به جنب و جوش افتادند.
دیگر برای دنبال قابله رفتن دیر بود و خودشان به کمکم آمدند.
به خاطر حضور خانم ها دیگر احمد به اتاق نیامد و من سخت ترین لحظات عمرم را در کنار کسانی گذراندم که تا چند وقت پیش غریبه بودند و حالا مثل مادر برایم دل می سوزاندند.
در اوج درد هایم دلم مادرم را می خواست، آقاجانم را می خواستم، احمد را می خواستم.
یکی از خانم ها برایم سوره انشقاق می خواند تا دردم کم شود و خودم هم مدام زیر لب حضرت زهرا را صدا می زدم.
بچه که دنیا آمد صدای اذان صبح احمد به گوشم رسید.
صدای گریه پسرمان با صدای اذان پدرش قاطی شد.
اذان احمد که تمام شد سریع به در اتاق آمد و مرا صدا زد.
جان نداشتم که جواب بدهم.
یکی از خانم ها بیرون رفت و با احمد مشغول صحبت شد و خانم دیگر مشغول تمیز کردن بچه و اتاق شد.
نگاهم به بچه بود که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم هوا روشن شده بود و احمد بچه به بغل کنارم نشسته بود.
با لبخند غرق تماشای بچه بود و هر چند ثانیه یک بار صورت او را می بوسید.
از دیدنش لبخند به لبم آمد و آهسته صدایش زدم.
به سمتم چرخید و با لبخند دندان نمایی سلامم کرد و گفت:
خوبی قربونت برم؟
به تایید سر تکان دادم که گفت:
خیلی نگرانت بودم.
با اون دردی که تو داشتی گفتم خدایی نکرده حتما از دستم میری و دیگه نمی بینمت
به رویش لبخند زدم و بی حال گفتم:
چرا نرفتی سر کار؟
بچه را کنارم گذاشت و گفت:
مگه من دلم میاد شما دو تا فرشته رو تنها بذارم برم سر کار.
با ذوق به صورت پسرمان نگاه کرد و گفت:
نگاهش کن ...
نگاه به صورت پسر غرق در خواب مان دوختم و گفتم:
شبیه باباش شده ....
_کاش شبیه مامانش می شد
کمی خودم را بالا کشیدم و گفتم:
مامانش قراره تک بمونه
احمد خندید که پرسیدم:
تو گوشش اذان گفتی؟
با تعجب پرسید:
من بگم؟
از درد کمی صورتم جمع شد و گفتم:
پس کی بگه
_بذار شب شیخ حسین که اومد میگم بیاد اذان بگه
_دوست دارم خودت اذان بگی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج حسین خرازی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand