🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نود
احمد کلید انداخت و در اتاقش را باز کرد.
واقعا عجیب بود که هر بار از اتاقش بیرون می رفت درش را قفل می کرد و کلیدش را در جیبش می گذاشت.
تعارف زد و گفت:
بفرما عزیزم.
وارد اتاق شدم. چادرم را در آوردم و نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم.
پرسیدم:
چرا در اتاقت رو همیشه قفل می کنی؟
از سوالم جا خورد.
چند لحظه ای در سکوت خیره ام ماند و بعد لبخند زد و گفت:
همین جوری
عادت کردم.
_چیز ارزشمندی تو اتاق تون دارین که این قدر ازش مراقبت می کنین؟
احمد کتش را پوشید و گفت:
نه قربونت برم.
من اگه درو باز بذارم زیور خانم یا مهتاب خانم میان خودشونو زحمت میندازن این جا رو تمیز می کنن منو شرمنده می کنن
برای همین درو قفل می کنم کلیدم می برم که دسترسی نداشته باشن و تو زحمت نیفتن.
دلیلش به نظرم دلیل واقعی نیامد.
گفتم:
خوب شما می تونید ازشون بخواین نیان تو اتاق تون
دیگه نیازی به این کارا نیست.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
من هر چی بگم اونا فکر می کنن وظیفه شونه کارای منو بکنن.
دیگه الان چند ساله جز قفل کردن در این اتاق راهی به ذهنم نمی رسه.
ابرو بالا انداختم و دیگر هیچ نگفتم.
دلیلی نداشت احمد به من دروغ بگوید هر چند احساس می کردم چیزی هست که من از آن بی خبرم.
چادر سیاهم را پوشیدم و به احمد که پشت پنجره ایستاده بود گفتم:
من آماده ام. بریم.
احمد نیم نگاهی به من کرد و گفت:
بشین هنوز زوده.
کنارش ایستادم و به حیاط نگاهی انداختم و گفتم:
مگه نمیخوای منو ببری؟
_چرا قربونت برم ولی قبلش باید یکم با بابا صحبت کنم.
_خوب چرا همونجا تو اتاق صحبت نکردین؟
_جلوی مادر نمیشد اون حرفا رو بزنم.
منتظرم آقام بیاد بره اتاقش تا برم باهاش حرف بزنم.
پدر احمد از اتاق بیرون آمد.
احمد گفت:
یکم بشین تا برگردم.
نمی دانم چرا مثل بچه ها پرسیدم:
میشه منم بیام؟
احمد به رویم لبخند زد. دستم را گرفت و گفت:
بیا قربونت برم.
اتفاقا به نظرم باشی بهتره
به عنوان اهرم فشار.
خودش خندید و من ماندم که اهرم فشار چیست.
با هم از اتاق بیرون رفتیم و احمد در را قفل کرد.
از جلوی مهمانخانه و اتاق مادر احمد آهسته رد شدیم و از پله های آن طرف ایوان بالا رفتیم.
احمد به شیشه در چند تقه زد و گفت:
آقاجون اجازه هست؟
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_نود
_:میشه....یعنی...لطفا به هیچکس چیزی نگو..خواهش میکنم...
+:هیچکس رو قول نمیدم،اما به پدر و مادرت چیزی نمیگم،خیالت راحت...
پیاده میشوم،چند کوچه پایین تر،به خانه ی فاطمه میرسم. حالم خوش نیست،این را قیافه ام
فریاد میزند... فاطمه در را که باز میکند،صورت پر از لبخندش به چهره ی ویرانم میافتد...
:_نیکی؟چی شده؟بیا تو ببینم..
دستم را میکشد و به طرف اتاقش میبرد،در اتاق را میبندد و من تازه وقت میکنم به یاد بیاورم
کجا هستم.. چه شد و حال خرابم،به خاطر چیست...
فاطمه را بغل میکنم و گریه میکنم..
🌸
فرشته،دخترخاله ی فاطمه،قاشق را چند دور میچرخاند و لیوان آب قند را به دستم میدهد.
:_نمیخورم
+:بخور،رنگ به رو نداری،حتما فشارت افتاده..
با اکراه لیوان را میگیرم و جرعه ای میخورم. فاطمه با کنجکاوی میگوید
+:آخه چی میشه خب؟ مگه قول نداد به مامان و بابات چیزی نگه..؟
میگویم
:_قول داد،ولی میترسم... گفت قول نمیده به هیچکس نگه،یعنی ممکنه به یه نفر بگه..
+:نگران نباش نیکی جونم،مطمئنم به کسی چیزی نمیگه...
:_وای فاطمه...
فرشته با مهربانی دستم را میگیرد:غصه نخور عزیزم
دستانم را جلوی صورتم میگیرم
:_آخه شما مامان و بابای منو نمیشناسین...از چادر متنفرن...
فاطمه میگوید:اینطوری که نمیشه نیکی،تو بالاخره میخوای بری دانشگاه..باید یه کاریش بکنی
دیگه...همه چی رو بسپار به خدا
راست میگوید... چرا خدای مهربانم را به یاری نطلبم؟ همان که قدم قدم راه را نشانم داد...
خدایا،توکل بر تو،که هیچگاه تنهایم نمیگذاری..
صدای پیامک موبایلم میآید.
گوشی را برمیدارم.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
🆔️ @shamim_news_karkevand