eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_شصت‌ودوم شانه به شانه هم راه می رفتیم. چه حس خوبی
🌹🌱 •• •• چند دقیقه ای طول کشید تا به مغازه ای که احمد می گفت برسیم. نه من تجربه خرید داشتم و نه احمد می دانست الان چه چیزی باید بخریم. گیج و سردرگم به وسایل و اجناس نگاه می کردیم و در آخر دو دست بشقاب برنجوری، خورشت خوری و پیش دستی ملامین خریدیم و بیرون آمدیم. سوار ماشین شدیم که احمد پرسید: زشت نیست؟ نباید طلا می خریدیم؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم ... به نظرم خوبه بچه اش که دختر نیست براش طلا بخریم احمد ماشین را روشن کرد و گفت: ان شاء الله که خوبه بریم که خیلی دیر شد آقاجانت ناراحت نشه خوبه. کاش همون موقع حواسمو جمع می کردم از بازار یه چیزی می خریدیم. _همینم خیلی خوبه دست تون درد نکنه کسی توقعی از شما نداره. احمد به رویم لبخند زد و چشم به خیابان دوخت. ماشین آقاجان سر کوچه پارک بود و احمد هم پشت آن پارک کرد. با هم وارد کوچه شدیم و در زدیم. محمد حسن در را به روی مان باز کرد و خوشامد گفت. احمد یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. خانباجی از آشپزخانه به استقبال مان آمد. مرا محکم در آغوش کشید و بوسه بارانم کرد و گفت: چه عجب اومدی ... هر روز از حاجی سراغ تو می گرفتم هی می گفت میارمش خانباجی با احمد هم حال و احوال کرد و خوشامد گفت. با هم به ایوان رفتیم که خانباجی به آقاجان گفت: حاج آقا بازم گلی به جمال احمد آقا این قدر امروز فردا کردی رقیه رو نیاوردی که خود احمد آقا از تبریز اومد آوردش دیدن خواهرش. دل همه مون خون شد و چشم مون به در خشک شد برای دیدنش آقا جان تسبیحش را دور دستش انداخت و گفت: رقیه دیگه زن احمد آقاست زن و شوهر هر جا میرن باید با هم برن مادر برای خوشامد گویی به ایوان آمد و من هم برای دیدن راضیه به اتاق رفتم. راضیه در رختخواب نشسته بود و پسرش محمد مهدی در کنارش خواب بود. جلو رفتم و راضیه را محکم در آغوش گرفتم و با هم حال و احوال کردیم. روی ماه نوزادش را بوسیدم و کادو ام را بالای سرش گذاشتم. هدیه احمد هم بیرون بود و چون احمد می گفت سنگین است به دستم نداد. کنار نوزاد نشستم که راضیه گفت: چقدر دیر اومدی دیدنم. خیلی ازت دلگیرم رقیه. همه اومدن دیدنم جز تو. گفتم: تقصیر من نیست. باور کن من هر روز و هر شب از آقاجان می خواستم بیارتم یا بذاره با حمیده بیام ولی نمیذاشت. دیگه امروز که احمد آقا از سفر اومده تونستم بیام. _چشمت روشن ... با هم اومدین؟ آهسته گفتم: _آره ... آقاجون منو برد بازار پیش احمد آقا بعد با هم اومدیم این جا _باز آقاجون سنت شکنی کرده سر تکان دادم و خجالت زده به رویش لبخند زدم. با آمدن مادر به اتاق با راضیه در مورد مسائل دیگری مشغول صحبت شدیم نیم ساعتی بود که نشسته بودیم. محمد حسین صدایم کرد و گفت آقاجان گفته آماده شوم تا برویم. دلم نمی خواست به این زودی از پیش راضیه و نوزادش بروم اما در مقابل آقاجان مهربانم چاره ای جز اطاعت امر نداشتم. چندین بار مادر و راضیه و خانباجی را بوسیدم تا دلم راضی شد از آن ها دل بکنم و بروم. مادر برای بدرقه مان به حیاط آمد و خانباجی در اتاق پیش راضیه ماند. مادر به احمد گفت که شب جمعه ولیمه ختنه سوران و عقیقه محمد مهدی است و از او و خانواده اش دعوت کرد حتما بیایند. به آقاجان هم جدا سفارش کرد که حتما از حاج علی دعوت کند. سر کوچه که رسیدیم احمد خواست خداحافظی کند و برود که آقاجان رو به او گفت: احمد جان پسرم من یه خرده کار دارم باید برم دنبال اونا پسرا رو هم با خودم می برم شما بی زحمت رقیه رو برسون خونه. احمد از حرف آقاجان جا خورد ولی گفت: چشم آقاجان هر چی شما بگید. آقا جان رو به من کرد و گفت: امشب شام نذار. هوس کباب کردم از بیرون میگیرم میام. زیر لب چشم گفتم و از آقاجان و برادرهایم خداحافظی کردم و سوار ماشین احمد شدم. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand