•𓆩⚜𓆪
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجم
سرم را پایین انداخته بودم.
آهسته گفتم:
راستش ... اصلا خوشحال نیستم ...
آخه چرامن باید زن کسی بشم که نمی دونم کیه چه شکلیه یا حتی اسمش چیه؟
راضیه با تعجب گفت:
واقعا اسمش رو نمی دونی؟
این همه این چند روز همه احمد احمد کردن نفهمیدی اسم خواستگارت احمده؟
خوب حالا حداقل الان می دونی اسمش چیه.
پرسیدم:
تو قبل از ازدواجت آقا حسنعلی رو دیده بودی؟
راضیه به پشتی کنار دیوار تکیه زد و گفت:
خوب آره ... چند باری دیده بودم ...
از اون جایی که حسنعلی پسر عموی جواد آقاس (شوهر خواهر بزرگم) چند بار تو مهمونیا تو خونه ریحانه و مادرشوهرش دیده بودمش
یه چند باری هم با جواد آقا اومده بودن این جا....
خود جواد آقا هم توی یکی از همین مهمونیا منو از آقاجان خواستگاری کرد براش
لبخندی زد و بعد در حالی که نگاهش به گوشه ای از اتاق خیره مانده بود گفت:
آقاجان یه بار تو مهمونی خونه آبجی ریحانه به حسنعلی گفته بود این قدر که تو همه جا با مایی هر کی ندونه فکر می کنه یا پسرمونی یا داماد مونی.
جواد آقا هم سریع گفته بود خوب این بنده خدا هم خیلی دوست داره داماد شما بشه
آقاجان جا خورد ولی بعد اجازه داد بیان خواستگاری
راضیه انگار خاطرات شیرینی در ذهنش زنده شد و لبخند تمام صورتش را پوشانده بود.
آهسته گفتم:
آخه مگه من چند سالمه. هنوز تازه 13 ساله شدم ... زوده عروس شم
_عه ... یعنی چی زوده
همه دخترا همین سن عروس میشن
دختر خاله فرشته رو نیگا ... طفلک خواستگار داشت هی شوهر خاله رد کرد گفت زوده حالا طفلک 20 سالش شده هر کی میاد میگه سنش زیاده.
الان یا براش خواستگار نمیاد یا هم اگه بیاد زن مرده و زن طلاق داده یا بچه دار میاد سراغش
میخوای بمونی پیر دختر بشی؟
لبخند تلخی زدم و دوباره سر به زیر انداختم.
راضیه خودش را جلو کشید.
نوازش وار به صورتم دست کشید. چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد.
در چشم هایم خیره شد و گفت:
رقیه ... منم روز قبل عقدم گیج و منگ بودم.
نمی دونستم داره چی میشه و چه اتفاقی داره میفته
به تو هم حق میدم گیج و منگ باشی یا حتی بترسی ولی بهت قول میدم مطمئن باش امشب بهترین شب زندگیت میشه!
کمی جلوتر آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد و با صدایی آهسته تر گفت:
تو امشب برای اولین بار تو زندگیت عشق رو تجربه می کنی
تو امشب برای اولین بار تو زندگیت با مردی میخوای باشی که رابطه اش با تو با رابطه بقیه مردهایی که تا حالا دور و برت دیدی مثل آقا جان مثل داداشا فرق می کنه
تو با اون عمیق ترین و صمیمی ترین روابط رو تجربه می کنی
صورت راضیه گل انداخت و گفت:
من قرار نیست همه چیزو برات توضیح بدم.
خانباجی میاد برات میگه
فقط بدون امشب قشنگ ترین شب زندگیته
از امشب عشق تو زندگیت شروع میشه
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜#داستان_نامه_های_ماریه
#قسمت_پنجم
کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان
🆔️ @shamim_news_karkevand