🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسی
محمد علی در را به روی مان باز کرد.
به او سلام کردم. جوابم را داد و پرسید:
خوبی آبجی؟
در جوابش سر تکان دادم.
رو به آقاجان پرسید:
خبری نشد؟
آقا جان مرا به داخل خانه هدایت کرد و گفت:
ان شاء الله به زودی خبری میشه.
در را بست و پرسید:
به مادرت و خانباجی که چیزی نگفتی؟
محمد علی به پشت گردنش دست کشید و گفت:
نه نگفتم.
ولی رقیه رو با این قیافه ببینن حتما شک می کنن می فهمن یه چیزی شده.
آقاجان رو به من گفت:
برو یه آب به صورتت بزن بعد بیا شام.
زیر لب چشم گفتم و به دستشویی رفتم.
شیر آب روشویی را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم و با چادرم صورتم را خشک کردم.
محمد علی بیرون دستشویی منتظرم ایستاده بود و آقاجان و محمد حسن رفته بودند.
محمد علی جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
فکر و خیال نکن آبجی.
احمد آقا حتما میاد. سالمم میاد
ان شاء الله طوریش نشده.
نبینم غمگین باشی و اشک بریزی.
به رویش لبخند زدم و هم قدم با او به مهمانخانه رفتیم.
سختم بود عادی رفتار کنم، بگویم و بخندم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
انگار که همه چیز عادی است و من به مهمانی آمده ام.
به زور چند لقمه شام خوردم. تشکر کردم و خواب را بهانه کردم.
محمد علی گفت به اتاق قبلی ام برود و خودش برای خواب به اتاق محمد حسن و محمد حسین رفت.
صبح زود آقاجان از خانه بیرون زد.
سرم را به انجام کارهای خانه بند کردم تا تنها باشم و مجبور به نشستن و صحبت با مادر و خانباجی نشوم.
زیر لب صلوات می فرستادم تقدیم امام زمان می کردم و از ایشان می خواستم که عزیزم را هر جا که هست سالم و سلامت نگه دارد و خبری از او به من برسد.
دم ظهر آقاجان به خانه آمد.
لبخند به روی لب داشت.
نمی دانستم واقعی است یا دارد جلوی مادرم و خانباجی ظاهر سازی می کند.
آقاجان رو به من گفت:
باباجان احمد برگشته.
حاضر شو ببرمت خونه ات.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
قلبم به شدت به تپش افتاد.
آقاجان که اهل دروغگویی نبود ولی آیا الان هم راست می گفت؟
با این که دنیایی سوال در ذهنم می چرخید بی حرف جوراب ها و چادرم را پوشیدم. از مادر و خانباجی خداحافظی کردم و همراه آقاجان از خانه خارج شدم.
سر کوچه از آقاجان پرسیدم:
چی شده آقاجان؟
از احمد خبری شده؟
آقاجان به رویم لبخند زد و گفت:
گفتم که.
احمد برگشته.
بیا ببرمت پیشش.
اشکم چکید. پرسیدم:
کجاست الان؟ سالمه؟
آقاجان دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت ماشین هدایت کرد و گفت:
آره سالمه ...
خونه منتظرته.
در ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
حرکت که کرد گفت:
با حاج علی رفتیم مسجد که از امام جماعت خبر بگیریم دیدیم رسید.
حاج علی بنده خدا هم از دیدنش خوشحال شد هم عصبانی.
رفت جلو یکی محکم خوابوند تو گوشش.
احمد هم که انگار حال باباشو می فهمید سر بلند نکرد.
خم شد دست باباشو بوسید و معذرت خواهی کرد.
الانم خونه منتظر توئه.
دلم برای احمدم سوخت.
چه استقبال گرمی از او شده بود.
خواستم بپرسم این چند روز کجا بوده که آقاجان گفت:
الان رفتی خونه خودش برات توضیح میده کجا بوده.
چند لحظه بعد آقاجان ماشین را جلوی در خانه مان متوقف کرد.
رو به آقاجان پرسیدم:
شما نمیایین؟
آقاجان به رویم لبخند زد و گفت:
نه باباجان باید برم دنبال کارام.
یه وقت دیگه میام زحمت تون میدم.
الانم احمد خسته است.
خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت:
رقیه بابا ... باهاش اوقات تلخی نکن.
سر به زیر انداختم و آهسته گفتم:
چشم.
از آقاجان تشکر و خداحافظی کردم.
کلید انداختم، در را باز کردم و وارد خانه شدم.
قلبم به شدت می تپید.
از دالان که رد شدم دیدم احمد سر به زیر انداخته و لب حوض نشسته است.
کتش روی پایش بود و آستین های لباس سفیدش را تا زده بود.
خستگی از سر و رویش می بارید.
مرا که دید از جا برخاست.
لبخند می خواست صورتش را بپوشاند که با شرم سر به زیر انداخت.
می توانستم قهر کنم، سرش داد بزنم و تلافی این روزهای تنهایی و بی خبری و دلشوره را در بیاورم ولی همین که سالم بود، همین که خجالت زده روبرویم ایستاده بود باعث شد فرمان از سمت قلبم صادر شود.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوسی
در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر.
به احترامش بلند میشوم.
+:سلام بابا
سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد.
مامان همراهش نیست،جدی تر از همیشه است و این برای من نگران کننده است.
روی تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب های بابا میدوزم.
دستش را روی صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاری میکرد.
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم
+:کی؟دانیـ...
:_این پسره،دوست وحیــــد
قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم.
آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم.
:_میگفت تو خبر نداری
راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد.
+:من....نمیدونستم بابا..
زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند.
:_پسره ی بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم...
آرام صدایش میزنم
+:بابا؟
سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند
:_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی
بلند میشود و به طرف در میرود .
بلند میشوم و با اضطراب میپرسم...
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
🆔️ @shamim_news_karkevand