eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ربابه از جا برخاست. چادرش را باز کرد و بر سرش کشید. موهایم را بوسید و از اتاق بیرون رفت. دوباره قرآن را برداشتم. باز در دل خدا را شکر کردم که چنین خواهران عاقل و فهمیده ای دارم که مرا چنین عاقلانه نصیحت می کنند. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای دف زدن و کل کشیدن از داخل حیاط توجهم را به خود جلب کرد. اتاقی که در آن بودم نزدیک در ورودی حیاط بود. در اتاق باز شد. مادر، خانباجی با سپند دان، مادر شوهر آینده ام مادر احمد ... وارد اتاق شدند. بعد از آن ها اقدس خانم همسایه مان که دف می زد و بعد هم آرایشگر و دو همراهش، بعد هم خواهرانم و خواهران احمد و همسر برادرم وارد اتاق شدند. در اتاق را بستند و اتاق از صدای دف و دست و کل پر شد. اول از همه مادر احمد جلو آمد. مرا بوسید و النگویی را به دستم کرد. بعد از او خواهران احمد زکیه و زینب جلو آمدند و آن ها هم هر کدام النگویی را به دستم کردند. بعد از آن ها مادرم جلو آمد و دستبندی را به دور دستم بست و مرا در بغل گرفت و بوسید. خواهرانم و همسر برادرم هم هر کدام النگویی هدیه دادند و خانباجی هم انگشتری را در دستم کرد. همین که آرایشگر بساطش را پهن کرد مادر احمد کلی پول بر سرش شاد باش ریخت. صدای دف و دست و کل قطع شد. همه ساکت ایستادند و فقط صدای جرقه های ذغال در سپند دان به گوشم می رسید. دوباره مادر احمد بر سر آرایشگر ها شاد باش ریخت. آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد. همه ساکت شدند و گهگاهی خانباجی در حالی که سپند روی آتش می ریخت صلوات ختم می کرد، شعر می خواند و چشم حسود کور می خواندند. بالاخره کار آرایشگر تمام شد. اول صلوات فرستادند و بعد کل کشیدند. مادر احمد از آرایشگر تشکر کرد و جدا از مبلغی که بر سرشان شادباش ریخته بود، مبلغی را به عنوان دستمزد به او و همراهانش پرداخت کرد. همه از زیبایی ام تعریف می کردند و ماشاء الله می گفتند. ریحانه آینه آورد و جلوی رویم گرفت. از دیدن خودم در آینه جا خوردم. چقدر تغییر کرده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
2.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_هفتم بند کیفم را محکم با دست میگیرم. مامان در آشپزخانه است،
🌹🌱 •• •• استاد میپرسد: بچه ها، آقای فریدی زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد، پس درسو شروع نمیکنیم، موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد، همه ی ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد: خب پس، خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ :_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. :_بله استاد :_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟ :_راستش استاد... من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم، اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد، ذوق میکند: عالیه،آفرین.. صدای در می‌آید و فریدی، هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود: ببخشید...ترافیک....بود استاد بلند می شود:ایرادی نداره، بفرمایید تو و درس را شروع میکند. ......... کلاس که تمام می شود، به سرعت بلند می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم. فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام، خودم را به نشنیدن میزنم. به سرعت از پله ها پایین میروم، پاهایم درد میگیرند، چهار طبقه است... به طبقه ی هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو به رو شدن با فاطمه.. ناگهان کسی دستش را روی شانه ام میگذارد. جا میخورم،با دیدن فاطمه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم. فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟ :_تو....تو چجوری زودتر از من رسیدی؟ به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال، مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم... فاطمه چند برگه به دستم میدهد:بیا خانم، تو از منم که حواس پرت تری، هم جزوه ی جلسه ی پیش، هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی. :_ممنون :_خواهش میکنم، شانس آوردیم محسن هست. دل به دریا میزنم، مرگ یک بار ،شیون هم یک بار:محسن کیه؟ :_محسن عالیی دیگه، هم کلاسی مون، برادرم. جا میخورم:چی؟ میخندد_:چیه؟ نکنه تو هم فکر کردی دوست پسرمه؟ :_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا.... خجالت میکشم،چرا زود قضاوت کردم... :_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟ :_آره :_بیا بریم تا بهـت بگم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/shamim_news_karkevand/16538 •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand