🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستونهم
اشکم را با انگشتم پاک کردم و گفتم:
اگه اجازه بدین ... دوست دارم این جا بمونم.
شاید احمد بیاد خونه.
حاج علی سری تکان داد و گفت:
باشه بابا جان.
پس اگه خبری شد میام این جا.
بازم شرمنده دخترم.
به سمت در رفت که آقاجان گفت:
صبر کن حاج علی منم میام.
آقا جان و حاح علی رفتند.
تا شب نیامدند.
سعی می کردم جلوی محمد حسن آرام باشم و اشک نریزم.
گوشه اتاق کز کرده بودم و مدام صلوات می فرستادم.
محمد حسن هم مثلا سر خودش را با کتاب گرم کرده بود ولی مشخص بود کلافه است.
سر شب سفره پهن کردم تا با محمد حسن شام بخوریم ولی هر دو بی اشتها بودیم و فقط چند لقمه به زور خوردیم.
هنوز سفره پهن بود که صدای در آمد.
محمد حسن در را باز کرد و آقاجانم و حاج علی یا الله گویان وارد شدند.
حاج علی سر به زیر گفت:
شرمنده دخترم.
من و حاجی به همه بیمارستانای مشهد سر زدیم.
محمد هم رفت چناران ولی خبری نبود.
هیچ جا نبود.
به پاسگاه ها و کلانتری ها هم سر زدیم ببینیم تصادفی چیزی شده ولی باز هم خبری نبپد
می دونم که در جریانی احمد یک سری فعالیت های ضد حکومتی داره
واسه همین بیشتر از این نمی تونم پرس و جو کنم.
احتمال داره ساواک گرفته باشدِش.
با امام جماعت مسجدتون صحبت کردم قرار شد پرس و جو کنه بفهمه کی اون شب اومده بوده در خونه ما و به احمد چی گفته.
حاج آقا گفت تا فردا صبح خبرش رو میده.
فعلا جز این کاری ازم بر نمیاد.
فقط دعا کن ساواک نگرفته باشش.
حالام این جا نمون
شب برو خونه حاجی معصومی.
هر خبری شدمیام بهت میدم.
نگران نباش خدا بزرگه.
قطره اشکی را که در چشم حاج علی درخشید را دیدم.
کلافگی و نگرانی در کلام و رفتارش مشهود بود.
برای همین چیزی نگفتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم.
فقط چشم گفتم و رفتم تا لباس بپوشم.
نگرانی اش برای احمد بس بود و نمی خواستم نگران من هم باشد.
کیفم، آلبوم عکس های ملن را برداشتم.
چراغ را خاموش کردم و در را قفل کردم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین آقا جان شدم.
حاج علی را رساندیم و بعد آقاجان به سمت خانه راند.
آقاجان سر کوچه توقف کرد. به سمت من برگشت و گفت؛
بابا جان من به مادرت و خانباحی چیزی نگفتم که نگران نشن.
فقط گفتم احمد رفته جایی کار داشته اگه کارش طول بکشه تو تنهایی شاید شب بیای پیش ما.
ان شاء الله که اتفاقی نیفتاده باشه و احمد سالم باشه
ازت میخوام قوی و محکم باشی. باشه باباجان؟
سری تکان دادم و چشم های خیس اشکم را فشردم.
آقاجان رو به محمد حسن کرد و پرسید:
باباجان از تو هم خیالم جمع باشه دیگه. درسته؟
محمد حسن خودش را جلو کشید و گفت:
خیالت راحت باشه آقاجان.
من دهانم قرصه.
رو به من کرد و گفت:
آبجی نگران نباش.
شده همه شهرو به هم بریزیم و بگردیم احمد آقا رو پیداش می کنیم.
به روی برادرم لبخند زدم.
دلم می خواست همان طور که او تلاش کرد با حرفش مرا آرام کند من هم با حرف هایم از مردانگی و حمایتش تشکر کنم.
برای همین گفتم:
ممنونم داداش. تا تو و آقاجون رو دارم نگران نمیشم.
می دونم حرفت حرفه
آقاجان ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand