eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌱 •• •• شانه به شانه هم راه می رفتیم. چه حس خوبی داشت من در کنار مَردَم راه می رفتم. مردی که تمام وجودم متعلق به او شده بود و بدون او زندگی ام پر از غصه بود. به حجره حاج علی رسیدیم و سلام کردیم. احمد با پدرش دست داد و پدرش جلو آمد و پیشانی مرا بوسید. آقاجان با آمدن ما از جا برخاست. همه از حاج علی خداحافظی کردیم و از بازار بیرون آمدیم. آقاجان رو به ما گفت: شما با هم برید منم برم محمد حسن و محمد حسین رو بردارم با اونا میام. از آقاجان خجالت کشیدم ولی این رفتارهایش که حال ما و دلتنگی مان را درک می کرد واقعا مرا شگفت زده و خوشحال کرد. او که از دلتنگی من خبر داشت همین که احمد برگشت مرا به دیدن احمد آورد، من و او را با هم تنها گذاشت و اجازه داد تا ما با هم به خانه راضیه بریم و زمان بیشتری با هم باشیم. در دل مدام خدا را شکر می کردم. هم به خاطر این که احمد را دیدم و در کنارش بودم و هم به خاطر این که آقاجان حال دلم را می فهمید و درک می کرد. سوار ماشین احمد شدیم. احمد را به سمت خانه راضیه راهنمایی کردم. در تمام مسیر احمد دستم را در دست گرفته بود و نوازش می داد و از این نوازش دلم سرشار از شوق و محبت می شد. سر کوچه توقف کردیم و منتظر ماندیم آقاجان هم برسد تا با هم وارد خانه شویم. احمد در آینه ماشین نگاه کرد. موهایش را مرتب کرد و گفت: کاش خبر می داشتم حداقل لباسم رو عوض می کردم و با این سر و وضع کثیف و نامرتب نمیومدم لباس هایش تمیز و اتوکشیده به نظر می رسید. نمی فهمیدم چرا این قدر از ظاهر خودش ناراضی است. احمد گفت: پاک یادم رفت... الان اومدیم دیدنی چشم روشنی چیزی نیاوردیم همه هوش و حواسم با دیدنت پرید. لبخند زدم و گفتم: من براش یه لباس دوختم. البته به درد الانش نمی خوره فکر کنم عید نوروز به بعد اندازه اش بشه. لپم را کشید و گفت: پس عروسک من خیاطی هم بلده؟ لبخند زدم و گفتم: یه چیزایی بلدم. _میشه لباسی که دوختی رو ببینمش؟ از داخل کیفم بسته روزنامه پیچ شده را بیرون آوردم و گفتم: کادوش کردم. بازش کنم؟ _چه حیف. الان که نمیشه بازش کنی ولی قول بده هر وقت تنش کردم بهم نشونش بدی _چشم. _قربون چشم گفتنت بشم من! شیرینِ من احمد با عشق نگاهم می کرد و بعد گفت: بریم خیابون یه چیزی بگیریم من دست خالی نیام. _دست خالی نیستیم این لباس هست _این از طرف خاله جونشه کادوی شوهر خاله چی میشه پس؟ _الان آقاجان میاد _همین طرفا یه مغازه هست میریم زود میایم. احمد ماشینش را روشن کرد و تا سر خیابان دنده عقب رفت. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand