🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتودوم
شانه به شانه هم راه می رفتیم.
چه حس خوبی داشت من در کنار مَردَم راه می رفتم.
مردی که تمام وجودم متعلق به او شده بود و بدون او زندگی ام پر از غصه بود.
به حجره حاج علی رسیدیم و سلام کردیم.
احمد با پدرش دست داد و پدرش جلو آمد و پیشانی مرا بوسید.
آقاجان با آمدن ما از جا برخاست.
همه از حاج علی خداحافظی کردیم و از بازار بیرون آمدیم.
آقاجان رو به ما گفت:
شما با هم برید منم برم محمد حسن و محمد حسین رو بردارم با اونا میام.
از آقاجان خجالت کشیدم ولی این رفتارهایش که حال ما و دلتنگی مان را درک می کرد واقعا مرا شگفت زده و خوشحال کرد.
او که از دلتنگی من خبر داشت همین که احمد برگشت مرا به دیدن احمد آورد، من و او را با هم تنها گذاشت و اجازه داد تا ما با هم به خانه راضیه بریم و زمان بیشتری با هم باشیم.
در دل مدام خدا را شکر می کردم.
هم به خاطر این که احمد را دیدم و در کنارش بودم و هم به خاطر این که آقاجان حال دلم را می فهمید و درک می کرد.
سوار ماشین احمد شدیم.
احمد را به سمت خانه راضیه راهنمایی کردم.
در تمام مسیر احمد دستم را در دست گرفته بود و نوازش می داد و از این نوازش دلم سرشار از شوق و محبت می شد.
سر کوچه توقف کردیم و منتظر ماندیم آقاجان هم برسد تا با هم وارد خانه شویم.
احمد در آینه ماشین نگاه کرد.
موهایش را مرتب کرد و گفت:
کاش خبر می داشتم حداقل لباسم رو عوض می کردم و با این سر و وضع کثیف و نامرتب نمیومدم
لباس هایش تمیز و اتوکشیده به نظر می رسید.
نمی فهمیدم چرا این قدر از ظاهر خودش ناراضی است.
احمد گفت:
پاک یادم رفت...
الان اومدیم دیدنی چشم روشنی چیزی نیاوردیم
همه هوش و حواسم با دیدنت پرید.
لبخند زدم و گفتم:
من براش یه لباس دوختم.
البته به درد الانش نمی خوره
فکر کنم عید نوروز به بعد اندازه اش بشه.
لپم را کشید و گفت:
پس عروسک من خیاطی هم بلده؟
لبخند زدم و گفتم:
یه چیزایی بلدم.
_میشه لباسی که دوختی رو ببینمش؟
از داخل کیفم بسته روزنامه پیچ شده را بیرون آوردم و گفتم:
کادوش کردم. بازش کنم؟
_چه حیف.
الان که نمیشه بازش کنی
ولی قول بده هر وقت تنش کردم بهم نشونش بدی
_چشم.
_قربون چشم گفتنت بشم من! شیرینِ من
احمد با عشق نگاهم می کرد و بعد گفت:
بریم خیابون یه چیزی بگیریم من دست خالی نیام.
_دست خالی نیستیم این لباس هست
_این از طرف خاله جونشه
کادوی شوهر خاله چی میشه پس؟
_الان آقاجان میاد
_همین طرفا یه مغازه هست میریم زود میایم.
احمد ماشینش را روشن کرد و تا سر خیابان دنده عقب رفت.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand