#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت42
از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...
برگشتم و سمت چادرش رفتم...
-تا حالا چادر سرم نکردم!!!
دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...
تایش را باز کردم. روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم...
بغضم را قورت دادم...
اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم...
در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد:
-روشنک...
داخل اتاق آمد نزدیک من شدو گفت:
-روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!!
یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم.
هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم.
روشنک سمت اتاق دووید و فریاد زد:
-محمد!!!!!!
اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت:
-ببخشید عذر میخوام شرمنده...
چیزی نمیگفتم.
روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت.
روشنک با تعجب به من نگاه می کرد.
روشنک_نفیسه...
نگاهی به گوشه ی تخت کردو دید چادرش نیست...لبخندی زدو گفت:
-چقدر بهت میاد.
-ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم...
-عزیزم نیازی به توضیح نیست...
نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم:
-خیلی قشنگه...دوسش دارم...
سمتم آمدو دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟
-کجا؟؟؟
-بهت میگم.راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی...
-نه نه...اشکال نداره...
-ببخشید الان آماده میشم بریم...
-باشه...
کل این خانواده نگاه های گیرا دارند...
چقدر این پسر با تمام پسر هایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی...
ادامه دارد...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3