#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت35
ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم.
بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم.جواب پی گیری های شرکت را هم سربالا می دادم.
حدود یک هفته می شود که گذشته.
واقعا روز های سختی داشتم...
ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذر خواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم.او آدم منطقی هست می پذیرد...
-ولی نه!!!انگار یادم رفته لحظه ی آخر چطوری باهاش حرف زدم.شاید اصلا نخواد منو ببینه.
بغضم را قورت دادم.
-اما...این نباید مانع من بشه باید عذر خواهی کنم...
لباس هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره ام بدون آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.
خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم.ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام...
تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...
ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمی کردم!
سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم.
روبه روی شرکت ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... می ترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم. ایستادم!
نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم هایم را بل
ند تر برداشتم.
به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-سلام.
ابرو هایش را در هم فروبرد و گفت:
-علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!!
دستانم را روبه رویش تکان دادم و گفتم:
-صبر کنید صبر کنید به منم فرصت بدین صحبت کنم!
نگاهی انداخت و گفت:
-بفرمایین.
-واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود. شرمنده ام.
سکوت کردو گفت:
-تکرار نکنید لطفا واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج می شدین!
-چشم.
-بفرمایین سرکارتون.
-با اجازه.
قدم اول قدم دوم قدم سوم...
تپش اول تپش دوم تپش سوم...
دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.
چشمم به صندوق خورد...کسی پشت صندوق نبود...
خب روشنک باید همین دورو بر ها باشد.
تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم.
ادامه دارد...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3