eitaa logo
شمیم یار
962 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟! با ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi خادم کانال : @helpers_mahdi2 ادمین تبادل : @adminrafa2
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه . -اینکه... اخه چه جوری بگم... لا اله الاالله...😐 خیلی سخته برام😔 . -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯 . -نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... شاید اصلا درست نباشه حرفم😞 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد😕 اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! . . -بفرمایید 😊 . . راستیتش من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧 . . -چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶 تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌 . -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔 . -بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯 . باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕 و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 .خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم . . دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢اشک تو چشمام حلقه زد😢 به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😡 . . . -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕 . . -هیچی نگید😳 . و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد😢 تمام بدنم میلرزید😢 احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢 . تو دلم فقط بهشون فحش میدادم . . رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢 . گریه ام بند نمیومد😢😢 گریه از سادگی خودم😔 گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢 منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢 اصلا حرف مینا راست بود.😔 اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔 ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . . نویسنده : منبع👇🏻 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
‍ ‍ "کارن" ازحرف زهرا خنده ام گرفته بود.این دختر درکنار حجابش دختر بامزه ای بود.متوجه نگاهم نشد و پولکی ها را یکی یکی گاز زد.دندون های سفید و ردیفش بهم چشمک میزدن که منم از این پولکی ها بچشم. با چای که امتحانش کردم دیدم واقعا خوشمزه است و زهراحق داره انقدر دوسش داشته باشه. طعم غذاهای خارج همه یک جور بود اما ایران فرق داشت.هرغذا،طعم منحصر به فرد و خاصی داشت که من رو مشتاق تر به چشیدن همشون میکرد. چای که خوردیم رفتیم یکم با ماشین دور شهر رو گشت زدیم.خیلی دوست داشتم برج میلاد رو ببینم.مادرجونم کلی استقبال کرد و همگی رفتیم برج میلاد.بلندی و عظمتش واقعا زیبا بود و آدمو مجذوب میکرد.به ایفل نمیرسید اما قشنگ بود. کلی عکس دسته جمعی و تکی اونجا گرفتیم و جالب اینکه زهرا تو هیچکدوم از عکسا نیومد. از اونجا یک دوربین برای خودم خریدم تا هروقت تنهاجایی میرم عکسی به عنوان یادگاری بگیرم.درحال تنظیم کردن دوربینم بودم که چند تادختر ازجلوم رد شدن و با عشوه گفتن:از ما عکس نمیگیری خوشتیپ؟ با اخم تندی نگاهشون کردم. یکیشون که وضعش خراب تر ازبقیه بود،گفت:چه بداخلاقی تو جیگر.راه بیا دیگه. _بزنین به چاک تا روی سگم بالانیومده. مستانه خندیدند.همون نفر اول گفت:نکنه گَشتی؟ نفهمیدم منظورشو اما ازشون دور شدم و سمت خانواده برگشتم. همگی دور یک میز نشسته بودند و محو عظمت برج میلاد شده بودند.ازجمع جداشدم و رفتم سمت تپه ای که از اونجا هم برج میلاد و هم همه ی شهر کاملا دیده میشد و آرامش خاصی داشت.مشغول عکس گرفتن شدم که صدایی رو شنیدم. _منم عکاسی دوست دارم اما به رشته ام نمیخوره. با دیدن زهرا تعجب کردم.فکر میکردم دختری گوشه گیره و حرف زدن با مردا براش عاره. _چیه اینجوری نگاه میکنین؟لابد انتظار داشتین یک گوشه بشینم و با هیچکس حرفی نزنم بخاطر این چادری که رو سرمه؟ به دوربینم نگاهی انداختم و گفتم:نه انتطار که نه.من دربارت همچین فکری میکردم. _سعی کنین زود کسیو قضاوت نکنین.فقط یک نفره که میتونه تواین دنیا قاضی و دادگرباشه اونم شما نیستین. یکدفعه سوالی به ذهنم رسید که فوری پرسیدم:چرا چادر میپوشی؟ لبخند قشنگی زد و رفت جلو تا اینکه به لب تپه رسید.لبه های چادرش رو باد به بازی گرفت.صحنه قشنگی بود برای عکس گرفتن. _چون عاشقم همینو که گفت از پشت سر ازش عکس گرفتم صدای دوربین رو که شنید،گفت:چه زودم عکس گرفتین. فکر کردم شاکی میشه و میگه چرا ازم عکس گرفتی یالا پاک کن. اما فقط جلو اومد و گفت:مواظبش‌باشین وقتی داشت از تپه پایین میرفت من محو چادرمحکمش بودم که از روی سرش تکون نمیخورد. 🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar