🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستودوم
لباس عوض کردم و سریع مشغول تمیز کردن خانه شدم.
سماور را روشن کردم و با احتمال این که احمد روزه نباشد برایش نهار پختم.
مادر خیلی اصرار کرد من امروز روزه نگیرم.
می گفت احمد بعد از چند روز از سفر بر می گردد و زشت است من روزه باشم شاید از من توقعی داشته باشد اما من نیت روزه کردم و گفتم مستحبی است. اگر او راضی نبود روزه ام را باز می کنم.
نزدیک ظهر بود که در خانه را کوبیدند.
چادر رنگی ام را سرم کردم و پشت در رفتم.
قلبم به شدت می تپید.
دلم می خواست با روی باز از احمد استقبال کنم.
پرسیدم کیست که لبخند روی لبم ماسید.
خانم همسایه بود. یکی دو باری او را در مسجد دیده بودم.
برای قرض گرفتن سیب زمینی آمده بود.
چند سیب زمینی برایش آوردم و بعد از تعارفات معمول در را بستم.
صدای اذان مغرب هم پیچید ولی هنوز احمد نیامده بود.
با وجود اسن که از این تاریکی و تنهایی می ترسیدم قامت نماز بستم.
به ظاهر در نماز بودم ولی همه فکر و ذهنم پیش احمد بود.
او قول داده بود روز پیشواز برگردد.
اگر نیاید چه؟
اگر در خانه تنها بمانم؟ نه ...
به خودم دلداری می دادم می آید.
او قول داده بود روز پیشواز برگردد و تا آخر شب وقت داشت بیاید.
نمی دانم رکعت چندم بودم که صدای باز شدن در آمد.
همه ذهنم و وجودم به سمت در پرواز کرد.
این نمازِ من نماز نبود.
واقعا یادم نبود چه می خواندم.
هر چه سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم تا یادم بیاید کجای نماز بودم نشد.
نمازم باطل بود.
برای همین با همان چادر رنگی به حیاط رفتم.
احمد بود.
با دیدنم گل از روی خسته اش شکفت و با لبخند سلام کرد.
دلم می خواست از پله ها پایین بپرم و خودم را هم چون دختربچه ای در آغوشش بیاندازم اما خجالت کشیدم و همان جا دم در اتاق ایستادم.
احمد وسایلش را زمین گذاشت. از پله ها بالا آمد و مرا در آغوش کشید.
بعد از رفع دلتنگی تعارف کردم وارد اتاق شود و رفتم برایش چای بیاورم.
از صبح چهار پنج باری چای دم کرده بودم که هر وقت او رسید چای تازه دم باشد
وسایل احمد را جلوی در اتاق گذاشتم و به مطبخ رفتم.
برایش که چای بردم دیدم احمد کمی سوغاتی هم آورده است.
کنارش نشستم و از او تشکر کردم.
احمد یک بسته خیلی بزرگ روزنامه پیچ آورده بود.
بسته را به سمتم گرفت و گفت:
ناقابله.
بسته به نظرم بسیار سنگین آمد.
تشکر کردم و کاغذ دورش را آهسته باز کردم.
کارتنش کارتن رادیو بود.
کارتن را باز کردم.
اشتباه نمی دیدم واقعا رادیو ضبط بود.
با تعجب به احمد نگاه کردم. رادیو ضبط به چه کار من می آمد؟
احمد رادیو ضبط را جلوی خودش کشید. قوّه (باطری) هایش را جا زد و برایم توضیح داد چه طور از آن استفاده کنم.
منظورش را نمی فهمیدم.
احمد تمام مدت با توضیحاتی که می داد به رویم لبخند می زد.
گیج شده بودم.
آقاجان همیشه می گفت رادیو تلوزیون جز ابتذال چیزی نیست.
احمد هم به نظرم آدمی نبود که دوست داشته باشد من با این چیزها سرگرم شوم.
اصلا به نظرم استفاده از رادیو با اخلاق و عقاید او جور در نمی آمد.
گیج پرسیدم:
برای چی من باید یاد بگیرم از رادیو استفاده کنم؟
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand