یه خاطره بامزه
یه زمانی ...
علی اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود
علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس
علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه
علی اکبر محتشمی وزیر کشور
بعضی خارجیها فکر میکردند «علی اکبر»، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا میشود!
بعد من می خواستم برم ترکیه؛ توی مرز پاسپورتم دادم. یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره، همه پا شدند، ریسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه مسافرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من دویدن و بدون بازرسی هر چی داشتند، از مرز رد کردند.
از خاطرات علي اکبر زرندی
در کتاب رویاهای شیرین من
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت17
از جلوی مزرعه حمید که میگذشتم قدمهام رو تندتر کردم تا من رو نبینه...چند قدم که دور شدم از پشت سر صدام زد:
-رعنـــــــــــــــــــا خانم؟
به سمتش برگشتم ولی چیزی نگفتم...چند قدم به جلو اومد و گفت:
-همیشه به شادی... عروسی میرید؟
در جوابش گفتم:
★بله...
-بسلامتی ،منم یکی دو ساعت دیگه میام ...
تو دلم گفتم به من چه مربوطه اصلا نیا...
چیزی نگفتم و راه افتادم به سمت عروسی
******************
تو فضای باغ مانند خونه پدر داماد دیگهای ناهار و شام برپا بود...صدای کل کشید دختران نوید مراسم گرمی رو میداد...
از دور خواهره هاشم به سراغم اومد و من رو با خود به خونه برد...
خاله زیور تا من رو دید بلند گفت :
*اوه رعنا جان ...خوش اومدی چقدر قشنگ شدی بترکه چشم حسود ...
با تعریفی که مادر هاشم کرد کل دخترها به سمت من برگشتن...
لپهام از نگاهشون گل انداخت مادر داماد بالای مجلس جایی برایم باز کرد تا بشینم...دخترها شعرهای محلی میخوندن و دست میزدن ،از عروس خبری نبود....رسم بود که بعد ناهار همگی به در خونه پدر عروس بریم و دخترش رو سوار بر اسب به خونه خود داماد ببریم...
صدای رقص و پای کوبی مردان نیز از بیرون میومد...دخترها با کسب اجازه از مادرانشون به ایوان رفته تا رقص و پای کوبی رو از نزدیک تماشا کنند من بین چندین پیرزن نشسته بودم و فقط به صدای ساز و اواز گوش میدادم...
سامیه خواهر هاشم از پشت پنجره بهم اشاره کرد که به جمعشون بپیوندم...از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم...
پسرها دستهای هم رو گرفته بودن و به طور هماهنگ رقص محلی میکردن...نگاهم به دنبال حمید بود کناره یک درخت ایستاده بود...پیرهن ابی اسمانی به تن داشت...موهایش رو حسابی اب و جارو کرده بود...پوست سبزه اش با رنگ مشکی چشمهاش هماهنگی قشنگی ایجاد کرده بود...
هاشم بین جمعیت مشغول پخش کردن نقل و شیرینی بود...
سامیه در گوشم گفت:
*اون که در دیگ غذا رو برداشته میبینی؟
در گوشش گفتم:
★ آره ...
با صدایی لرزون گفت:
*پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته...
★تو هم میخوایش؟
*به کسی نگو،آره میخوامش ...
لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...هاشم شیرینی به دست از پله ها بالا اومد به من که رسید گفت:
*بفرما شیرینی ...خوش میگذره؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
★خیلی مگه میشه تو جشن و شادی به ادم خوش نگذره؟
همین که یک شیرینی برداشتم نگاهم به حمید افتاد...به درخت تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد...
ازش خجالت کشیدم ...رنگ نگاهش عین سابق نبود...سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اما میدونستم هنوز نگاهش به منه...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
هدایت شده از شمیم یار
#مترسکی_میان_ما
#قسمت18
بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت:
*انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!!
*من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!!
★چه ربطی به داداشت داره؟
سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم...
از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگ
ی هاشم ...
******************
حمید
تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!""
به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ...
*******************
عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت:
*هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ...
با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!!
چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت:
★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست...
با این حرف رعنا جون گرفتم...
****************
هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت:
★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت...
از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم:
-زهرا کیه؟
★دوستم ،هم روستاییم...
-ازدواج کرده؟
★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد...
نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ...
ادامه دارد....
نویسنده :آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
Poyanfar - Man Iranamo To Araghi.mp3
15.01M
😊کیا دلشون میخواست تو راه کربلا باشن😔
خدایا ما طاقت این امتحانات و این ابتلائات رو نداریم،😔😔
خدایا تو را بحق سید الشهدا که خون خداست با کربلا نرفتن و محروم شدن از پیاده روی اربعین آزمایش و امتحان نکن😭😭
خدایا ما یک سال صبر میکنیم به عشق پیاده روی اربعین که شروعش با عشق به امیرالمومنین و آخرش هم عشق به امام حسین و حضرت ابالفضل علیهم السلام هست.😔😭😭
خدایا ما طاقت این فراق و دوری رو نداریم،مگه تو این دنیا بغیر از امام حسین علیه السلام و کربلا و پیاده روی دلخوشی دیگه ای هم وجود داره؟😭😭😔😔
خدایا داریم میمیریم از این جدایی😭😭
خدایا خودت هرچه سریعتر این این ویروس منحوس رو ریشه کَن، کُن🤲🤲
آمین یا رب العالمین
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت19
-رعنا خانم بعد از برداشت محصولات برمیگردید ؟
★چرا همه این سوال رو میپرسن؟
-مگه کی پرسیده؟
★اقا هاشم چند وقت پیش همین سوال رو پرسید...
تو دلم گفتم""نخیر انگار این هاشم همیشه یک قدم از من جلوتره""
سعی کردم عصبانیتم رو پنهون کنم ...با تردید گگفتم:-هاشم شما رو میخواد؟
رعنا یک لحظه ایستاد و گفت:
★چیزی بهتون گفته؟
-نه چیزی که نگفته اما ...
باقی حرفم رو نزدم ،یعنی نخواستم بگم حرفهای خواهرش رو شنیدم...
دیگه نه من حرفی زدم نه رعنا...
باقی راه رو تو سکوت طی کردیم .
********************
برای اینکه بهونه ای واسه به دشت رفتن داشته باشم دوتا گوسفند خریدم تا همراه رعنا ساعاتی رو تو دشت بگذرونم...
رعنا زودتر از من به دشت رفته بود ...من هم با دوتا گوسفندهام راهی دشت شدم...
از دور میدیدمش روی یک تخته سنگ بزرگ نشسته بود...به جلو رفتم و سلام کردم آروم جوابم رو داد...
توی دشت ،برای خودم بی هدف گشت میزدم...نگاه رعنا به گوسفندهاش بود اما نگاه من فقط به رعنا بود...
اروم اروم به سمتش رفتم،کنارش روی تخته سنگ نشستم...رعنا از جایش بلند شد ...بهش گفتم:
-بازهم میترسی کسی ببینتمون؟
★اینجا محل گذر چوپان هاست ...
-خب باشه...مگه نشستن روی تخته سنگ عیبه؟شما هم چوپانی منم چوپانم!
★آقا حمید شما شهری هستیدچرا سعی میکنی خودت رو با ما روستایی ها یکی بدونی؟
-این چه حرفیه؟والا این روستایی ها وضعشون از من شهری بهتره...همین خود شما مزرعه از خودتونه،گاو و گوسفند از خودتونه...من چی این گوسفندها فقط از خودمه...که اونم نصف پولش مونده تا به صاحبش بدم...رعنا خانم من خودم رو تافته جدا بافته نمیدونم...منم یکی هستم عین شما عین هاشم...
★من فکر میکنم شما اینجا زیاد دوام نمیارید و دوباره به شهر برمیگردید...
-نه اینطوری نیست،هر چند که مادرم و خواهرم راضی به اینجا موندنم نیستن ولی من همینجا میمونم و پا به پای این اهالی کار میکنم ...
★به هر حال من نظرم رو گفتم ...
-رعنا خانم شما قصدتون برای اینده چیه؟
★نمیدونم ...اما من هم اینجا میمونم و همین جا زندگی میکنم
از دور چندتا دختر روستایی رو دیدیم برای همین رعنا از من فاصله گرفت و به سمت دیگه ای رفت ...
چه موقع ای هم دخترها اومدن جایی که من میخواستم به رعنا پیشنهاد ازدواج بدم!!!
ادامه دارد....
نویسنده:آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🖤🖤🖤🖤🖤
پیاده روی مجازی به طرف کوی معشوق🚩🚩🚩
سلام باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهد
شد با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید
لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید.
التماس دعا
خیلی عالیه 👇
http://haram360.ir
🖤
برای اونهایی که دوستشون دارید و دوستتون دارن ارسال کنید😭
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
درهشتمین روزکمین،گلوله سمینوف نشست وسط دوابروی رستمعلی وپیشانیش راشكافت.
صدای یازهرای اوبلندشد.
مغزش پاشید روی تنم وكیسه های كمین،باپشت سر،آرام نشست رویِ زمین،سریع یك عكس ازش گرفتم،چندلحظه بعدبه شهادت رسید.
ناگهان ازتو كانال یکی دادزد؛رستمعلی نامه داری!فرمانده نامه رابازکرد، از طرف همسرش بود:
رستمعلی جان،امروزپدرشدی.
من هول شدم،سلام!
وای نمیدونی چقدرقشنگه
باباابوالقاسم،نام پسرت روگذاشته مهدی
عین خودته؛كشیده وسبزه وناز،کی میای عزیزم؟
ازجهادآمده بودند پی ات.میخوان اخراجت كنند.
خنده ام گرفت.
مگه نگفتی شان كه جبهه ای؟
شهیدرستمعلی آقاباباپور
بابلسر-مازندران
#شبتون_شهدایی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
هدایت شده از شمیم یار
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
بدون #عشق دلسردم❄️
کمی آقا نگاهم کن سرا پا غصه و دردم، کمی آقا #نگاهم کن
🌳درختی #بیثمر هستم، برایت #دردسر هستم خزانم، #شاخهای🌾 زردم، کمی آقا #نگاهم کن
مولای خوبم لطفا جان مادرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اربعین کربلامو امضاکن🙏🙏😭😭🙏🙏
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
همین گناه ما را بس که آنچنان مشغول به دنیا شدهایم که از فراق امام زمان (عج) سر به بیابان نمیگذاریم.
گویا همۀ ابعاد دنیا و آخرتمان تأمین است که اینطور از کنار این قضیه رد میشویم و دردی از درون حس نمیکنیم
چه باید بکنیم و چه میکنیم؟ یا الله...
#پای_منبر
ایت الله ناصری
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🔻حاجآقا #جاودان:
هر امامی در عصر خود باید با مشکلات زمان خود مبارزه کند. مشکل اصلی زمان امام #صادق علیهالسلام فرقههای انحرافی بود. یکی از مشکلات آن زمان بحث #مهدویت دروغین بود. افرادی به نام #مهدی قیام میکردند. این، به خاطر نهایتِ شهرتِ اعتقاد به حضرت مهدی و روایاتی است که از پیامبر در این زمینه صادر شدهاست. حتی منصور هم نام پسرش را مهدی گذاشت که سر مردم را کلاه بگذارد. شاید تا کنون ۱۰۰ نفر به نام مهدی قیام کردند!
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
آیتاللھ خوشوقت ࢪه ؛
شرط دیدن امام زمان -عج- تقواست و بس ! مقدارۍ هم زبان را قرص داشتن است و باید ثابت کنۍ اختیار زبانت را دارۍ :)
#پای_منبر
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
جان سخت
☘حاج آقا مجتبے تهرانے (ره):
سیّد کریم پینه دوز میگفت:
«از امام زمان (عج) پرسیدم چه کار کردم که شما مے آیید و من را مے برید مکّه و کربلا و طے الارض میکنیم.»
حضرت گفتند: «به خاطر اینکه با نفست مبارزه کردے. هرچه #هوای_نفس است زدے کنار و آن گونه که خدا خواسته عمل کردے»
#پای_منبر
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
در زمان امام هادي(علیه السلام)شخصى نامهاي نوشت از يکي از شهرهاي دور، که آقا من دور از شما هستم...
گاهي حاجاتي دارم، مشکلاتي دارم، به هر حال چه کنم؟؟
حضرت در جواب ايشان نوشتند:
«إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك »
لبت را حرکت بده،
حرف بزن.
بگو.
#ما_دور_نيستيم...
بحارالانوار
#احادیث
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🌈
زرنگ باشید!
از خوردن و خوابیدن و تفریح و درس کسب و کار هم برای #بندگیکردن استفاده کنید!
[نیتِ خالصانه] لازم هست ولی کافی نیست!
#عمل لازم است!
اگر میخواهی غذا خوردنت هم در جهت بندگی باشد خوشمزگی و طعم غذا را نبین!
هدفت این باشد یک طعام سالم بخوری تا انرژی بگیری برای کار کردن!
وقتی احساس خستگی کردی فقط مدتی بخواب تا بدنت شارژ شود برای کار!
درس را برای نمره و رتبه نخوان برای سواد دار شدن در جهت سرافرازی شیعه خانه امام زمان
در جهت معرفی امام زمان
در جهت بستن دهان دشمنان امام زمان یادبگیر و بخوان!
کسب و کار کن و شکرگذار باش تا خداوند بر ثروتت بیفزاید که هم خانواده ات را تامین کنی هم کلی از بندگان دیگر خدا را...
راهِ میانبر برای رسیدن به خدا خیلی زیاد است!
🌈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید :
🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانهی این انقلاب است.
🔸 بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که بهطرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
🔹از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🔻در وصیتنامه نوشته بود :
🔸من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم...
🔹پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
🔸پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم. جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
🔹این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
🔸به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
🔹بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم.
🔸بگویید که ما را فراموش نکنند.
🔺 بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
👤 راوی: سردارحسین کاجی
📚 برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجی_بخشی بر بالین فرزند شهیدش
فاو، والفجر ۸
نه پسرش ارباًارباً شده،
نه کسی هلهله میکنه
نه کسی از محارمشون اونجا بود که ببینه
اما...
فوَضَعَ خَدّه علی خَدِه
صلّی الله علیک یا اباعبدالله
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت20
یک ماه بعد
مادرم به همراه داییم به مزرعه اومدن...قضیه رعنا رو به مادرم گفتم ...خیلی ناراحت شد...همه حرفشم این بود که ما شهری هستیم و رعنا روستایی...هر چی گفتم من همه معیارهای زن آیندم رو تو رعنا میبینم زیر بار نرفت...مادرم معتقد بود که بعد از ازدواج پشیمون میشم ...مسیر رسیدن من به رعنا خیلی دشوار بود ولی تصمیم من برای رسیدن بهش جدی بود...
*******************
رعنا
خاله زیور چندبار به سراغم اومد و از من خواست یک جوری عمویم رو خبر کنم ،چندباری نه آوردم اما خاله و سامیه
ول کن نبودن...
بلاخره شماره باربری هادی رو به هاشم دادم تا وقتی به شهر رفت بهش زنگ بزنه و ماجرا رو برایش تعریف کنه...
***************
یک هفته بعد از تماس هاشم ،عمویم به اتفاق خاله حلیمه و یکی از عمه هام اومدن...
کل ماجرا رو براشون تعریف کردم عمو از اینکه برایم خواستگار پیدا شده بود خوشحال بود ....هاشم به پدر و مادرش خبر رسیدن اقوامم رو داده بود...
همگی جلوی در کلبه نشسته بودیم و حرف میزدیم که از دور خاله زیور و شوهرش رو دیدم ...
به عمو گفتم مادر و پدر پسره دارن میان...
خاله زیور با یک سبد پر تخم مرغ و یک بقچه بزرگ نان به سمتمون اومد...از جلوی مزرعه بلند گفت:
*خوش اومدین خوش اومدین چه عجب چشمم به قوم و خویش عروسم روشن شد...چنان بلند بلند حرف میزد و میخندید که حمید سرش رو از اتاقکش بیرون آورد...مطمئن بودم حرفهاش رو شنیده...
خاله حلیمه و عمه ام جلو رفتن تا از مادر هاشم میزبانی کنن...
پدر هاشم روی عمویم رو بوسید و گفت :
*کجایی مرد مومن چقدر باید پیغام بفرستیم تا بیای؟
عموگفت:
رعنا تو رسوندن پیغام ها کوتاهی کرده از چشم من نبینید!!!
جلوی در کلبه ام نشستن و شروع کردن به حرف زدن...نگاهم به اتاقک حمید بود...ازش خبری نبود...دوست داشتم بیرون بیاد و از ماجرای خواستگاری باخبر بشه...
دلم میخواست بدونه که عمویم اومده تا تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه...
ولی ازش خبری نشد...پدر هاشم به عمویم گفت :
*با اجازت فردا شب خدمت میرسیم تا حرفهامون رو بزنیم...هاشم پسر خوبیه فردا شب خودت باهاش حرف بزن و ببین چه جور پسریه ببین اصلا به دختر داداشت میخوره یا نه...ریش و قیچی دست شما!!!
*******************
حمید
هاشم بهم گفته بود که قراره عموی رعنا برای مراسم خواستگاری بیاد...صدای خانواده رعنا و هاشم رو میشنیدم...اعصابم خورد بود...فکر نمیکردم انقدر زود مراسم خواستگاری جور بشه...
از اتاقک بیرون نرفتم...نمیخواستم چیزی ببینم...
ولی با خودم عهد کردم منم به جلو برم و حرف دلم رو به عمویش بزنم...و بهش بگم حق انتخاب رو به رعنا بدید تا خودش بین ما یکی رو انتخاب کنه....
ادامه دارد....
نویسنده:آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️شبهای جمعه با آقا در کربلا؛!!!
آزاده باش ؛
قیمتے خواهے شد،
آنقدر قیمتے که خداوند خریدارت شود
آنهم، به بالاترین قیمت؛ یعنے«ولایت»
سلمانش را با «مِنّااهلَالبِیت» خرید؛
حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِڪ»
ویقینبدان تو را با«انتظار»
خواهد خرید.. :)
-و چه مقامےست این #انتظار . .
#مهدویت
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3