شمیم کرکوند
•𓆩⚜𓆪• . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_اول 🌱از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم. ه
•𓆩⚜𓆪•
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نهم
چشمم در آینه بر تصویرم خیره مانده بود.
چهره دخترانه و معصومم حالا به چهره ای زنانه مبدّل شده بود.
مادرم و مادر احمد مرا بوسیدند.
ربابه آرایشگر و همراهانش را تا بیرون مشایعت کرد و بعد کم کم همه از اتاق ببرون رفتند.
من در عالم خودم غرق بودم و صدای کسی را به درستی نمی شنیدم.
دلم می خواست مادرم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم .
خانباجی جلو آمد و اسپند دور سرم چرخاند و روی زغال ها ریخت.
چشم هایش پر از اشک شده بود.
مرا بغل کرد و محکم بوسید و گفت:
ماشاء الله عین ماه شدی الهی که خوشبخت بری
انگار حالم را از چشمانم فهمید که گفت:
مواظب باش گریه نکنی آرایشت خراب نشه
یکم دیگه اذانه نمازت رو بخون
مهمونا بعد اذان میان.
هر وقت عاقد آمد میام دنبالت.
دوباره رویم را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
راضیه که گوشه اتاق ایستاده بود جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گفت:
منم باید برم پاشو سوره نور و دو رکعت نماز به نیت آرامش دلت و خوشبختی و عاقبت به خیری ات بخون.
باز تنها شدم.
نشستم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم.
گریه ام گرفت اما جلوی اشکم را گرفتم که سرازیر نشود.
سوره نور و نمازی را که راضیه گفته بود را خواندم که صدای اذان کربلایی محمد از مسجد به گوش رسید.
بالاخره شب شد.
هر چه تاریکتر می شد تپش قلب من هم انگار بیشتر می شد.
کم کم مردهایی که در حیاط خانه مشغول پخت و پز بودند به حیاط خانه همسایه رفتند.
جشن زنانه در خانه ما بود و جشن مردانه در خانه همسایه.
چون شب میلاد حضرت زهرا بود و ما هم خانواده مذهبی بودیم قرار بود مدح اهل بیت خوانده شود.
از طرفی کادر می گفت که داماد یعنی احمد آقا به مادرش سفارش کرده بود که از ما بخواهند مجلس را بدون هر گناه برگزار کنیم.
آقاجان خیلی از این حرف او خوشش آمده بود.
احساس می کردم آقاجان به شدت راضی به این وصلت است و منتظر است زودتر اتفاق بیفتد.
آقا جان چند سالی بود با پدر احمد آشنا بود و به قول خودش هیچ چیز پوشیده ای بین شان نبود.
کم کم صدای مولودی خوانی و کف زنی از مهمانخانه که آن طرف حیاط بود به گوش رسید.
ساعتی نگذشته بود که ریحانه همراه دخترش نجمه به اتاق آمدند. نجمه دوید و مرا بغل کرد.
پشت سرش هم حمیده زن برادرم آمد.
ریحانه گفت:
این نجمه منو کشت بس که گفت منو ببر خاله رقیه رو ببینم
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_نامه_های_ناریه
#قسمت_نهم
کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_نهم
.........
لپ تاب را روشن میکنم، مامان و بابا رفته اند بیرون..
شالم را مرتب می کنم و هدفون را روی گوشم میگذارم و چهره ی مهربان عمو وحید روی مانیتور ظاهر میشود.
:_سلام عمو جون
:_به به، سلام نیکی خانم، چطوری؟ درسا چطورن؟ ما رو نمی بینی خوشی؟
:_ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده.
_:منم، خب چه خبر؟
کل ماجرا را برایش تعریف میکنم، ماجرای قضاوت عجولانه ام، تند روی ام و تمام چیزهایی که فاطمه، برایم تعریف کرد، ماجرای محرمیت رضاعی و برادرش محسن، که پسرخاله اش است ولی
برادرش.
عمو با حوصله همه را گوش می دهد: قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم!
:_آره من اشتباه کردم، ولی واقعا دختر خوبیه، از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه.
عمو میخندد، دلم برایش تنگ شده بود.
............
فاطمه سفارش یک فنجان چای میدهد، من هم همینطور. پیشخدمت میگوید: الآن میارم خدمتتون
سه هفته ای از بناریزی دوستیمان میگذرد، این روزها بیشتر از هر چیزی مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطمه.
دوستی با او، بهتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم.
کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبه کوچکی که برای فاطمه خریده ام، جلویش میگذارم.
فاطمه ذوق میکند: وای این چیه نیکی؟
خجالت زده میگویم: ناقابله
:_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟
:_برای جبران، جبران اون قضاوتی که راجع تو و برادرت کردم... شرمنده دیگه... حالا بازش کن
فاطمه، لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند. چشمانش گرد می شوند: وای نیکی، این... این خیلی قشنگه
و دستبندی که برایش خریده ام را بیرون می آورد.
:_دستت درد نکنه
:_مبارکت باشه
:_خیلی خوشگله نیکی
دستبند را دور دستش می اندازد.
:_فاطمه؟ تو... یعنی منو بخشیدی؟
:_این حرفا چیه؟ معلومه، تو حق داشتی، شاید اگه منم بودم، همون فکرو میکردم.
میخندم و با ذوق دستبند خودم را هم نشانش میدهم: واسه خودم هم گرفتم فاطمه؛ نشانه ی دوستیمون!
و دستم را روی میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد.
میخندد: شدیم عین خواهرای دوقلو، بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟
میخندم.
پیشخدمت، سفارش ها را میآورد، دست هایمان را از روی میز برمیداریم.
پیشخدمت کــه میرود، فاطمه میگوید: خب یه کم از خودت بگو، دوستیم دیگه.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
🆔️ @shamim_news_karkevand