🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هجدهم
مادر از خجالت سرخ شد.
خانباجی رو به خواهرانم ادامه داد:
به قول خانم جان آقاجان تونم مثل این احمد آقا خیلی بی حیا بود.
همش دست مادرتان رو می چسبید.
اگه با مادرتونم کار داشت، دیگه نگاه نمی کرد و کار نداشت الان تو خانه ان، تو کوچه ان، جلو آشنا غریبه داد می زد فیروزه جان!
دوباره صدای خنده اتاق را پر کرد.
خانباجی ادامه داد:
بنده خدا خانم بزرگ خدابیامرز تان هم حرصش می گرفت مدام باهاش دعوا می کرد پسر یکم حیا داشته باش ای قدر به زنت نچسب
مادر با حرص گفت:
خوب بله خانباجی جان
شما که دیدی من جوونیام چقدر برای همین کارای آقا اذیت شدم
حالام باید ببینم دخترم سر همین کارا عذاب بکشه
هی مادرشوهر خدابیامرزم راه می رفت زیر لب نفرینم می کرد غرولند می کرد که معلوم نیست این یه ذره بچه چی کار می کنه که حیا و غیرت پسرم به باد رفته
نمی دونست کرم از خود درخته از پسرشه
راضیه گفت:
خوب مادر، شاید خانم بزرگ حسودیش می شده بابا بهت محبت می کنه واسه همین مدام غرولند می کرده
مادر در حالی که قاشق غذا را به زور در دهانم می گذاشت گفت:
منم همین فکرو می کردم
همه اش به آقات می گفتم نکن حداقل جلوی مادرت نکن شاید حسادتی چیزی پیش بیاد ولی آقات انگار نه انگار
بعضی وقتا هم می گفت خانم! من بیشتر از این محبتی که به تو می کنم به مادرمم می کنم
می گفت اگه محبت کردن بده پس چرا وقتی به مادرم محبت می کنم نمیگه نکن زشته
می گفت این حرفا همش قید و بندای الکیه
دین و مسلمونی میگه هر کیو دوست داری باید بهش محبت کنی و علاقه ات رو نشون بدی
میگفت دین میگه وقتی ایمان مرد زیاد بشه محبتش به زن هم بیشتر میشه این حرفای شما با دین نمی خونه و سخت گیری الکیه
خانباجی گفت:
خداوکیلی آقا راست می گفته
این خانم بزرگ خدابیامرز عادت داشت تو همه چیز سخت می گرفت.
مدام برا خودش قید می ذاشت.
شما هم الان شدین عین همون خدابیامرز و دارین زندگی رو به کام خودتون و بقیه تلخ می کنین
مادر با اعتراض به خانباجی نگاه کرد و پرسید:
خانباجی من الان کجا مثل خانم بزرگم؟
خانباجی گفت:
همین سخت گیری های الکی
این کارو نکنیم بده
اون کارو نکنیم مردم حرف در نیارن
این کارو نکنیم توجه کسی جلب نشه
ول کن اینا رو خانم
زندگی تو بکن
مردم همیشه حرف در میارن حالا چی شما سخت بگیری چه نگیری
ریحانه هم در تایید حرف خانباجی رو به مادر گفت:
خانباجی راست میگه مادر جان
تو بعضی مسائل الکی خیلی سخت می گیری
مادر قاشق غذا را در سینی گذاشت و با اعتراض پرسید:
کجا سخت می گیرم؟
ربابه گفت:
مثلا همین الان که از داماد جدید ناراحتین به خاطر سختگیری های الکیه که دارین
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_هفدهم دلم مهمانی های همیشگی را نمیخواهد، بعد از شکستن پایم گ
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_هجدهم
روی تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب میگویم:
بسم اللّه الرحمن الرحیم
شروع میکنم به خواندن ترجمه ی آیات،
اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم، نه از صفحه ی اول، بلکه میگذارم انگشتانم صفحه ای را باز کنند.
سوره زمر، آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود:
چند کلمه ی اول آیه آرامم میکند: آیا کسی که خدا سینه اش را برای اسلام گشوده..
به صفحه ی اول قرآن باز میکردم، شروع میکنم به خواندن ترجمه ها: (حمد و ستایش از آن خدایی است که پروردگار جهانیان است¹، اوست صاحب روز جزا² تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میطلبیم³ ما را به راه راست هدایت کن⁴)
با جمله ی آخر دلم می لرزد، بی اختیار به متن عربی آیه رجوع میکنم:
اهدنا الصراط المستقیم
چشمانم را میبندم، اشکهایم برای ریختن سبقت میگیرند...
زیر لب تکرار میکنم، اهدنا الصـراط المستقیم...
ما را به راه راست...
قرآن را بغل میکنم و راه اشک ناخودآگاه هموار میشود...
★
صدای باز شدن در حیاط میآید، نگاهی به ساعت می اندازم، سه ساعتی تا صبح مانده... تمام مدت، فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم، مثل یک شاگرد از حرف های قرآن نکته برداری کرده ام، تا اینجا پاسخ بعضی از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمیدارم و داخل کمد مخفی میکنم، لپ تابم را هم برمیدارم، او هم حکم استاد راهنما را دارد، داستان هایی که دوست داشتم بیشتر بفهممشان را با جست و جوی اینترنتی به دست میآوردم. صدای آرام مامان و بابا در راهرو می پیچد، حتم دارم که خیلی خسته اند، چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشب خوانده ام فکر میکنم
سوره ی بقره سرشار بود از آیه،توحید،معاد و احکام اسلامی...
به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم...
نمیدانم که چه میخواهم بکنم، اما ماندن جایز نیست...
شالی را دور سرم میپیچم و از خانه بیرون میزنم...
بی هدف در خیابان ها قدم میزنم، نمیدانم کجا باید بروم، به چه کسی اعتماد کنم. فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هر جا که میخواهد مرا بکشاند. سر که بلند میکنم رو به روی مسجدی ایستاده ام .
نامش لبخند به لبم میآورد (مسجد سیدالشهدا) پاهایم برای ورود یاری ام نمیکنند... جلوی در می ایستم، به نظر خلوت میآید، از اذان ظهر گذشته.
پیرمردی که مشغول جارو کردن حیاط است، سرش را بلند میکند و متوجه حضور من میشود، به طرفم می آید، بی توجه به ظاهرم با مهربانی میپرسد: دخترم اگه میخوای نماز بخونی من در مسجد رو نبستم.
میگویم: نه... یعنی راستش... من یه سوال داشتم
:_بپرس باباجان
:+نه، من سوالم... یعنی چیزه... نمی دونم چطور بگم...
لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده: آها، سوال شرعی داری خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان، الان نیستن، موقع اذان مغرب بیا، سوالت رو بپرس.
من اصلا نمیدانم شرع چیست، سوال من شرعی است یا نه... اصلا من اینجا چه میکنم... شاید جواب سوال من، نزد این پیرمرد دوست داشتنی باشد...
دلیل سماجتم را نمیفهمم: راستش... من در مورد قرآن سوال دارم، میشه ازتون بپرسم؟
:_ والا باباجان، من که سوادم به این چیزا قد نمیده، اگه می خوای بیاتو، از سید جواد بپرس و به طرف مسجد برمیگردد: آسید جواد؟ آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین این خانم چیکار دارن؟
و به دنبال حرف، به طرف من برمیگردد: بیا تو دخترم، بیا باباجان
انگار میترسم از ورود به مسجد!
تردید چشمانم را میخواند
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/shamim_news_karkevand/16538
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
🆔️ @shamim_news_karkevand