•𓆩⚜𓆪•
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سوم
خانه مان خیلی بزرگ نبود. حدود 800 متر، خشتی و با معماری حیاط مرکزی.
کلفت و نوکر نداشتیم فقط یک خانباجی داشتیم که سال های سال بود با ما زندگی می کرد و در کارهای منزل و بچه داری به مادرم کمک می کرد.
مادرم 12 ساله بود که با پدرم که 25 سال داشت ازدواج کرد..مادرم بسیار ریز نقش و لاغر بود و موقع ازدواج حتی قد هم نکشیده بود.
به قول خانباجی قدش تا کمر پدرم می رسید.
چون مادرم ضعیف و کوچک بود پدر بزرگم خانباجی را که همسر باغبان شان بود و به تازگی بیوه شده بود را صیغه پدرم کرد تا همراه پدر و مادرم زندگی کند. هم در کارها به مادرم کمک کند و هم خودش و دو فرزند یتیمش سرپناهی داشته باشند.
خانباجی از همان موقع با آقاجان و مادرم زندگی می کرد.
خانباجی از آقاجان بزرگتر بود و مادرم هم هیچ وقت به او بی احترامی نکرد و همیشه احترامی چون مادر برای خانباجی قائل بود.
خانباجی همیشه سر یک سفره و با ما غذا می خورد.
نه خودش نه فرزندانش هیچ وقت از ما جدا نبودند.
کارهای سخت منزل با خانباجی بود و اجازه نمی داد مادرم کار زیادی انجام دهد.
وقتی فرزندان خانباجی _اسماعیل و هاجر_ به سن ازدواج رسیدند آقاجان مثل فرزندان خودش برای آن ها سنگ تمام گذاشت و آن ها را سر و سامان داد و به خانه بخت فرستاد.
خانباجی خیلی مهربان و با حوصله بود و به گردن همه ما حق مادری داشت.
خود من آن قدر که با خانباجی راحت بودم با مادرم راحت نبودم.
خواهر و برادرانم به ترتیب محمد امین، ریحانه، ربابه، محمد علی و راضیه بودند که از من بزرگتر بودند.
بعد از راضیه من بودم که تازه 13 سالم پر شده بود و دو برادر کوچکتر از خودم به نام محمد حسن و محمد حسین هم داشتم.
به جز محمد علی و محمد حسن و محمد حسین بقیه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند.
راضیه باردار بود و من هم امشب قرار بود به عقد کسی در بیایم که جز تعریف های دیگران از او شناختی نداشتم.
از صبح هیچ کس مرا به نام خودم صدا نزده بود.
همه مرا عروس خانم خطاب می کردند.
صبح زود مرا به حمام برده بودند و از ظهر در اتاق تنها نشسته بودم تا آرایشگر بیاید و مرا برای شب بیاراید.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜#داستان_نامه_های_ماریه
#قسمت_سوم
کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان