#دشمن_شناسی
#قسمت4
دشمن بيرونی؛
دشمنان بيرونی كه عداوت خود را اظهار میكنند از ضعيفترين دشمنان هستند. چرا كه شناسايی آنان آسان، و در مبارزه و رويارويی با آنان هميشه مؤمنان پيروز خواهند بود. البته دشمن را هيچگاه نبايد كوچك شمرد. و از او غفلت نمود و آسايش را بر آمادگی ترجيح داد چرا كه او هميشه در كمين ماست و هرگز نمیخوابد. قرآن كريم در آيات مختلف دشمنان بيرونی را شناسانده است كه به ترتيب به معرفی آنان میپردازيم.
1⃣ كافران: يا ايها الذين امنوا لاتتخذو عدوی و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالموده و قد كفروا بما جاءكم من الحق يخرجون الرسول و اياكم ان تومنوا بالله ربكم ان كنتم خرجتم جهادا فی سبيلی و ابتغاء مرضاتی تسرون اليهم بالموده و انا اعلم بما اخفيتم و ما اعلنتم و من يفعله منكم فقد ضل سواء السبيل (ممتحنه: ۱و ۲)ای ايمان آورندگان، دشمن من و دشمن خود را دوست (خود) نگيريد شما (در حالی) به آنها اظهار دوستی میكنيد كه آنها به حقيقتی كه برايتان آمده كافر شدهاند و پيامبر(ص) و شما را به دليل ايمان به خداوند (از شهر خود) بيرون میكنند! اگر برای جهاد در راه من و طلب خشنودی من جهاد كردهايد (شما) با آنها پنهانی رابطه دوستی داريد و من به آنچه مخفی كردهايد و آشكار نمودهايد آگاهترم و كسی كه چنين كند قطعا از راه درست منحرف گرديده است.
2⃣منافقان...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✨#دوراهــــــــــے
#قسمت4
لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست...
روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود...
دستش را روبه روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت:
-خوبی؟؟؟
به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم:
-خوبم...
گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت:
-گوشیت.
دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم :
-ممنون.
خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم.
دستش را پس زدم و گفتم:
-ممنون خودم بلند می شم.
ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد...
شالم را جلوتر کشیدم و گفتم:
-متشکرم!
بعد هم آرام آرام ازش دور شدم...
چقدر آن دختر عجیب بود!!
نگاهش تا عمق وجود من را خورد!
دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم:
دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده...
به موسسه رسیدم و داخل شدم...
کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم.
گفتم:
-ببخشید آقا...برای استخدام اومدم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-استخدام نداریم.
ابروهایم را بالا انداختم وگفتم:
-ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین...
دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشیدو گفت:
-اسمتون؟؟
-نفیسه منصوری.
-لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم.
-ممنون.
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
ادامه دارد...
✍مریم سرخه ای
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3