eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌱 •• •• احمد در حالی که استارت می زد با خنده گفت: خیلی از آقاجانت خوشم میاد. یعنی مریدش شدم. خدا خیرش بده. می دونه من دلم برات تب و تاب داره هی فرصت میده بیشتر باهات باشم و ازت آرامش بگیرم. احمد ماشین را به حرکت در آورد. به رویش لبخند زدم و گفتم: آقاجان من با همه باباهای دنیا فرق داره. مهربونه. دختراشم خیلی دوست داره. احمد به رویم نگاه کرد و گفت: آخه مگه میشه تو رو داشت و دوسِت نداشت؟ حاجی حتی اگرم می خواست نمی تونست تو رو دوست نداشته باشه بس که تو شیرین و خواستنی هستی. رویم را با چادر گرفتم و لبخند دندان نمایم را پنهان کردم و گفتم: البته بابای من داماداشم خیلی دوست داره خصوصا شما رو. احمد ماشین را داخل کوچه مان برد، توقف کرد و گفت: حاجی به من لطف دارن. همیشه لطف داشتن. بزرگترین لطف شون هم این بود اجازه دادن من و تو با هم ازدواج کنیم و ما بشیم. کوچه خلوت بود و کسی نبود. احمد به سمتم چرخید و گفت: وقتی پیش تو ام این قدر بهم خوش میگذره که نمی فهمم چقدر زمان گذشته. به چشم های مهربانش خیره شدم. چه محبتی از نگاهش به همه وجودم منتقل می شد! چقدر دلم برای این نگاه، برای این مرد و مهربانی هایش تنگ شده بود. دستم را جلو بردم و دست گرم و مردانه اش را گرفتم. احمد به رویم لبخند زد. از کارم خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم اما دستش را رها نکردم. احمد دست دیگرش را روی دستم گذاشت. کاش زمان کش می آمد و مجبور به جدایی و خداحافظی نمی شدیم. احمد آرام گفت: خیلی دوست دارم عروسکم. به رویش لبخند زدم. کاش من هم می توانستم ابراز محبت کنم و کلمات زیبا به کار ببرم و احساساتم را به زبان بیاورم ولی افسوس ... احمد آهسته دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: پاشو خانم جون برو این طوری از من دلبری می کنی تحملم کم میشه برو خونه تون منتظرم بمون پس فردا شب میام پیشت. از این که باید تا پس فردا شب منتظرش بمانم و نمی شد امروز بیشتر با هم باشیم غصه ام شد. احمد انگار غصه ام را از نگاهم خواند که گفت: خیلی دلم میخواد می شد الان پیشت بمونم اما می دونی که نمیشه. پس فردا شب میام پیشت و تلافی این دو هفته دوری رو در میارم. چیزی نگفتم. لبخند کمرنگی به رویش زدم و آرام از ماشین پیاده شدم. در را بستم و خداحافظی کردم. کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. با تو چه قدر زود می گذشت، چه قدر خوش می گذشت! چادرم را در آوردم و همان جا در حیاط به خاک افتادم و سجده شکر به جا آوردم. با دیدن او انگار دوباره جان گرفته بودم. انگار دوباره زنده شده بودم. لباس هایم را تکاندم و به اتاق رفتم. لباس عوض کردم و به حیاط آمدم. حمیده از پنجره اتاقش صدایم زد. به او سلام کردم و احوال مادرش را پرسیدم. حمیده لب پنجره نشست و گفت: خوبه خدا رو شکر. کجا رفته بودی؟ _آقاجان گفت حاضرشم منو ببره دیدن راضیه _خوب پس به سلامتی بالاخره رفتی دیدنش سر تکان دادم و گفتم: آره بالاخره رفتم. _دیدی چه قدر بچه اش نازه؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: آره خیلی ناز بود. ان شاء الله به زودی قسمت خودت بشه حمیده با ذوق گفت: ان شاء الله. خدا از دهانت بشنوه. حمیده همان اول ازدواجش باردار شد ولی دو ماه پیش از غصه اتفاقی که برای مادرش افتاد فرزندش را سقط کرد. مادر حمیده هنگام پهن کردن برگه های زرد آلو از پشت بام به پایین افتاد و واقعا زنده ماندنش معجزه بود. دست و پای مادرش به شدت شکسته بود و برای همین نیاز به مراقبت داشت و حمیده و خواهرش هر کدام چند روز در هفته برای مراقبت از او و رسیدگی به کارها به منزل مادرشان می رفتند. چون می دانستیم انجام کارهای منزل مادرش چه قدر او را خسته می کند دیگر در انجام کارها از او توقعی نداشتیم ولی او خودش در انجام بعضی کارها به ما کمک می کرد. حمیده پرسید: شام چی میخوای بذاری تو از راه اومدی خسته ای من بذارم. تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه ولی آقاجان گفت امشب شام نذارم. گفت از بیرون می گیره میاد. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand