javad moghaddam - Tarane Eshgh Bahane Eshgh(320).mp3
3.7M
#مقدم
🎶 ترانه ی عشق بهانه ی عشق
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند😉
محصولی برای دو کار
هم آبی هم گازی 😂
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صرفا_جهت_خنده
عجب شیطون بلایی😂
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خبر
♦️برخورد قانونی نیروی انتظامی با کشف حجاب از فردا شنبه
سردار رادان فرمانده کل نیروی انتظامی:
برخورد در ۳ سطح انجام می شود؛
۱_ خودرو ۲_ معابر ۳_ اماکن
🆔️ @shamim_news_karkevand
#سلامتی
🌟عدد فشارخون مناسب هر سن
بفرستین برای عزیزانتون که اونا هم حواسشون به سلامتی شون باشه❤️
🆔️ @shamim_news_karkevand
#دوست
💕خواندنی👌👇👇
پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيردو آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و ، برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی❤️
👤سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
•🌱
به قول دکتر انوشه :
خودت رو جایی خرج کن که بیارزه !
وقتی میگم خودت یعنی:وقتت، انرژیت، احساساتت
چون همه لیاقت انرژی شمارو ندارن....
•🌱
🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_پنجاهوششم زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم. آقاج
🌹☘️
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهوهفتم
زیبا خانم در حالی که وسایلش را جمع می کرد از مادر قول گرفت که برای عروسی او را خبر کنند.
سر به سر من گذاشت و شوخی می کرد و می خندید.
از این شوخی ها خوشم نمی آمد اما رویم نمی شد به او اعتراض کنم.
بالاخره خداحافظی کرد و رفت و مادر و خانباجی هم برای بدرقه او به حیاط رفتند.
راضیه نشست و پاهایش را دراز کرد و گفت:
وای خدا دیگه دارم منفجر میشم.
خیلی سنگین شدم، خیلی اذیتم.
دیگه هیچ کاری رو نمی تونم راحت و سریع انجام بدم.
حتی دیگه نمی تونم راحت خم شم ناخنای پامو بگیرم.
کاش زودتر بچه دنیا بیاد و راحت شم.
گفتم:
ان شاء الله.
خانباجی که انگار حرف های راضیه را شنیده بود وارد اتاق شد و گفت:
ناشکری نکن دختر،
این روزای تو آرزوی خیلی هاس.
بعدشم الان روزای خوشته
بچه که بیاد نه خواب داری نه استراحت نه یک ساعت خوش
همه وقتت، همه فکرت و همه زندگیت میره برای اون
یا داری یک سره اونو تر و خشک می کنی یا داری رخت و لباساشو می شوری
دیگه همه زندگیت رو باید مطابق خواست و نیاز بچه تنظیم کنی.
اول اون بعد خودت و بقیه کارا و چیزا
راضیه از جا برخاست.
چادرش را سرش کرد و گفت:
درسته خانباجی ولی باور کن این سنگینی خیلی اذیتم می کنه
بعضی وقتا فکر می کنم پوست شکمم داره پاره میشه
وقتی لگد می زنه درسته شیرینه ولی گاهی واقعا دردم میاد
یه حدیث از پیامبر هست که می فرماین اگه آدم همه عمرش رو به مادرش خدمت کنه حتی نمی تونه یکی از سختی هایی که مادرش تو دوران بارداری کشیده رو جبران کنه
الان می فهمم این حدیث یعنی چی
خدا خودش به همه مادرا اجر بده و اونا رو از ما راضی کنه.
راضیه به سمت در رفت.
خانباجی پرسید:
کجا میری؟ بمون نهار با هم بخوریم.
_ممنون آقا حسنعلی ظهر میاد خونه باید برم.
با او خداحافظی کردم.
کمی در حیاط با در حرف زد و بعد رفت.
سعی کردم با گردگیری خانه خودم را سرگرم کنم و کمتر به یاد احمد باشم.
اما مگر می شد؟
محال بود یادش، لبخندش، نگاهش و محبت هایش لحظه ای فراموشم شود.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهوهشتم
نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و در حیاط حصیر انداخته و نشسته بودیم.
محمد حسن و محمد حسین با هم کشتی می گرفتند و محمد امین و محمد علی آن ها را تشویق می کردند.
خانباجی هندوانه و خربزه قاچ می داد و می برید و مادر کنار آقا جان نشسته بود.
حمیده دمپایی هایش را در آورد و چادرش را زیر بغلش زد و کنارم نشست.
به پهلویم زد و آهسته گفت:
تازه عروس این قدر دمغ تا حالا ندیده بودم.
لبخند خجولی زدم و نگاهم را به حصیر دوختم.
_همه می دونن واسه چی پکر و ناراحتی
دختر یکم خوددار باش
این احمد آقا معلوم نیست کی برگرده میخوای همه این روزا این شکلی باشی؟
دیروز اسماعیل برگشته بود.
نگاهم را به حمیده دوختم که حمیده ادامه داد:
محمد امین از اسماعیل سراغ احمد آقا رو گرفته حالش خوبه ولی گفت مثل این که معلوم نیست دقیق کی برگرده
همین که گفت حالش خوب است برای دل تنگ من دلگرمی بود.
می دانستم حالش خوب است اما همین یک خبر از او مرا دلگرم می کرد.
_محمد امین از اسماعیل پرسیده بود ببینه مسافر خونه ای که احمد اونجاست شماره ای چیزی داره ولی اسماعیل گفت خبر نداره وگرنه اگه می داشت می بردت مخابرات یه زنگ بزنی.
از حرف حمیده خجالت کشیدم. یعنی حتی محمد امین هم فهمیده بود دلتنگ و بی قرار احمدم؟
حمیده گفت:
دیشب که نیومدی از اتاق بیرون و مادر گفت حالت خوب نیست خیلی عصبانی شد.
اومد سر من غر زد.
آهسته پرسیدم:
چرا سر تو غر بزنه؟
حمیده ریز خندید و باز آهسته گفت:
به من میگه یکم شوهرداری یاد بگیر. رقیه یه هفته نشده از غم شوهرش تب کرده
با تعجب و خجالت پرسیدم:
واقعا محمد امین اینو گفت؟!
حمیده گوشی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و خندید و گفت:
نه بابا دروغ گفتم.
بفهمن دردت چیه که زنده ات نمیذارن
محمد امین دیشب پرسید رقیه چشه مریضه که ببریمش دکتری چیزی
مادر گفت نه جوشونده خورده خوب میشه.
گفتم یه ندا بهت بدم خودتو جمع و جور کنی
هر چقدرم دلتنگ باشی مواظب باش کسی نفهمه میگن چه دختر بی آبرو و بی حیایی.
آه کشیدم و گفتم:
باشه ولی سخته.
حمیده نزدیک تر نشست و گفت:
می دونم سخته.
منم این دورانو داشتم.
عقد که بودیم خیلی به محمد امین وابسته بودم. همه هفته منتظر بودم شب جمعه برسه که محمد امین بیاد خونه مون.
وقتی میومد انگار بال در میاوردم ولی جلوی مامان و بابا و داداشم مگه جرات داشتم سر بالا بیارم به محمد امین نگاه کنم یا اسمش رو بیارم
الانم که سر زندگی خودمونیم جونم به جونش بسته است. صبح که میره فقط منتظرم شب بشه برگرده.
می دونم تو چقدر سختته ولی یکم خود دار باش پشتت حرف در نیاد.
کشتی برادرانم با پیروزی محمد حسین تمام شد و همین خاتمه ای برای صحبت های من و حمیده شد.
وسایل سفره را آوردیم و دور هم شام خوردیم و بعد از شام با کمک حمیده ظرف ها را کنار حوض شستیم.
اواسط هفته بود.
صبح زود با خانباجی لباس ها را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم.
در خانه مان محکم کوبیده شد.
خانباجی سراسیمه در را باز کرد.
حسنعلی بود.
درد زایمان راضیه شروع شده بود و حسنعلی به دنبال مادرم آمده بود.
مادر و خانباجی و حمیده سریع لباس پوشیدند و به خانه راضیه رفتند و من تنها ماندم.
تا ظهر کارم بود لباس ها را بشویم و آب بکشم.
تمام دستم سابیده بود و کمرم از درد می سوخت.
همیشه خانباجی تند تند چنگ می زد و من آب می کشیدم و پهن می کردم.
نمازم را خواندم و کمی دراز کشیدم.
آقاجان و برادرانم برای نهار نیامدند و من تا شب در خانه تنها بودم.
خانه را جارو گردگیری کردم و شام را بار گذاشتم.
هوا کاملا تاریک شده بود که آقاجان، برادرانم و حمیده به خانه آمدند.
سریع چای ریختم و آوردم.
آقاجان با ذوق از نوه جدیدش محمد مهدی تعریف می کرد و حمیده قربان صدقه اش می رفت و با حرف های شان قند در دلم آب می شد.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
#خبر
🔺پایان یک شایعه بی اساس
تصاویر و ویدئوهای نماز جمعه امروز تهران به امامت آیت الله صدیقی
👈حالا اگه عدهای نگن اینا همشون از خودشونن بگم که مردم ما اگر ذرهای از شایعات را باور میکردند چنین جمعیتی غیر ممکن بود یکجا جمع بشه
🆔️ @shamim_news_karkevand
#تست_هوش
پاسخ صحیح تست هوش ❌️ افتخار❌️ میشه
تشکر از همه ی همراهان عزیز که پاسخ تست هوش رو برامون ارسال کردند
و باعث دلگرمی ما شدند🌹
افراد داخل عکس پاسخ صحیح را ارسال کردند💐
🆔️ @shamim_news_karkevand