eitaa logo
شمیم یار
962 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟! با ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi خادم کانال : @helpers_mahdi2 ادمین تبادل : @adminrafa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 قسمت . . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خونه‌ی سید ؟؟ . همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه‌ی آقا سید . -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! . _صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس . وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: . _ریحانه... ریحانه... و شروع کرد به گریه کردن . -چی شده زهرا؟؟ . -محمد مهدی یه هفتس برگشته . -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟ . -تو خونه هست . -خب بریم پیششون دیگه . -صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سید اومد بیرون -زهرا جان چرا تو نمیاین؟! -الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن -سلام دخترم. خوش اومدی -سلام -الان میایم خاله . -ریحانه..سید 2_تا_پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده .این یک هفته‌ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت . -چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! . و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم . آروم زهرا در اطاق رو بازکرد . سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود . به باز شدن در واکنشی نشون نداد . خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن . -اهم...اهم...سلام فرمانده با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. . -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. . زهرا رفت و من موندم و آقا سید . -جالبه...آخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزِ شما . بازم چیزی نگفت . _من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید . بازم چیزی نگفت . از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : . -ریحانه خانم؟ . آروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم . -چرا؟ . ادامه دارد.... . ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar