#مترسکی_میان_ما
#قسمت_2
👈تو ایوان با خاله حلیمه نشسته بودم نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم برای همین آهی از ته دل کشیدم تا علتش رو ازم بپرسه...
*چیه رعنا چرا آه میکشی؟مگه هزار بار نگفتم با هر آهی که میکشی چند سال از عمرت کم میشه؟!!!
★خاله حلیمه این حرفها خرافاته،اگر آه نکشم جگرم میسوزه!!!
*خدا نکنه دختر جان ،چرا باز چی شده؟
★خاله تو رو خدا با عمو مصطفی صحبت کن تا بزاره من برم ،به خدا دلم اونجاست دیگه طاقتم تموم شده...
*باز شروع کردی؟به خدا اگه اینبارم طرفه تو رو بگیرم عمه هات چشمهام رو از کاسه بیرون میکشن،رعنا تمومش کن عموت راضی نمیشه تو رو تک و تنها بفرسته ،میخوای سکته کنه ؟یادت نیست اون بار که گفتی میخوام برم قلبش گرفت؟
★خاله من بزرگ شدم ۲۳سالمه،بچه که نیستم ،شما یکباره دیگه باهاش حرف بزن،آره شما رو نه نمیگه...
*خیلی خب حالا پاشو تنور رو آتیش کن که یک تکه نان هم نداریم.
★به روی چــــــــــــــشـــــــــــــــم اصلا امروز خودم نان میپزم
*******************
صدای عمو رو واضح میشنیدم مرتبا تو جواب زنش میگفت "مردم چی میگن؟فکر حرف مردم هم باشید"خسته بودم از این حرفهای تکراری...سریع به اتاق نشیمن رفتم و گفتم:
★عمو جان مردم حرف زیاد میزنن ما به اونا چیکار داریم ؟این مردمی که شما از حرف و حدیثشون میترسی شب قبل از خواب یک حرف میزنن صبح یادشون میره که دیشب چی گفتن!!!
*رعنا این مردم میگن چه عموی بی غیرتی داشت یا نه؟؟؟
★دور از جونت عمو جان ،این حرفها چیه؟خدا نیامرزه کسی رو که شما رو بی غیرت بدونه،این جماعت چند ساله پیش، رضای حاج بابا رو هم بی غیرت میدونستن چون کار و باغ و گاو و گوسفندها رو ول کرد و رفت شهر سراغ درس و مشقش ...الان چی الان کسی میگه رضا بی غیرته؟به خدا اگه کسی جز آقای دکتر چیزی دیگه ای بهش بگه...حرف من اینه عمو که نباید واسه حرف مردم خودمون رو اذیت کنیم ،باور کنید که اگه من اینجا هم بمونم باز یک عده میگن که مصطفی چشم نداشت موفقیت دختر داداشش رو ببینه!
*چی بگم رعنا؟!تو عاقلی فهمیده ای همه حرفات درسته،پس صبر کن با عمه هات مشورت کنم تا ببینم اونها چی میگن...
★عمه هام رو چشمم جا دارن اما نظر شما مهمه نه اونها!!!
******************
★آهای زهره خونه ای؟زهــــــــــــــره کجایی؟
*سلام رعنا بیا تو...
★میخوام برم دشت ،گوسفندهام رو زهرا برده بچرونه اگه کاری نداری بیا باهم بریم...
*صبر کن الان میام...
****************
زهرا و زهره خواهر بودن ...زهره ازدواج کرده بود و یک پسر پنج ساله داشت شوهرش آدم خوبی بود مال روستای ما نبود ولی رو زمینهای اهالی روستای ما کار میکرد بعد از ازدواج با زهره یک تکه زمین خرید و مشغول کار روی زمین خودش شد...
*رعنا عموت بلاخره راضی شد؟
★نه هنوز اما بلاخره راضیش میکنم ،من دیگه خسته شدم میخوام برم سراغ زندگی خودم میخوام رو زمین خودم کار کنم...
*عموت به آقام گفته اگه رعنا موافقت کنه زمین مادریش رو میفروشم و همین جا برایش یک زمین میخرم تا نزدیک خودمون باشه...
★ زهره اون زمین یادگاره مادرمه نمیتونم بفروشمش باید خودم بالاسرش باشم تا آباد بشه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3