•𓆩⚜𓆪•
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_ششم
صدای در اتاق آمد.
خانباجی سرش را داخل اتاق کرد، به ما نگاهی کرد و خطاب به راضیه گفت:
قرار بود کمک کنی لباسش بپوشه نشستی به اختلاط؟
دست بجنبون الان آرایشگر می رسه
این را که گفت در را بست و رفت.
راضیه از جا برخاست و دست به کمرش گرفت.
به سمت صندوق رفت و لباسم را از رویش برداشت و آورد.
کمکم کرد لباسم را عوض کنم و لباس بله برانم را بپوشم.
زیپ لباس را که بالا کشید روبرویم ایستاد.
با تحسین نگاهم کرد و بعد محکم مرا بغل گرفت و گفت:
شبیه عروسکا شدی.
از بغل هم بیرون آمدیم.
دستم را گرفت و گفت:
این مرد که امشب قراره محرمش بری بعد خدا بزرگترین حق رو به گردنت داره
باید خیلی مراقب رابطه ات با اون باشی.
باید بهش عشق بدی، محبت کنی
خجالت بیجا رو بذار کنار ...
پیش شوهرت دیگه خجالت معنا نداره
نمیگم بی حیا باش ... نه
امشب نه خیلی بی حیا و بی قید باش نه خیلی خجالتی رفتار کن.
به سرتا پایم نگاهی انداخت و با لبخند عمیقی گفت:
قربون خواهرم برم تو این لباس ماه شدی
راضیه چادر سفیدش را از سر طاقچه برداشت و به سرش کشید و گفت:
من برم یکم تو کارها کمک کنم تو هم همین جا باش
تا وقته آرایشگر نیومده یکم بشین قرآن بخون دلت آروم بگیره
راضیه از اتاق بیرون رفت و مرا در خلوت خودم تنها گذاشت.
کنار پنجره رفتم و دوباره از پشت پرده به هیاهوی داخل حیاط خیره شدم.
با حرف های راضیه کمی دلم آرام گرفت.
خدا را شکر کردم که چنین خواهری دارم که اضطراب مرا درک می کرد.
از کنار پنجره چشمم به آینه روی طاقچه افتاد که تصویرم در آن خودنمایی می کرد.
جلوی آینه ایستادم.
تصویر من با آن لباس بلند سفید که یقه و آستین هایش تور بود درون آینه خودنمایی می کرد.
لباس قشنگی بود.
مادر به همراه ریحانه از بازار خریده بودند.
غیر این لباس چند دست دیگر هم خریده بودند که بعد از عقد جلوی همسر آینده ام بپوشم. جلوی احمد ... احمد آقا!
پس نام این مرد احمد است.
مردی 23 ساله که 10 سال از من بزرگتر بود.
مردی که می گویند خیلی آدم مومن، شریف و نجیبی است.
اوضاع مالی اش خوب است و اهل هیچ کار خلافی نیست.
به قول آقاجان حتی دستش به سیگار و قلیان و چپق نخورده چه برسد که بکشد و یا اهل چیز دیگری باشد.
آقاجان می گفت تنها عیبش ظاهر و لباس پوشیدنش است.
می گفتند کروات می زند.
آقاجان از کروات و آدم های کراواتی بدش می آمد اما درباره این مرد می گوید غرب زده نیست، ادای فرنگی ها را هم در نمی آورد. فقط برای این که مرتب تر به نظر برسد کراوات می زند.
رفتم دوباره قرآن را برداشتم.
آقاجان ما را مانوس با قرآن بار آورده بود.
قرآن را گشودم سوره طه آمد.
از اول سوره آوردم و مشغول تلاوت شدم.
هنوز تمام نشده بود که در اتاق باز شد.
خواهرم ربابه بود.
با خنده پرسید:
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
3.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_نامه_های_ناریه
#قسمت_ششم
کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان
🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_پنجم به طرف کلاس شماره سه میروم، روی صندلی رو به تخته مینشین
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششم
متحیرم، نه به چادرش، نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟
به خودم نهیب می زنم: قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده، میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما...
ناچار دست می دهم:معلومه
میخندد، لبخند، زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم، شاید... شاید باید به او فرصت دهم، شاید او دوست خوبی برایم شود، جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش
میزند:فاطمه؟
هر دو برمیگردیم، همان پسر است.
حس میکنم، مغزم منفجر می شود.
:_باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم؟
حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند، شرمم میآید از این حجم وقاحت. به سرعت از آنها فاصله میگیرم
حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود میآید:
همه ی مذهبیا، مثل مان، فقط هرچی که دارن تو ظاهره
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرف های مامان، کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکر میکنی همه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نه
جونم، این همه چادری، همه شون دوست پسر دارن.. کارای اونا همش ریاس... فقط واسه گول زدن
امثال توعه...
سرم را بین دستانم میگیرم، می دانم که حق با مامان نیست...اما...
از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم...
صدای موبایلم میآید، به خودم میآیم، سر خیابان رسیده ام...
:_الو
اشرفی است، راننده ی تشریفات شرکت بابا
:_سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟
:_آقای اشرفی من سر خیابونم
:_الان خدمت میرسم خانم.
دیگر نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم.
:_آخه خانم، آقا امر کردن...
:_لطفا هیچ وقت، در رو برای من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمـه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت میشود..
یاد حرف های عمو میافتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه، حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد، تو
خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که میرسم، در را که باز میکنم، تاریکی خانه، قلبم را فشرده میکند... شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر، این خانه را تاریک میبینم..
بدون اینکه منتظر جواب باشم، بلند میگویم: من برگشتم..
و به سرعت از پله ها بالا میروم، به اتاقم پناه میبرم، چقدر در این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده!
✨️قسمت اول رمان 👇
https://eitaa.com/shamim_news_karkevand/16538
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
🆔️ @shamim_news_karkevand