eitaa logo
شمیم یار
992 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
دشمن بيرونی؛ دشمنان بيرونی كه عداوت خود را اظهار می‌كنند از ضعيف‌ترين دشمنان هستند. چرا كه شناسايی آنان آسان، و در مبارزه و رويارويی با آنان هميشه مؤمنان پيروز خواهند بود. البته دشمن را هيچ‌گاه نبايد كوچك شمرد. و از او غفلت نمود و آسايش را بر آمادگی ترجيح داد چرا كه او هميشه در كمين ماست و هرگز نمی‌خوابد. قرآن كريم در آيات مختلف دشمنان بيرونی را شناسانده است كه به ترتيب به معرفی آنان می‌پردازيم. 1⃣ كافران: يا ايها الذين امنوا لاتتخذو عدوی و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالموده و قد كفروا بما جاءكم من الحق يخرجون الرسول و اياكم ان تومنوا بالله ربكم ان كنتم خرجتم جهادا فی سبيلی و ابتغاء مرضاتی تسرون اليهم بالموده و انا اعلم بما اخفيتم و ما اعلنتم و من يفعله منكم فقد ضل سواء السبيل (ممتحنه: ۱و ۲)ای ايمان آورندگان، دشمن من و دشمن خود را دوست (خود) نگيريد شما (در حالی) به آنها اظهار دوستی می‌كنيد كه آنها به حقيقتی كه برايتان آمده كافر شده‌اند و پيامبر(ص) و شما را به دليل ايمان به خداوند (از شهر خود) بيرون می‌كنند! اگر برای جهاد در راه من و طلب خشنودی من جهاد كرده‌ايد (شما) با آنها پنهانی رابطه دوستی داريد و من به آنچه مخفی كرده‌ايد و آشكار نموده‌ايد آگاه‌ترم و كسی كه چنين كند قطعا از راه درست منحرف گرديده است. 2⃣منافقان... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود... دستش را روبه روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت: -خوبی؟؟؟ به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم: -خوبم... گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت: -گوشیت. دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم : -ممنون. خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: -بذار کمکت کنم. دستش را پس زدم و گفتم: -ممنون خودم بلند می شم. ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد... شالم را جلوتر کشیدم و گفتم: -متشکرم! بعد هم آرام آرام ازش دور شدم... چقدر آن دختر عجیب بود!! نگاهش تا عمق وجود من را خورد! دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم: دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده... به موسسه رسیدم و داخل شدم... کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم. گفتم: -ببخشید آقا...برای استخدام اومدم... نگاهی به من انداخت و گفت: -استخدام نداریم. ابروهایم را بالا انداختم وگفتم: -ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین... دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشیدو گفت: -اسمتون؟؟ -نفیسه منصوری. -لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم. -ممنون. روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... ادامه دارد... ✍مریم سرخه ای ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3